💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part246 با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part247
گیر کرده بود
نگاه ناچار و درمونده ش رو به میز دوخت و با انگشت ضرب گرفت: آخه همینطوری هول هولی که نمیشه...
من نخوام فعلا ازدواج کنم چی میشه مگه؟
_آخه به چه دلیل؟
اگر الان بترسی و موقعیتت رو از دست بدی دیگه هیچوقت نمیتونی ازدواج کنی
الان نمیخوای بعدا که بخوای تضمین میکنی موقعیت مناسبش باشه؟
احساس کرد هنوز خوب قانع نشده و احساساتش کمی قلقلک میخواد:
آخه ببین پدرت چطور کمرش شکسته...
صبح تا شب خودشو با کار سرگرم میکنه وقتی هم که میاد خونه دو سه کلمه حرف نزده غذا خورده نخورده میره میگیره میخوابه
همش از غصه ی توئه!
منم حالم بهتر از اون نیست به روی خودم نمیارم
بحث آبرو و این حرفا نیست گور بابای حرف مردم...
نپیتونیم ببینبم بچه مون پاره تنمون مثل مرغ سر کنده اشفته ست
مادر آدمیزاد جفت میخواد همدم و همزبون میخواد و الا می پوسه...
مگه تو چند سالته...
بغض مادرش رو که دید طاقت از دست داد
دست روی دست های لاغر و نحیفش گذاشت و دیگه به چیزی فکر نکرد:
خیلی خب قربونت برم...
باشه... بگو بیان... ولی خودت حسابی روش باز نکن...
من باید اول اون آدمو ببینم
ناهید خانوم خوشحال جواب داد:
_خب روال خواستگاری همینه دیگه مادر منم که نگفتم ندیده جواب مثبت بده
لعیا با خودش فکر کرد من چه میدونم روال خواستگاری چیه...
من که هیچوقت مثل دخترای دیگه منتظر خواستگار نبودم
من که از بچگی دلم رو فقط به مهر یکی گره زدم و منتظرش نشستم تا بیاد
من که هیچ وقت بخاطر اون خواستگار تو خونه راه ندادم!
اونم که اینطور جوابم رو داد...
آهی کشید ولی هرکاری کرد نتونست لعنتش کنه....
سکوت کرد و از جاش بلند شد
ناهید خانوم که هنوز باورش نشده بود برای اطمینان باز پرسید:
پس بگم بیان دیگه؟
همین شب جمعه خوبه؟!
راه افتاد و همونطور بی حوصله جواب داد:
نمیدونم دیگه هر وقتی که خودتون صلاح میدونید...
_وایسا ببینم
نمیخوای بدونی طرف کیه چیه چکاره س؟!
از توی پذیرایی صدا بلند کرد:
حالا باشه بعدا میشنوم الان کار دارم...
و مگه میشد مادرش ندونه که کارش مثل همیشه زانوی غم بغل کردن و به یاد عشق شکست خورده ش اشک ریختنه
نم چشمش رو گرفت و بلند شد تا سری به خورشت بزنه
اونهم نمیتونست باور کنه اون داماد سربه راه و خوش اخلاق این بلا رو سر زندگی دخترش آورده باشه
ولی کاری بود که شده و حالا باید به فکر دخترش میبود که انزواش طولانی نشه و زودتر به زندگی برگرده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀