eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part233 گوشی به دست لبه تخت نشسته بودم میدونستم باید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی آینه نگاهی به خودش انداخت و بی رغبت چادر رو از روی صندلی برداشت میل چندانی به شرکت در این مجلس نداشت خاطرات تلخ شب عروسی خودش رو به یادش می آورد و حالش رو بد میکرد اما چارا دیگه ای هم نداشت تنها رفیقش بود و ازش انتظار داشت اگرچه چندان به عاقبت این عروسی هم خوش بین نبود مطمئن بود میترا شتاب زده و بی تامل تصمیم گرفته و ممکنه بعدها دچار مشکل بشه اما بیان این حرفها حالا فایده ای نداشت... از اتاق که خارج شد ناهید خانوم به پیشوازش اومد: داری میری مادر؟ _آره مامان جان ممکنه یکم دیر برگردم ولی نگران نباش با آژانس برمیگردم با اجازه _لعیا جا مادر صبر کن از آشپزخونه بیرون دوید: بیا این سوئیچو بگیر بابات داد گفت با ماشین بری _مگه اومده؟ خودش کجاست؟ _زیاد حالش جا نبود رفت بخوابه... با تامل سوئیچ رو گرفت و راه افتا این روزها خیلی میدید و میشنید که حال پدرش خوب نیست و خودش هم خوب میدونیت علتش چیه مثل همیشه تا رسیدن به مقصد در تنهایی خودش کلی اشک ریخت عادتش شده بود انگار دیگه تنهایی بدون گریه براش معنایی نداشت تنهایی تنها فرصتی بود که میتونست بار سنگین دلش رو سبک کنه و به هیچ قیمت از دستش نمیداد موقعی به باغ رسید که عروس و داماد نشسته بودن و جاگیر شده بودن و چیزی به زمان صرف شام نمونده بود عمدا دیر اومد تحمل این فضا برای مدت طولانی براش غیرممکن بود ماشین رو گوشه ای پارک کرد و با دستمال صورت خیسش رو مرتب کرد بعد خیلی آروم و متین پیاده شد و خودش رو به باغ رسوند عروسی مختلط بود و جز این هم انتظار نمیرفت میترا از یک خانواده گذهبی نبود و خودش هم محجبه نبود اما خیلی هم اهل مراسمات مختلط نبود و این از لباس عروس نسبتا پوشیده ای که انتخاب کرده بود پیدا بور اما ظاهرا خانواده همسرش محدودیت خاصی قائل نبودن و اینطور راحت تر بودن... با همون چادر دور یکی از میزهای خالی اون باغ بزرگ و سرسبز نشست و منتظر شد تا نواختن به پایان برسه و دور عروس و داماد خلوت بشه تا برای تبریک جلو بره شادی های این چنینی براش جذابیتی نداشت پس چشم از سن و رقص نور و شلوغی هاش گرفت و به مناظر باغ چشم دوخت شاید حتی با این ظاهر در این مجلس مورد تمسخر مهمانان هم قرار میگرفت اما اهمیت چندانی نداشت اومده بود تا تبریک بگه، کادوی دوستش رو بده و برگرده پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀