💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part244 نگاهی بهم انداخت از نگاهش خنده میریخت ولی چیز
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part245
باز هم فوری جواب داد:
انقدر رو اعصاب من راه نرو
به یه بهونه ای از خونه بیا بیرون و تمام...
از حرص خوردنش لذت میبردم
براش نوشتم: اجازه نمیده...
دیگه جوابی نداد و این از هر واکنش دیگه ای خطرناک تر بود
به هر حال ناچار بودم منتظر حرکت بعدیش بمونم
بعد از پاک کردن پیامها خودم رو به حموم رسوندم تا استخونی سبک کنم
وقتی برگشتم امیرعباس روبروی تلویزیون خوابش برده بود
چیزی به وقت شام نمونده بود و میدونستم گرسنه شه...
بی سر و صدا مشغول درست کردن یه شام خونگی شدم
لوبیا پلو گزینه خوبی بود
همون غذای مورد علاقه ش که قبلا هم گفته بود مامانش چقدر خوب درستش میکنه
اگرچه نمیتونستم مثل مادرش براش لوبیا پلو درست کنم ولی دلم میخواست خوشحالش کنم...
غذا کمی دیر آماده شد اما با این وجود امیرعباس از خواب بیدار نشد
خسته به نظر میرسید
بالای سرش نشستم و به روش خودم بیدارش کردم
چشمهاش رو که باز کرد لبخند روی لبش اومد: چه بویی میاد...
_فکر کردی فقط مامانت بلده لوبیا پلو درست کنه؟
هی از دستپختش بگی و دل ما رو آب کنی...
لبخندش عمیق تر شد و نشست: خسته نباشی... مگه نگفتم دیگه کار سنگین نکن
_آشپزی کار سنگینه؟
_دو ساعت سرپا وایسی کار سنگین نیست؟
_کاری نکردم
حالا هم زودتر بیا تا غذا از دهن نیفتاده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀