💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part234 توی آینه نگاهی به خودش انداخت و بی رغبت چادر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part235
بالاخره سازها از نواختن افتادن و لعیا انگار خیلی عجله داشته باشه به سرعت از جا بلند شد
حتی شاید از اومدن کمی پشیمون بود اما دیگه تفاوتی نمیکرد
خودش رو به عروس و داماد رسوند و میترا رو که حسابی از دیدنش ذوق کرده بود در آغوش گرفت:
سلام عزیزم خوشبخت باشید ان شاالله...
_سلام خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی
چقدر دیر کردی...
از بغل میترا بیرون اومد و خیلی متین با همیرش احوال پرسی کرد
ظاهر و رفتار خوبش دلیل اینهمه عجله و چشم پوشی میترا رو فریاد میزد...
ذهن لعیا میرفت که به یاد یه جوون خوش پوش و خوش سخن دیگه بیفته که فوری و با خشمی پنهان مهارش کرد و پاکت کوچیک سکه رو به طرف رفیقش گرفت:
قابلت رو نداره عزیزم یه یادگاری کوچیکه امیدوارم خوشبخت و عاقبت بخیر باشید
من دیگه باید برم...
میترا فوری گفت: وای نه کجا بری شام نخورده که نمیذارم بری
همین الان دارن شامو میکشن بعدشم که مراسم تمومه ما باید یازده باغ رو احویل بدیم
بعدش میریم عروس کشون و تمام...
لعیا باز خواست ممانعت کنه اما اینبار همسر میترا هم دخالت کرد: شما که تا اینجا تشریف آوردید درست نیست الان برید
بفرمایید پذیرایی بشید اگر الان برید میترا ناراحت میشه...
ناچار قبول کرد و سرجاش برگشت
چندان از غذا خوردن در اون فضا لذت نمیبرد اما ناچار بود کاری رو که شروع کرده به سرانجام برسونه
شامش رو نصفه و نیمه خورد و منتظر پایان مراسم نشد
از جاش بلند شد و خودش رو پارکینگ رسوند تا زودتر به خونه برگرده اما...
با دیدن ماشینش شوکه شد
یه ماشین موقع خروج از پارک سمت راست ماشینش رو خیلی جدی زخمی کرده بود
و کاش ماشین خودش بود
اگرچه پدرش اهل توبیخ و عتاب نبود اما دلش نمیخواست امانتی که برای اولین بار گرفته بود رو امشب اینطور تحویل پدرش بده...
کلافه چشم چرخوند بلکه ببینه کار چه کسی بوده اما کسی نبود...
طولی نکشید که عروس و داماد به همراه اقوام پر سر و صدا وارد پارکینگ شدن تا باغ رو ترک کنن
و لعیا که نمیخواست میترا با دیدن ماشینش شب عروسی غصه بخوره سوار شد و خواست راه بیفته که مرد جوونی دوون دوون خودش رو به ماشین رسوند و به شیشه زد
شیشه رو پایین کشید: بفرمایید؟
ظاهر آراسته و کت شلوار دلفینی و کراوات آبی پسرجوان نشون میدار که از اقوام متمول پدر داماده
خیلی راحت و با آرامش به سمت راست ماشین اشاره کرد:
این کار من بود
میخواستم ماشینو ببرم بیرون یکم عجله داشتم
اینطوری شد
خواستم بگم خسارتش هرچقدر باشه میدم
اینم کارتم...
کارتش رو به طرف لعیل گرفت
لعیا بی اونکه خودش بدونه چرا از رفتار مرد جوون خوشش نیومد
چند ثانیه نگاهش کرد و بعد بی اونکه کارت رو بگیره گفت: خیلی ممنون نیازی به خسارت نیست...
و پاش رو روی پدال گاز فشرد و از باغ خارج شد...
شاید اون جوون حرف بدی نزده بود و حتی قبول مسئولیت کرده بود اما لحنش برای لعیا آزار دهنده بود
سعی کرد دیگه بهش فکر نکنه اما مگه میشد؟
اثر هنریش روی ماشین پدرش خودنمایی میکرد و مایه آبروریزی بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀