💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part248 روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part249
_خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟
چادر رو از سر برداشت و لبهاش رو له علامت نمیدونم بالا داد:
به این زودی که نمیتونم بگم
فعلا ایرادی توش ندیدم
ولی گفته باشم از همین الان نبرید و بدوزید
حالا حالا ها باید حرف بزنیم...
من به این راحتیا نمیتونم جواب بدم
ناهید خانوم با خوشحالی پیشونی دخترش رو بوسید: میبینم که عاقل شدی!
نگاهش تلخ شد: مجبورم...
_ا... از این حرفا نزن
من و پدرت هر چی میگین و هر کاری میکنیم بخاطر خودته
واقعا دلم نمیخواد این موقعیتو از دیت بدی
پسره خودش آقا خانواده ش آدم حسابی...
چونه لعیا لرزید و رو برگردوند: سر قبلی هم همه همین فکرو میکردیم
تازه دیده شناخته هم بودن...
بهم حق بدید محتاط باشم...
_باشه قربونت برم محتاط باش اصلا هرچقدر دلت میخواد محکش بزن
من فقط گفتم بی مورد رد نکن همین
الانم خسته ای من میرم استراحت کن
بعدا راجع بهش حرف میزنیم
ناهید خانوم که از اتاق خارج شد باز اشک از چشمهای لعیا جاری شد
دست خودش نبود
به این راحتی نمیتونست اونو از دل و ذهنش بیرون کنه
شاید هنوز هم باور نمیکرد که دیگه همه چیز بینشون تموم شده
بقول شاعر:
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیشود کرد الا به روزگاران...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀