💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part135 گوشه ای نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part136
_سلام پسرم خوبی مادر؟
کجایی؟
چکار میکنی؟
پوزخندی زد و دستی به چشماش کشید:
نگران نباش مادر زنده ام...
نه سکته کردم نه خودکشی...
پوست کلفت تر از این حرفام...
_این چه حرفیه پسرم دور از جونت...
از دیشب تاحالا کجا بودی؟
رفتی خونه؟
نگاهی به دور و اطرافش کرد و تازه به یاد آورد کجاست
به هر حال اینجا هم خونه بود دیگه...
ناچار جواب داد: آره...
_اونجا نمون قربونت برم
برات خوب نیست
تازه مگه چند روز پیش نیومدن جهازشونو نبردن؟
اونجا که چیزی نیست تو خونه خالی چرا موندی...
بیا خونه...
_ممنون مامان
احتمالا تحویلش میدم یه جای جمع و جور تر اجاره میکنم وسایلم براش میخرم شما نگران نباش...
_خب چرا مگه خودت خونه نداری اینجا خونه خودته دیگه بیا...
_نه مامان...
اصرار نکن لطفا
اینجوری هم من راحت ترم هم شما...
نفس عمیقی از سر تاسف کشید:
باشه هر طور راحتی...
ولی آخه دلم برات تنگ شده...
_خب هر وقت شما بگی یه جا قرار میذاریم میبینیم همو...
_خب من همین الان میام اونجا پیشت...
_نه... یعنی....
گیج به اطرافص نگاه کرد
جرئت نداشت هنگامه رو تنها بذاره
حتی همین الانم نگران بود
از جا بلند شد و سرکی به اتاقش کشید
بی حرکت به پشت روی تخت افتاده بود
کمی نگران تر ادامه داد:
مامان من یه قرار دارم...
میگم اگر اجازه بدی خودم بهت زنگ بزنم
_باشه پس من منتظر خبرتم
_چشم... فعلا خداحافظ...
به محض قطع کردن صدا بلند کرد:
خوابی؟
جوابی نگرفت
ناچار یک قدم جلو رفت و وارد اتاق شد:
با تو ام...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀