عماد را اگر چه گیج و گم نمیشد دور زد!
و نمیشد چیزی را از نظرش پنهان کرد!
غلتی زد و بی زحمت مچ مقدمه چینی هایش را گرفت:
_حالا بعد ده سال چرا الان یاد این مسئله افتادی؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا
غم مخور که خدا با ماست...
🔍توبه/۴۰
#آیه_گرافی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#رمان_جذذذاببب_جدید🔥♥️
قضیه از این قراره که یه دختر مذهبی با یه تصادف سخت میره کما و وقتی به هوش میاد حافظهشو از دست داده و دیگه اعتقادی به حجاب نداره و با مردی که قبل از فراموشی همسرش بوده هم. . .
https://eitaa.com/joinchat/279511107Cde45f6a167
عاشقم اگه هستید مثل سعدی عاشق باشید که میگه :
تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشمنمیکنمبهخودتاچهرسدبهدیگری!
#سعدی
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_167 همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_168
یحیی اخمی کرد و طفره رفت:
_چی میگی تو ام !
کلی گفتم...
لبخندی زد:
_آها...
باشه...
بی هیچ حرف دیگری چشم بست تا کمی بخوابد...
چند روزی بود همان چند ساعت خواب هم از چشمانش دریغ شده بود...
...
از حرکت دایره وار و لرزان گوشی رو فرش به خودش آمد و صورتش را از تکیه ی نرده های چوبی برداشت...
چند دقیقه ای بود از بالای ایوان بی اراده به عمادی که توی حیاط نشسته بود خیره شده بود...
فکرش مشغول بود و مروه حدس میزد مشکل تازه ای برای پرونده پیش آمده باشد...
ناچار چشم از او برداشت و به صفحه گوشی انداخت...
لبخندی لبهایش را از هم باز کرد و جواب داد:
_سلام... جانم؟!
صدای پر از هیجان و نشاط فرزانه به گوشش رسید:
_سلام خانوم خانوما خوبی؟!
+الحمدلله... شما چطوری مامان خانوم؟! بالتخوه خوشحالیتم دیدیم!
_به لطف دم مسیحایی شما...
چکار کردی مروه جون...
اصلا باورم نمیشه...
_مگه چی شده؟!
+چی بگم!
حاج بابا دیشب با من و میثم حرف زد...
گفت هر وقت که خودتون تعیین کنید میتونیم مراسم بگیریم و برید خونه؛ی خودتون!
لبخندی زد به پهنای صورت:
_خب خدا رو شکر...
همینو میخواستید دیگه!
حالا نظرتون رو کیه؟!
_نیمه شعبان...
+خیلی ام خوب...
پس با معصومه از الان دنبال کارای مراسم باشید...
ببخشید که نیستم و نمیتونم کمک کنم...
_این چه حرفیه تو کمکتو کردی خانوم خانوما...
تا آخر عمر دعات میکنم مروه...
+خوشبحالم که تو برام دعا میکنی!
مواظب خودت باش به میثمم سلام برسون...
_راستش میثمم.. میخواست زنگ بزنه تشکر کمه ولی...
خب روش نشد..
ببخش عزیزم...
+بهش بگو به روی خودش نیاره...
فراموشش کنید!
_خیلی ماهی به خدا...
مواظب خودت باش...
ان شاالله میبینمت...
+ان شاالله...
مواظب خودت باش خوب بخور خوب استراحت کن...
_چشم... خداحافظت...
+خداحافظ...
هنوز ته خنده ای از شنیدن این خبر خوش روی لبهایش بود که صدای هول حره توی راه پله پیچید:
_مروه...
مروه یه لحظه بیا...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🌊✨
قصھ این اسـٺ
کھ جھان
با تو برایـم زیباسـٺ♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••
↻°| تَھ ࢪێٖٖـشِْ طُـ∞ـو
شـُכ ٖ...♡🍃
ࢪێـشھ ۍ آرامـِشِـ↯
جـٓـ♥️ـآنَمَـᵐᵉ...😍
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_168 یحیی اخمی کرد و طفره رفت: _چی میگی تو ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_169
مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین رفت و میان راه ایستاد:
_چیه چی شده؟!
+هیچی...
بیا حسنا کارت داره...
پشت سر حره وارد اتاق پذیرایی شد و کنار حسنا نشست:
_جانم؟!
+عروسیتون قطعی شد دیگه نه؟
_آره... چطور؟!
+خب... راستش رفتن تو به تهران یکم مشکله...
_متوجه منظورت نمیشم!
+منظورم اینه که جابه جایی تو الان به روند پرونده لطمه میزنه...
شما که جز به عمه کسی رو تهران ندارید و باقی فامیلاتون از اینجا میان...
نمیشه... از پدرت بخوای عروسی رو اینجا برگزار کنن؟!
مروه فکری کرد و گفت:
_من که دیگه حالا حالاها روم نمیشه از پدرم چیزی بخوام...
چرا خودتون نمیگید... دلیلتون هم موجهه...
+چون سردار در جریان پرونده نیست و مشکلش نمیخوایم باشه...
نگاهش از صورت مروه عبور کرد و روی حره افتاد...
حره دستپاچه شد: به من چه من چی بگم اصلا؟!
سر پیازم یا ته پیاز؟!
حسنا فوری گفت:
_دیگه الان مروه نمیتونه باز پیشنهاد جدید بده...
ما هم که نمیتونیم...
می مونی تو...
یه رنگ به زن داداشت بزن! یکم راجع به شرایط خواهرش باهاش حرف بزن...
کم کم ببرش به سمتی که اون این پیشنهاد رو برای رفاه حال مروه بده...
سری تکان داد: گفتنش میگم ولی بعید میدونم فایده داشته باشه...
+داره... حاج آقا بخاطر مروه عروسی رو جلو انداخت...
مطمئن باش لازم باشه مکانش رو هم تغییر میده...
البته اگر تو درست معصومه رو توجیه کنی و متقاعدش کنی اونم درست حاجی رو توجیه کنه...
البته نامحسوس!
حره باز سر تکان داد:
_خیلی خب بابا...
باشه شب زنگ میزنم...
...
چند غروب دیگر تا نیمه شعبان باقی بود...
و آمدن خانواده به شمال...
مروه میثم و فرزانه را هم با معصومه همداستان کرده بود و عاقبت بی دردسر مکان عروسی آنطور که تیم حفاظت میخواستند تغیبر کره بود...
نیم ساعتی میشد به سقوط خونین خورشید در دل آب خیره شده بود...
حره کلافه از سکوت و خیال عمیقش هربار به نیت باز کردن سر صحبت پیش قدم میشد اما ناکام میماند...
بالاخره اعتراض کرد:
_باز تو گرفتاریات حل شد رفتی تو فکر؟!
یعنی من باید دعا کنم بقیه گیر و گرفتاری داشته باشن تا تو حالت خوب باشه؟!
مروه اخمی کرد:
_خدا نکنه زبونتو گاز بگیر!
و دوباره نگاهش را به دریا داد...
با دمی عمیق ریه های خسته اش را تازه کرد:
_خب چکار کنم؟!
وقتی موضوعی برای فکر کردن نباشه مجبورم به خودم فکر کنم...
خودمم که....!
+خبه حالا... همچین میگه خودمم که انگار چشه...
الحمدلله دیگه سالم سالمی زبونت پات همه چی بهبود پیدا کرده...
مروه تکرار کرد:
_اعصابم روحم روانم قلب زخمیم... همش بهبود پیدا کرده!
حره با حالتی شبیه التجا نالید:
_اونم خوب میشه قربونت برم...
اگر فکر و خیال بذاره...
تو باید از نو شروع کنی!
پوزخندی زد:
_از نو؟! چی رو از نو شروع کنم؟!
دیگه چی برام مونده که باهاش شروع کنم؟!
من تموم شدم حره... تموم شدم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
دیوانہ نیستم
فقط طورے •خآص•
جورے ك دیگران نمےتوانند
دوستت دارم..😌♥️
#عاشقونہ_طوری
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7