🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part83
برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح داد و جز سکوت جوابی از لعیا نگرفت...
شب از نیمه گذشته بود که ناامید از جا بلند شد و برای خوابیدن روی کاناپه ای که تخت خوابش شده بود به طرفش راه افتاد
مغزش پر از سر و صدا بود
اصلا نمی فهمید چه اتفاقی داره می افته و آخرش قراره چی بشه!
احساس میکرد این اتفاق از کنترلش خارج شده
اگرچه لعیا عشق اول و آخرش بود و تحمل دوریش سخت، اما مگه چقدر میتونست توضیح بده و خواهش کنه وقتی قبول نمیکرد
بهش برخورده بود اینهمه بی اعتمادی و تحقیر
کلافه بود...
نمیتوتست باور کنه زندگیش با لعیا داره به بن بست میرسه
نمیخواست لعیا رو عذاب بده اما چطور میتونست رفتنش رو قبول کنه...
باورش نمیشد لعیا دیگه اونو نمیخواد!
لعیا هم بجای خواب با همین افکار دست به گریبان بود
دودل و مضطرب...
هنوز هیچ کس از اونچه بینشون گذشته خبر نداره اما تا ابد که نمیشه به این وضع ادامه داد...
میدونست قبل از اینکه تصمیم بگیره و حرفی بزنه باید خوب فکر کنه چون بعدش هیچ راه برگشتی نیست...
براب فکر کردن هم اونقدر ها وقت نداره
خیلی زود مجبورن از شمال برگردن! و با خانواده هاشون روبرو بشن...
مغزش از شدت فشار در حال فلج شدن بود
احساسش تمام قد توی مشت الیاس بود و عقلش بین الیاس و جدایی در رفت و آمد
هرجور که حساب میکرد کفه به نفع الیاس پایین می اومد اما...
چطور باید از موضعی که میش الیاس گرفته پایین بیاد تا شخصیتش خرد نشه؟
چطور بهش اعتماد کنه؟
چطور مطمئن بشه که اون دختر رو طلاق میده و باهاش قطع رابطه میکنه؟
حتی از به یاد آوردن هنگامه هم غرق خشم میشد و محبتش به الیاس سرکوب میشد
هر لحظه یه تصمیمی میگرفت و لحظه ی بعدی با یه تصمیم دیگه علیه خودش قیام میکرد!
ذهن شلوغش میرفت که مغلوب قلب و روحش بشه که لرزش گوشیش رو روی تشک تخت حس کرد...
فوری برش داشت و چک کرد
هر خط از پیام رو که میخوند حالش بدتر میشد...
اشک گرم توی چشمهاش حلقه زده بود
باز هم به سادگی و خامی خودش لعنت فرستاد و خشم روز اول توی دلش زنده شد...
و به انتظار نشست تا این پیام سرنوشت تصمیمش رو مشخص کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀