eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 ناخودآگاه این جمله رو به زبون آوردم: ولی من وقت ندارم... من دنبال یه نشونه ام... فردا از اینجا میرم ولی هنوز هیچ اتفاقی برام نیفتاده که بفهمم توبه م قبول شده یا نه... نگاهش رو ازم گرفت و به گنبد داد: خب یعنی با امام رضا قرار گذاشی که یه نشونه برات بفرسته؟ سر تکون دادم اما اون بی اونکه نگام کنه با خنده گفت: قربونش برم کارش درسته خب عزیزم قرِن بزرگ ترین نشونه خداست مبارکت باشه... بعدم توبه که نشونه نمیخواد... مطمئن باش قبول شده دیگه ننشست و دور شد... شاید چون حدس زد ممکنه با این حال منقلبی که دارم از دلیل تردید و بزرگی گناهم بگم... و من مونده بودم که این نشونه رو بپذیرم یا نه باهاش شادی کنم و به دنیای جدیدی که درش به روم باز شده سلام کنم یا نه همونطور گیج و مشکوک کتاب رو باز کردم و به آدرس اون کاغذ رفتم به سختی و بدون اینکه بدونم درست میخونم یا غلط یه خط عربی میخوندم و به معنیش نگاه میکردم هنوز چند خط نخونده بودم که از شدت پری و لبریزی چشمهام دیدم تار شد و از شدت شگفتی کتاب رو بستم انگار داشت با من حرف میزد درباره کسی که توبه میکنه و اقرار میکنه که به خودش ظلم کرده و بعد خدا نجاتش میده... چشمهام رو بستم و از ته دل گریه کردم مهم تبود دیگران چه فکری میکنن باورم نمیشد این نشونه ها مال من باشن خدایا... یعنی ممکنه کسی مثل من رو هم ببخشی؟! یعنی... یعنی بخشیدی؟! صدای امیر عباس به گریه شدید و از سر ذوقم خاتمه داد: هنگامه چی شده خوبی؟ چشم باز کردم و بی هیچ حرفس بهش خیره شدم نگاهش نگران بود نگاه ازش گرفتم و به روبروم دادم انگار اون شرم و عرق سرد از بین رفته بود فقط محبت بود و ذوق کشنده ای که لغتی برای وصفش طراحی نشده... دوباره نگاهم رو به امیرعباس نگران دادم و سعی کردم خیالش رو راحت کنم: چیزی نیست داشتم درددل میکردم _اینجوری؟! یهو بلایی سرت میاد بیا بگیر بخور فشارت نیفته نگاهی به پاکت توی دستش انداختم اشترودل و آبمیوه این غذای حاضری توی این لحظه از هر مائده آسمانی برام شیرین تر و دلچسب تر بود با آرامش و ذوق مشغول خوردن شدم و امیرعباس به نماز شبی که داشت از وقت میگذشت رسید دلم مبخواست دیگه باور کنم که زیر چتر خدام... که دیگه مثل بقیه آدمام و لازم نیست همش احساس گناه کنم که بخشیده شدم و گذشته تو گذشته جا مونده. اگر چه اثراتش هست اما بهتره یادش مدام همراهم نباشه... امیدوارم خدا هم گذشته من رو فراموش کنه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀