eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_82♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر
♥️ زنگ آخر خورد و با مطهره راه افتادیم سمت خانه... این اولین باری بود که تمام مسیر را در سکوت طی میکردیم... نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه او... فقط میرفتیم... اینبار صدای او از پشت سر حرفی را قطع نکرد بلکه سکوتی را شکست... مطهره نایستاد... فقط زیر لب گفت: _زود بیا منتظرم... و با قدم های کند فاصله گرفت... دیدنش یک درد بود و ندیدنش درد دیگر... برگشتم طرفش: _برای خداحافظی اومدید آقای پیگیر؟ تمام تلخی و کنایه را در کلامم ریختم... دلم شکسته بود از کسی که قول داده بود دست از سرم برندارد و حالا برای رفتن آماده میشد! چشمهایش خسته و سرخ بود... کمی بلند گفت: _الان این تویی که باید طلبکار باشی؟ این منم که باید جواب پس بدم؟ فک کردی من خوشحالم؟ من مجبورم من یه کارمندم هر وقت کارم تموم بشه باید برم... این تویی که نمیزاری من بیام با خانوادت صحبت کنم... چون برات مهم اینه که من چه دینی دارم... تو داری یه احساس رو لگد میکنی بخاطر دینت... این خودخواهیه... _لطفا سر من داد نزنید... من خودخواه نیستم ولی خدا برام از همه چیز توی زندگی مهمتره فقط همین... راه افتادم... سخت بود...خیلی سخت...ولی لازم بود... دوید و جلویم ایستاد: _من نمیفهمم یعنی هیچ راهی برای ازدواج من با تو وجود نداره؟ _تا وقتی شما نخوای نه... _من نخوام؟ معلومه چی میگی؟ _بله... من گفتم فقط با یک مسلمان ازدواج میکنم... ولی شما هیچ وقت تلاشی برای برآورده کردن شرط من نکردید... پس این شمایید که خودخواهید و عشقی که ازش حرف میزنید ارزش یه تحقیق رو هم براتون نداشته... یاسین گفت هر چی منبع به شما معرفی کرده نخوندید هیچ علاقه ای هم به بحث نداشتید... پس یعنی شما نخواستید نه من... _من نمیتونم در قید و بند دین دربیام.... ولی تو هر کاری بخوای برات انجام میدم... _من همینو میخواستم که شما انجام ندادی... _من حاضر نیستم مسلمون بشم... ولی هر چیز دیگه ای بخوای... حرفش را قطع کردم... با بغض: _چیز دیگه ای ازتون نمیخوام... برید راحتم بزارید برگردید کشورتون... دیگه نمیخوام ببینمتون خواهش میکنم دیگه اینجا نیاید اینطوری راحتتر... برید لطفا... رسیدم به مطهره که دم در خانه رسیده بود... اشکهایم جاری شده بود... چادرم را کشید و مرا چرخاند سمت خودش... ترسیدم و هینی کشیدم... بلند گفت: _من نمیتونم چرا نمیفهمی... نمیتونم به همین راحتی برم... دیگه به حرفت گوش نمیدم... کاری میکنم که نتونی لجبازیتو ادامه بدی!... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 این رمان خانوم الف پارسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻 عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌