eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part276 تعجب کرده بودم نه به اونهمه نگرانی و نه به ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کردن، توی کاور گذاشتن و از جلوی چشمهام بردن... تمام مدتی که از زیر و روی اتاق عکس برداری کردن و همه جا رو گشتن... تمام مدت من گوشه ی اتاق افتاده بودم و خیره به رختخواب پر از خون نگاه میکردم هنوز هم فکر میکردم خواب توی خواب شده و ممکنه بالاخره بیدار شم ببینم آروم کنارم خوابیده... دستی که روی شونه م نشست مشخص کرد که کارشون تموم شده و باید برن حتما منم باید باهاشون برم... بهتر... اگر اینجا بمونم حتما دیوونه میشم مرد جوونی که البته از من مسن تر بود دستم رو گرفت و کمک کرد بایستم... اصلا نمیدونستم کی به پلیس زنگ زده و چطور اومدن داخل نمیدونم چه مدت بالای سر جسم بی جون و خونی زنم گریه کردم که اتاق پر از آدم شد و من مجبور شدم سکوت کنم... چقدر از گریه کردن پیش چشم بقیه بدم میومد همیشه... ولی حالا، حتی توی ماشین پلیس، هر چند دقیقه یکبار بغضم میشکنه و برای ساکت کردن خودم سر توی یقه فرو میبرم یا توی بازو و ساعد پنهانش میکنم... ماموری که کنارم نشسته با وظیفه شناسی تمام، نگاهش رو به دستبند دوخته و توجهی به حالم نداره... اما ماموری که جلو نشسته، همون که کمک کرد دوباره روی پاهام بایستم، کادی که دیگه فکر نمیکردم بتونم انجام بدم، اون با دقت از آینه حالم رو رصد میکنه... لابد حالا مضنون اصلی قتل منم... دیگه چه اهمیتی داره نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم یعنی اصلا نمیتونم تمام ذهنم رو یک جفت چشم خوش رنگ که نمیشه دقیق گفت چه رنگیه پر کرده چشمهایی که حالا برای همیشه بسته شده... یعنی دیگه هیچ وقت نمی بینمش؟! من از شدت بهت حتی نتونستم خوب نگاهش کنم... و دوباره بغض سنگینی که به سختی مهارش میکردم تا هق هق نشه... از مرد بودن من چی باقی مونده بود ظرف یک هفته بچه و زنم رو از دست دادم... توی هر دوش هم به نوعی مقصر بودم من نباید تنهاش میگذاشتم اون که به من گفته بود ممکنه بیان سراغش... چرا یادم رفت؟! اصلا چرا خودش بهم چیزی نگفت موقع رفتن شاید اونقدر عجله کردم که نتونسته چیزی بگه شاید وقتی گفت مواظب خودت باش میخواست بگه مواظب من باش ولی نگفته... لعنت به من... لعنت به من... کاش میذاشتم خودش رو به پلیس معرفی کنه اینطوری لااقل الان زنده بود... لعنت به این همه خودخواهی من نمیخواستم از من دور بشه ولی حالا... دستی که روی شونه م نشست باعث شد سر بلند کنم: آروم باش... اونقدر درگیر این افکار عذاب آور بودم که متوجه نشدم صدای گریه هام بلند شده چیزی نگفتم... سر برگردونم و تا رسیدن به کلانتری فقط به بیرون نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم چیزی به صبح نمونده بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀