🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part203
اخمی بین ابروهام نشست: مسافرت؟
تو این شرایط؟!
خنده ش عمیق تر شد: حالا بگو کجا...
باز خیره نگاهش کردم و اون سرخوش گفت: مشهد...
شوکه و بدون پلک زدن بهش خیره موندم
این غیر ممکن بود
من نمیدونستم به این سفر برم
اصلا توی این شرایط این اتفاق چه معنی میداد
آخه اصلا من...
چندین بار دهن باز کردم تا با قطعیت بگم نه...
اما هیچ صدایی از گلوی خشکم خارج نشد
امیر هم این سکوت و گنگی رو پای شوق گذاشت:
غافلگیر شدی نه؟!
فکر میکنم جفتمون به این سفر احتیاج داریم
یعنی هر سه تامون!
اون از خوشحالی میخندید اما من غمباد گرفته بودم
اصلا نمیدونستم این اتفاق رو هضم کنم
اصلا منی که نمیتونستم به یه غار وارد شم چطور میتونستم وارد حرم بشم؟
حضور توی این فضاها حالم رو بد میکرد...
اصلا جواب شراره رو چی باید میدادم؟!
دستی مقابل صورتم تکان داد و من گیج گفتم: ها؟!
_میگم نمیخوای چیزی بگی مامان خانوم؟
درمانده تر از همیشه بهش چشم دوختم
چی باید میگفتم...
از یک جهت این سفر بد نبود چون یه مدت از شر شراره و پیگیری هاش نجاتم میداد
اما از جهت دیگه...
کاش مقصد دیگه ای رو برای سفرش انتخاب میکرد...
ولی الان هر حرفی مشکوک بود و بهتر بود مخالفتی نکنم
پس فقط پرسیدم:
حالا شماره رو گرفتی؟
_شماره رو؟
تورم رزرو کردم!
چشمهام بازتر شد: واسه کی؟
_اولین پروازی که جا داد
فردا بعد از ظهر! برای چهار روز...
هتلمونم نزدیک حرمه
نگران نباش حواسم به شرایطت هست...!!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀