🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_220
با تکان دست حره به خود آمدم:
_کجایی باز غرق شدی!
ولش کن حتما که نباید چیز خاصی بخوایم...
از وقتی این بندگان خدا رفتن برا خونه هیچ خریدی نکردیم قبل اینکه خاله خودش به این همسایه موتوریش پول بده برا خرید بریم یکم خرت و پرت بگیریم یکمم لباس...
و من باز به فکر فرو رفتم...
لباس... چطور لباسی؟
چه شکل و رنگی داشته باشد؟!
زیبایی هایش برای چه باشد؟
برای که باشد؟!
چه فرقی ست بین این لباس و آن لباس که ما اینطور حریص چندین دست تهیه میکنیم؟!
انگار تمام تعلقات طبیعی مادی در نظرم رنگ باخته بود...
هیچ چیزِ این دنیا حالم را خوب نمیکرد...
بی حوصله گفتم:
_ولش کن حوصله رشت ندارم شلوغه...
امروز یه پولی بده به این آقا یونس یکم خرید کنه...
حره که دیگر به تغیرات بی هوای من عادت داشت تنها سر تکان داد و من با خواهش در چشم هایش خیره شدم:
_ما بجاش بریم امام زاده؟!
+باشه بریم حالا چرا اونجوری نگام میکنی!
بی هدف نگاهم را گرفتم و دنبال چیزی برای نگاه کردن دور اتاق گشتم...
چه چیزی ارزش تماشا داشت؟!
آن که با چندبار دیدن از رونق و تازگی نمی افتاد چه بود؟!
یا که بود؟!
حره ناامید از اوضاع پریشانم رخت خواب تا شده اش را گوشه اتاق چید و از در خارج شد:
_زودتر بیا صبحونتو بخور...
من هم ترجیح میدادم زودتر از این کرختی خارج شوم و با قول خاله کمی خودم را سرگرم کنم...
دیشب میان گپ و گفت شب نشینی هایمان قول داده بود ماجرای زندگی عجیب مادربزرگم که خودش در وقت حیات هیچ وقت میلی به تعریف کردنش نداشت را برایمان تعریف کند...
بهانه خوبی برای خلاصی از یکنواختی بود...
ولو برای ساعتی کوتاه!
کاش درمانی رائمی برای ابن درد بی درمان پیدا میکردم...
یکنواختی...
دو تا یکی پله ها را طی کردم و متل همیشه نگاهم کمی روی درب بسته اتاق کنار آشپزخانه مکث کرد...
کاش ترس از رسوایی تبود و سرکی به داخلش میکشیدم...
بلکه لااقل اندک عطر جا مانده ای نصیب مشام مجنونم میشد!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗