💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part274 توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد: اره دادا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part275
توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی رسیدم اول چی بگم
از کجا شروع کنم و به کجا برسم
چطور باهاش حرف بزنم که نه منت کشی به حساب بیاد و نه بهش بربخوره
چجوری پرونده این قهر رو ببندم که نه سیخ بسوزه نه کباب...
اصلا چجوری باید به ابن ازدواج رسمیت داد؟
با خودم فکر کرده بودم پدر و مادر من که تا امروز شعله رو ندیدن
فقط یه اسم شنیدن که اسم واقعی شعله نبوده...
خب اگر شعله با شناسنامه واقعیش و با یه سناریو دیگه وارد زندگی من میشد و به کسی درباره اتفاقات گذشته و یکی بودن شعله با همون هنگامه، چیزی نمیگفتیم هیچ کس هم از این موضوع باخبر نمیشد...
تنها کسی که ممکن بود بشناسدش لعیا بود...
که اونهم بعید میدونم دیگه هیچ وقت توی زندگیم ببینمش!
دلم نمیخواست بهش فکر کنم
واقعیت این بود که توی این ماجرا کمترین تقصیر با لعیا بود و بیشترین تقصیر با شعله
یه بخشیش هم مال من بود...
ولی اون منو باور نکرد...
صداقت چشمهام رو درک نکرد..
من... من فکر میکنم اون مال من نبود که انقدر راحت رفت...
دستی بین موهام چرخوندم و سعی کردم افکار بی فایده رو کنار بزنم
همه چیز تموم شده بود
اون رفته بود پی زندگیش
توی زندگی من هم یه زن دیگه حضور داشت
زنی که با نقشه وارد زندگیم شد، اذیتم کرد آبرومو برد بهم کلک زد
زنی که اصلا خوش سابقه نبود ولی...
ولی وقتی داشتم از تنهایی و بی کسی و فشار روانی متلاشی میشدم فقط اون کنارم بود
وقتی فقط یکم بهش محبت کردم طوری عاشقم شد که قید همه گذشته ش رو زد
حاضر شد خطر کنه تا جون بچه منو نجات بده
بچه ای که شاید مقصر مرگش من بودم!
شاید هم جبر زمانه نمیدونم...
هرچی که بود الان این دختر اون کسی نیست که چند ماه پیش اون وقت شب توی کوچه ی دفترمون دیدم...
یه برقی توی چشماشه که قبلا نبود
من مامورم حال فعلی اون رو ببینم.. درستش هم همینه...
درسته که بهش عادت کردم و همین الانم دلم لک زده برای بغل کردنش، شنیدن صداش و دیدن صورت قشنگش...
ولی این حرفها بهونه ای برای هموار کردن خواسته قلبیم نیست... واقعیته...
این وقت شب خیابونا اونقدر خلوت بود که خیلی زود رسیدم
تصمیم گرفته بودم هرطور هست امشب به این قهر پایان بدم
ناآروم بودم و شعله واقعا منو بلد بود
طوری آرومم میکرد که مثل یه پسربچه رامش میشدم...
و این دیگه به نظرم بد نبود!
مثلا وقتهایی که میگفت چشمهاتو ببند و بعد خیلی آروم و نرم نوازششون میکرد
یا حرفهایی که اونقدر آروم و نجوا گونه توی گوشم میگفت که برای همیشه توی مغزم حک میشد
حالا که فکرش رو میکنم توی همین مدت کوتاه اونقدر خاطره جذاب برام ساخته بود که حق داشته باشم اینطور بهش وابسته بشم
تقریبا با عجله ماشین رو پارک کردم و خودمو از پله ها بالا کشیدم
با کلید در رو باز کردم و وارد شدم
خونه ساکت و تاریک بود
فقط نور آبی رنگ آواژور از اتاق خواب شعله توی راهرو افتاده بود
یعنی هنوز بیداره؟!
آروم قدم برداشتم سمت اتاق...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀