eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 در رو باز کرد تا محمدرضا وارد بشه این چهادمین قرارشون توی این هفته بود: سلام محمدرضا با گرمی تمام جواب داد: سلام خوبی شما؟ برعکس لعیا که با وجود چندین ساعت صحبت و پیدا نکردن هیچ ایراد قابل ذکری، هنوز سختش بود ارتباط برقرار کنه، این پسر کاملا به انتخابش مطمئن شده بود و حتی دلش میخواست همه مراحل خیلی سریعتر طی بشه... لعیا ممنون آهسته ای گفت و با دستش به مبل اشاره کرد: بفرمایید خجول و سربه زیر چادرش رو جمع کرد و روی دورترین مبل نسبت به محمدرضا نشست بعد به سینی چایی که از قبل روی میز گذاشته بود اشاره کرد: بفرمایید محمدرضا عرق پیشانیش رو با دستمال پاک کرد و پرسید: حاج خانوم کجان یه سلامی عرض کنم خدمتشون؟ _نیستن رفتن خرید... قبل از اینکه محمدرضا از خلوت خونه تعجب کنه اضافه کرد: طاها توی اتاق داره درسش رو میخونه مامان گفت الان بدم خرید که شما هم راحتتر حرف بزنید _البته من راحتتر بودم که میرفتیم بیرون حرف میزدیم ولی حاج آقا فرمودن قبل محرمیت نمیشه... _بله به هر حال ایشونم قانونای خودشونو دارن _بله نظرشون کاملا محترمه منتها ما توی سه جلسه قبلی تقریبا تمام حرفهای مقدماتی رو زدیم و با افکار هم آشنا شدیم به نظرم دیگه اینجور جلسات گفتگو خیلی کمک نمیکنه دیگه لازمه بیشتر با رفتار هم آشنا بشیم... به همین خاطر پیشنهاد من اینه که نامزدی و مخرمیت انجام بشه تا... لعیا از هول این پیشنهاد ناگهانی به سرفه افتاد و محمدرضا از روی میز دستمالی برداشت و تعارف کرد: حرف بدی زدم؟ من به مادرمم گفتم که امشب تلفنی این پیشنهاد رو بدن به مادرتون به نظر شما اشکالی داره؟! ته گلوش رو صاف کرد و فوری گفت: بله... به نظرم هنوز خیلی موضوعات هست که باید مطرح بشه یعنی من هنوز حرفام تموم نشده... _یعنی هنوز سوالی مونده براتون؟ خب بپرسید جواب میدم لعیا از شوک این اتفاق ذهنش خالی شده بود... اگرچه واقعا هم سوال خاصی نمونده بود اما برای فرصت خریدن هم که شده چند موضوع رو با خودش مرور کرده بود که با این اتفاق و استرسی که بهش وارد شد کامل از ذهنش پرید... مکثش طولانی شد و لبخند گوشه لب محمدرضا هم اضطرابش رو ببشتر میکرد با صدای لرزان و نفس مقطعی بالاخره گفت: خب... من الان یکم تعجب کردم تمرکزم از دست رفت ولی باز هم سوال دارم ضمنا هنوز آمادگیش رو ندارم یکم زمان میبره تا بتونم چنین موقعیتی رو بپذیرم محمدرضا سرش رو بلند کرد و برای اولین بار با نگاهی طولانی چهره لعیا رو از نظر گذروند: دقیقا چقدر؟! لعیا هول تر از اون بود که منظورش رو درک کنه: چی چقدر؟ _چقدر زمان نیاز دارید؟ چون میدونم سوال و گفتگو بهانه ست... لعیا سرش رو پایین انداخت و با گوشه چادرش مشغول بازی شد: خب... حتما شما درباره ازدواج قبلی من اطلاع دارید... _بله متوجهم و بهتون حق میدم بگید من باید چکار کنم تا اعتماد شما جلب بشه... لعیا درمانده ولی صادقانه جواب داد: واقعا خودمم نمیدونم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀