eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش نگاه کنه و سر و وضعش رو مرتب کنه نگاهش به زمبن و گل قالی بود کلافه پا تکون میداد و توی ذهن دنبال راهی برای سرگرم شدن میگشت که ظاهرا قحط راه بود اینبار هیچ هیجانی توی وجودش نبود یخ بسته بود انگار با اینکه مادرش حسابی از پسر و خانواده ش تعریف کرده بود گفته بود آقازاده ۲۸ سالشه فوق لیسانس تربیت بدنیه و نربی ورزشه ورزشکاره وضع مالیش خوبه هیئتی و مذهبیه خانواده خوبی داره و... باز حتی یه ذره هم دلش تکون نخورده بود شاید اگر از روز اول الیاسی که امیرعباس شد توی زندگیش نبود الان باید حسایی ذوق میکرد اما حالا... صدای گفتگو از پذیرایی می اومد ولی هنوز کسی احضارش نکرده بود "بهتر! کاش اصلا کاری به کارم نداشته باشن" حتی اضطراب هم نداشت فقط با یادآوری حال پدرش وقتی فهمید خواستگار قراره بیاد قانع میشد کمی انعطاف نشون بده پیرمرد انگار جون دوباره ای گرفته بود خوب که فکر کرد دید آینه دق شده پیش چشمای خانواده شاید الان وقتش بود که با یه ازدواج عاقلانه خانواده ش رو نجات بده شاید برای خودش هم خوب باشه علاقه ممکنه بعد از ازدواج هم به وجود بیاد! با صدایی که خطابش کرد بغضش رو فرو داد و ایستاد چادرش رو روی سر مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت اینبار قصد نداشت چای بگردونه... خیلی اروم و متین با یک سلام سر بزیر و آهسته بین پدر و مادرش روی مبل جا گرفت حتی سر بلند نکرد تا واکنش خانواده مقابل رو به خودش ببینه اهمیتی نداشت می پسندن یا نه! حتی قیافه داماد رو هم ندید اونهم مهم نبود! صحبت ها ادامه داشت تا به همین کلیشه رسید "عروس و داماد برن حرفاشون رو بزنن" اکگار توی ده دقیقه چقدر میشه حرف زد با اشاره پدرش با اکراه از جا بلند شد و بی توجه به پسر بی نوا به سمت اتاقش راه افتاد تمام تلاشش رو میکرد که جلوی تداعی خاطرات رو بگیره تا حالش بد نشه وارد اتاق که شد و آقا محمدرضا جمالی پشت سرش وارد شد، ناچار شد به طرفش برگرده و برای اولین بار اون رو درست دید قدش نسبت به لعیا بلند تر بود و هیکل ورزشکاری و درشتش هیبت و ابعت خاصی بهش داده بود چهره معمولی اما گیرایی داشت دست از آنالیزش برداشت و تعارف کرد: بفرمایید بشینید و خودش روی تخت نشست محمدرضا هم طرف دیگه ی تخت نشست و سرش رو بلند کرد: سلام... رمان پیشنهادی امشب 😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀