💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part243 به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part244
نگاهی بهم انداخت
از نگاهش خنده میریخت
ولی چیزی نگفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد
متعجب پرسیدم: چرا اینطوری نگاه میکنی...
از لباس پوشیدن که فارغ شد اومد کنارم روی تخت نشست و با شیطنت تمام پرسید: پس اگه برم سر کار دلت تنگ میشه برام؟
_وا خب معلومه!
ولی چه فایده...
_پس یه خبر خوب بهت بدم...
کارای پروژه مون دیگه تقریبا تمومه و بچه ها جمعش میکنن
بفدم میفرستنش واسه بررسی و منتظر نتیجه میمونیم
چشمهام از شدت شگفتی دوبرابر حجم معمول باز شد: یعنی...
_بله... یعنی قراره فعلا ور دلت بمونم
حوصله تم سر نمیره
کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم!
هرگز فکرش رو هم نمیکردم که به همین راحتی مشکلم حل بشه
اما باورش هنوز برام سخت بود
باز سوال کردم تا مطمئن بشم:
پس کارت چی؟
_اونو که استعفا دادم...
_خب چرا؟!
_چون بزودی باید شرکت ثبت کنیم و وایسیم بالاسر کار خودمون
با ذوق خندیدم و از گردنش آویزون شدم: وای مبارکه
با خنده و به کمک دستش مهارم کرد: خیلی خب مواظب باز اینطوری میپری یه بلایی سر بچه میاد!!
اخمی نمکین به ابروهام انداختم: اصلا تو اونو بیشتر از من دوست داری
_اون بچه ته ها...
_حالا هر کی! حق نداری بیشتر از من دوستش داشته باشی
خندید: شما زنا چقدر عجیبید
اون کوچیکه آسیپ پذیره بخاطر همین...
گوشیش روی پاتختی زنگ زد و حرفش رو قطع کرد
با نگاه کوتاهی به گوشی به طرفم برگشت:
مامان بزرگ آقازاده ست
دیگه بهش بگم دیگه؟
فوری سر تکون دادم: نه نگیا...
_ا چرا...
_تو رو خدا نگو... یکم دیگه صبر کن
سرتکون داد و گوشی به دست برای حرف زدن از اتاق بیرون رفت
من هم از فرصت برای دادن خبر جدید به شراره استفاده کردم:
_الان بهم گفت که کارشون یه مدت تعطیله و میخواد خونه بمونه... ناچاریم یکم صبر کنیم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀