💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_167 همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_168
یحیی اخمی کرد و طفره رفت:
_چی میگی تو ام !
کلی گفتم...
لبخندی زد:
_آها...
باشه...
بی هیچ حرف دیگری چشم بست تا کمی بخوابد...
چند روزی بود همان چند ساعت خواب هم از چشمانش دریغ شده بود...
...
از حرکت دایره وار و لرزان گوشی رو فرش به خودش آمد و صورتش را از تکیه ی نرده های چوبی برداشت...
چند دقیقه ای بود از بالای ایوان بی اراده به عمادی که توی حیاط نشسته بود خیره شده بود...
فکرش مشغول بود و مروه حدس میزد مشکل تازه ای برای پرونده پیش آمده باشد...
ناچار چشم از او برداشت و به صفحه گوشی انداخت...
لبخندی لبهایش را از هم باز کرد و جواب داد:
_سلام... جانم؟!
صدای پر از هیجان و نشاط فرزانه به گوشش رسید:
_سلام خانوم خانوما خوبی؟!
+الحمدلله... شما چطوری مامان خانوم؟! بالتخوه خوشحالیتم دیدیم!
_به لطف دم مسیحایی شما...
چکار کردی مروه جون...
اصلا باورم نمیشه...
_مگه چی شده؟!
+چی بگم!
حاج بابا دیشب با من و میثم حرف زد...
گفت هر وقت که خودتون تعیین کنید میتونیم مراسم بگیریم و برید خونه؛ی خودتون!
لبخندی زد به پهنای صورت:
_خب خدا رو شکر...
همینو میخواستید دیگه!
حالا نظرتون رو کیه؟!
_نیمه شعبان...
+خیلی ام خوب...
پس با معصومه از الان دنبال کارای مراسم باشید...
ببخشید که نیستم و نمیتونم کمک کنم...
_این چه حرفیه تو کمکتو کردی خانوم خانوما...
تا آخر عمر دعات میکنم مروه...
+خوشبحالم که تو برام دعا میکنی!
مواظب خودت باش به میثمم سلام برسون...
_راستش میثمم.. میخواست زنگ بزنه تشکر کمه ولی...
خب روش نشد..
ببخش عزیزم...
+بهش بگو به روی خودش نیاره...
فراموشش کنید!
_خیلی ماهی به خدا...
مواظب خودت باش...
ان شاالله میبینمت...
+ان شاالله...
مواظب خودت باش خوب بخور خوب استراحت کن...
_چشم... خداحافظت...
+خداحافظ...
هنوز ته خنده ای از شنیدن این خبر خوش روی لبهایش بود که صدای هول حره توی راه پله پیچید:
_مروه...
مروه یه لحظه بیا...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗