eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part88 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت میکشم آخه... حاج محسن هم به تاسف سر تکان داد: دیگه کاریه که شده ما خجل بشیم بهتره تا زندگی اینا بهم بخوره بزرگترا باید بیان دور این ماجرا رو بگیرن بلکه جمع شه _خب حالا شما اجازه بده یه زنگ به الیاس بزنم ببینم ماجرا چیه اگه حل نشد به جمیل خانوم اینا بگیم _خیلی خب باشه تا من باهاش حرف میزنم شما زنگ بزن یه جوری که متوجه نشه... تقه ای به در اتاق زد و لعیا که از غصه پدر و مادرش متصل اشک میریخت از جا پرید این مدل در زدن پدرش بود توان روبرو شدن با پدرش رو نداشت جوابی نداد تا دوباره تقه در بلند شد و همراهش صدای حاج محسن: باباجون بیداری؟ میخوام بیام داخل ناچار با همون صدای گرفته جواب داد: بله بفرمایید حاج محسن به محض وارد شدن با دیدن چشمهای پف کرده و صورت خیس لعیا دلش ریش شد: باباجون چکار داری میکنی با خودت؟ مگه چی شده دخترم؟ صدای گریه لعیا بلند شد و حاج محسن با عجله کنارش رو تخت نشست و در آغوشش گرفت: آروم باش بابا جان به من بگو چی شده؟ چه اتفاقی بینتون افتاده تو این دو هفته؟ الیاس کاری کرده؟ حرفی زده؟ لعیا بجای جواب دادن فقط گریه میکرد حاج محسن کمی صبر کرد تا دخترش آروم بشه بعد دوباره پرسید: نمیخوای به بابات بگی چی شده؟ _باباجون من به مامان گفتم من و الیاس نمیتونیم باهم زندگی کنیم تو رو خدا دلیلش رو از من نخواید نمیتونم بگم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941ر ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part89 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _اینکه نمیشه باباجون مردم که مسخره ما نیستن باید برای حرفت دلیل داشته باشی تازه چرا انقدر تند میری فوری حرف طلاق میزنی تو مگه دختر این خانواده نیستی نمیدونی طلاق چقدر برای ما سنگینه؟ شما با شناخت و علاقه ازدواج کردید یعنی چی که با کوچکترین مشکلی راحت اسم طلاق رو میارید... زندگی حرمت داره بابا هر مشکلی باشه با هم حلش میکنیم _حل نمیشه بابا این مشکل حل شدنی نیست اونی که حرمت این زندگی رو شکسته من نیستم تو رو خدا بهم اعتماد کنید و نپرسید مطمئن باشید من بی دلیل زندگیمو خراب نمیکنم! _لااله الا الله... خب چرا دلیلش رو به ما نمیگی؟ چی میتونست بگه؟ باید میگفت چون متاسفانه هنوز دوستش دارم دلم نمیاد آبروش رو ببرم؟ ناچار شد با مظلوم نمایی بحث رو عوض کنه بلکه به مقصود برسه: _باباجون من اینجا اضافی ام؟ دیگه تو این خونه جایی برای من نیست؟ _این چه حرفیه دختر من کی همچین حرفی زدم چرا اینجوری فکر می کنی! من تا آخر دنیا پدرتم... پشتتم... اینجا هم خونه ته... اما این دلیل نمیشه که تو فکر کنی میتونی به همین سادگی یه زندگی رو خراب کنی... حداقل کم باید دلیل تصمیمتو به ما بگی حالا... میخوای الان استراحت کن انگار حالت خوب نیست ولی بعدا حرف میزنیم... از خدا خواسته با همین رهایی موقتی موافقت کرد و بین گریه لبخندی زد: باشه‌.. حاج محسن از جا بلند شد و با افسوس از در بیرون رفت قامتش در همین چند دقیقه خم شده بود لعیا با دیدنش احساس گناه میکرد دلش میخواست الیاس رو بابت بلایی که سر خودش و خانواده اش آورده بود لعنت کنه اما... هنوز هم نمیتونست.... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️ خرما براي زاهد و نان هم جزاي او افطار روزه ام نمك روضه هاي توست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام خدمت همگی طاعات و علادات قبول و ممنون بابت همه پیامهای خوبتون که این مدت بعد از اتمام تاریکخانه فرستادید من کماکان در خدمتتون هستم غرض از مزاحمت اینکه بنده بجز رمان شعله که اینجا تقدیمتون میشه طرح چتد رمان دیگه رو هم دادم که دوست عزیز و نویسنده خوش قلم زحمت نگارشش رو کشیدن توصیه میکنم اون رمان ها رو هم بخونید موضوعات جالب و محتوای خوبی دارن به شدت هم جذاب و زیبا پردازش شدن👇🏻💚 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 در سحرهاتون ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌸
{🤍🕊] اولِ‌صبح‌حسین ظهر‌حسین شام حسین هر‌دمُ‌و‌هرثانیه،آقام،حسیـن..♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze11.mp3
4.07M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 1⃣1⃣جزء یازدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze12.mp3
4.01M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 2⃣1⃣جزء دوازدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part90 _اینکه نمیشه باباجون مردم که مسخره ما نیستن با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت ولی خاموش بود نمیدونست باید چکار کنه کجا بره به کی زنگ بزنه با خودش میگفت شاید جای دیگه ای رفته باشه و زنگ زدن به خونه شون اوضاع رو بدتر کنه! خواست گوشی رو کنار بندازه که تازه متوجه تماس بی پاسخ از منزل حاج محسن شد که موقع گرفتن شماره لعیا عجله به خرج داده بود و ندیده بود نگاهی به ساعت تماس کرد هفت ساعت از تماسشون میگذشت اما مشغول کار بوده و متوجه تماس نشده فوری شماره منزلشون رو گرفت بدون اینکه حواسش به ساعت باشه کمی که گذشت صدای ناهیدخانوم توی گوشی پیچید: سلام آقا الیاس... چه عجب بالاخره ما شما رو پیدا کردیم _سلام مامان شرمنده مشغول کار بودم نشنیدم... خوبید شما؟ _شما چطور؟ خوبی؟ خوش میگذره؟ کی از شمال برگشتید؟ لبش رو به دندون گرفت و ناچار اما محتاط پرسید: _مامان... لعیا اونجاست؟ _لعیا از صبح اینجاست شما تازه این وقت شب متوجه شدی خونه نیست؟ فوری نگاهی به ساعت کرد و شرمنده به پیشونیش زد: آخه صبح که من میرفتم بود الان که برگشتم خونه دیدم نیست اصلا حواسم به ساعت نبود شرمنده زا به راهتون کردم... _یعنی تو نمیدونی لعیا چرا اومده خونه پدرش؟ درجریان نیستی؟ از شدت اضطراب فکش منقبض شد یعنی لعیا به همین سرعت سفره دلش رو باز کرد و آبروش رو برد؟ خجل گفت: چی بگم والا... _چی بگم والا که جواب من نیست پسر این بچه صبح سحر با چشم گریون اومده تا همین الان یه بند داره گریه میکنه هر چی ام ازش میپرسیم چی شده حرف نمیزنه لااقل تو بگو بینتون چی گذشته... نفس راحتی کشید و روی کاناپه رها شد این پنهان کاری لعیا یعنی هنوز خیلی دیر نشده فوری جواب داد: مامان بخدا من از گل نازک تر بهش نگفتم سوء تفاهمه اول زندگی همه پیش میاد شما فعلا به کسی چیزی نگید اجازه بدید من فردا بیام اونجا حلش کنیم ان شاالله... _لااله الا الله... مگه میشه از گل بالاتر نگفته باشی و بی دلیل پاشو کنه تو یه کفش که من طلاق میخوام! سری به تاسف تکون داد: گفتم که سوء تفاهمه شما تا فردا صبح صبر کنید من میام صحبت میکنیم _خیلی خب... فردا صبح منتظرتیم شبت بخیر _سلامت باشید شب شما هم بخیر... تماس که قطع شد نفسش رو با فشار بیرون داد فردا روز سختی در پیش داشت... اثبات بی گناهیش با وضعی که داشت کار راحتی نبود اونهم به لعیایی که روی دنده لج افتاده بود و درحضور پدر و مادری که قطعا حق رو در این مورد به دخترشون میدادن... همه چیز علیه ش بود طوری که حتی بعید میدونست خانواده خودش هم ازش حمایت کنن... آهسته لب زد: خدایا جز تو کسی رو ندارم کمکم کن... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 نکته، نکته‌ی مهمی‌ست..! تـا کسی شهید نبـۅد شهید نمی‌شود..💔 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌙🍃 رمزها در رمضان است خدامیداند برتر از فهم وگمان است خدامیداند ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part91 کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با اضطراب پیراهنش رو صاف کرد و زنگ در رو فشرد به دسته گل مریمِ توی دستش خیره شد لعیا عاشق گل مریم بود ولی اینکه با یک دسته گل مشکل به این بزرگی رفع بشه خیال خامی بیش نبود بالاخره بدون سوال و جواب در خونه باز شد و الیاس وارد شد حیاطی که همیشه به نظرش زیبا بود و یادآور خاطرات خوش نامزدی، حالا کمی ترسناک به نظر می رسید آیه غریق رو خوند و سعی کرد آروم باشه وارد که شد حاج محسن و ناهید خانوم روی کاناپه انتظارش رو میکشیدن با خجالت و زیر نگاه سنگینشون سلام کرد و روی مبل تک نفره نشست نگاهی به اطراف گردوند و ناهید خانوم جواب نگاه پرسش گرش رو داد: لعیا نمیدونه شما اومدی... توی اتاقشه اگر میدونست بعید میدونم اجازه میداد... توپش خیلب پره آقا الیاس... چی بینتون گذشته که دخترم اینطور عاصی برگشته؟ الیاس به زحمت زبونش رو تر کرد و گفت: گفتم که مامان باور کنید سوء تفاهم شما هر دوتون میدونید من چقدر لعیا رو دوست دارم از خودش بپرسید تو این دوهفته از گل نازک تر بهش گفتم؟! با اینکه این مدت خیلی اذیتم کرده ولی من فقط سکوت کردم که مشکلمون حل بشه ولی... حاجی دخترتون به من اعتماد نداره... داره بهم تهمت میزنه چشمهای حاج محسن ریز شد: درست بگو ببینم موضوع چیه؟ چه تهمتی... _میگه... میگه من جز ایشون کس دیگه ای رو هم تو زندگیم دارم میگه اصلا من به آدم بولهوسِ... حاجی با لاله‌الاالله بلندی به حرف هاش خاتمه داد و ناهید خانوم پرسید: چرا تابحال چنین فکری نمیکرد؟ چرا یهو این فکر افتاد تو سرش؟ شما که تو دوران نامزدی مشکلی با هم نداشتید _یه اتفاق باعث این سوء تفاهمه یه اتفاق به ظاهر واقعی که در واقع واقعی نیست یعنی اتفاق افتاده اما حقیقت نداره چطور بگم... حاجی سر تکان داد: چرا لقمه رو دور سر میچرخونی و ما رو هم گیج میکنی پسر درست بگو ببینم ماجرا چیه... الیاس آب دهانش رو فرو داد نمیدونست از کجا شروع کنه و چطور بگه حرفهاش باورپذیر تر باشه به سختی زبون باز کرد اما هنوز چیزی نگفته بود که لعیا با ظاهری آشفته از اتاقش خارج شد انگار تازه از خواب بیدار شده بود و برای شستن صورتش بیرون اومده بود با دیدنش الیاس بی اراده قیام کرد بی توجه به حاج محسن و ناهید هر دو به هم خیره شده بودن لعیا متعجب از حضور الیاس و الیاس دلتنگ و غصه دار صورت ورم کرده و چشمهای به خون نشسته از گریه ی لعیا تا خواست جمله ای به زبون بیاره لعیا فوری به اتاقش برگشت و ناهید خانوم به دنبالش رفت الیاس هم ناچار دوباره روی مبل رها شد حاج محسن کلافه پرسید: من نمیفهمم این سوء تفاهم چیه که زنت حتی حاضر نیست ببیندت دختر من بهونه گیر و کم عقل نیست به تو ام که همیشه قد چشمام عتماد داشتم آخه اینجا چه خبره؟ د حرف بزن من پاک گیج شدم پسر! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210410-WA0025.mp3
3.89M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 3⃣1⃣جزء سیزدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze14.mp3
3.84M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 4⃣1⃣جزء چهاردهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت همگی طاعات و علادات قبول و ممنون بابت همه پیامهای خوبتون که این مدت بعد از اتمام تاریکخانه فرستادید من کماکان در خدمتتون هستم غرض از مزاحمت اینکه بنده بجز رمان شعله که اینجا تقدیمتون میشه طرح چتد رمان دیگه رو هم دادم که دوست عزیز و نویسنده خوش قلم زحمت نگارشش رو کشیدن توصیه میکنم اون رمان ها رو هم بخونید موضوعات جالب و محتوای خوبی دارن به شدت هم جذاب و زیبا پردازش شدن👇🏻💚 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 در سحرهاتون ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌸
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part92 با اضطراب پیراهنش رو صاف کرد و زنگ در رو فشرد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _والا... صدای بلند لعیا کلامش رو قطع کرد: مامان شما چرا اذیتم میکنید؟ بهتون گفتم نگید بیاد اینجا دنبال چی هستید؟ چی رو میخواید ثابت کنید؟ اگر من اینجا اضافی ام بگید برم گورمو گم کنم صدای هق هقش با صدای دل جویی بغض آلود ناهید خانوم در هم آمیخت و الیاس و حاج محسن رو متاثر کرد حاجی کلافه سر تکون داد: نمیفهمم این دختر چش شده که انقدر عصبی و زود رنج شده اصلا از این اخلاقا نداشت... و بعد به الیاس خیره شد الیاس زیر نگاه سنگین و پر از سوال حاجی در حال ذوب شدن بود ناچار صدا بلند کرد: لعیا... بیا در حضور پدر و مادرت حرف بزنیم تو با این رفتارت بیشتر داری آبروی منو می بری بیا بهشون بگو دردت چیه تا منم توضیح بدم! چند ثانیه سکوت شد و وقتی جوابی نگرفت با صدای بلند شروع به توضیح کرد: _حاج آقا حاج خانوم دخترتون قهر کرده اومده اینجا و میگه طلاق میخوام چون فکر میکنه من بهش خیانت کردم و دور از چشمش یه زن دیگه گرفتم خونه یکپارچه ساکت شد صدای گریه لعیا هم قطع شد کنجکاو و نگران چشم در چشم مادرش گوش تیز کرد... حاجی پرسید: چرا باید چنین فکری بکنه؟ _چون... چون این اتفاق واقعا افتاده... ناهید خانوم با شنیدن این جمله از اتاق بیرون رفت و در آستانه در به الیاس خیره شد حاجی گیج و با چشمهای بیرون زده پرسید: چ..چی گفتی؟ _من یه دختر دیگه رو عقد کردم و لعیا میدونه ولی دلیل داشتم حاجی عصبانی ایستاد و الیاس هم ایستاد حاجی با خشم خیز برداشت که توی گوش الیاس بزنه اما با فریاد ناهید خانوم دستش رو مشت کرد و با لا اله الا الله رو برگردوند حالا لعیا هم کنار مادرش ایستاده بود و با اضطراب به صحنه روبروش خیره شده بود باورش نمیشد الیاس جرئت کرده و روش شده جلوی پدرش به این ماجرا اعتراف کنه همین که الیاس باز خواست حرف بزنه حاجی به طرفش برگشت و با فریاد گفت: چه دلیلی چه توجیهی میتونی برای این کار داشته باشی پسر با چه رویی تو روی من این حرف رو میزنی دختر دسته گلم رو دادم بهت که این بلا رو سرش بیاری؟ چطور تونستی الیاس... من به تو بیشتر از چشمم اعتماد داشتم خاک بر سر من که بخاطر رفاقت زندگی دخترمو خراب کردم خدایا ین دنیا چرا ... چرا همچین شده با هر جمله صورتش سرخ تر و نفسش تنگ تر میشد الیاس خواست جلو بره و کمکش کنه بشینه اما با دست دورش کرد: برو... برو بیرون از خونه زندگی..‌ من پسره نااهل.. ناهید خانوم دنبال قرص زیر زبونی حاجی به آشپزخونه رفت و لعیا فوری گوشی رو برداشت و به اورژانس زنگ زد الیاس گیج مونده بود: حاجی باور کنید ماجرا اونطوری که شما فکر میکنید نیست ماشین هست بذارید برسونمتون دکتر _برو بیرون اگه میخوای خونم گردنت نیفته برو نمیخوام ریختتو ببینم الیاس نگاهی به لعیای نگران و عصبانی کرد و با تکان سر از خونه خارج شد بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و دیگه نمیدونست باسد چکار کنه هم نگران حال حاجی و نگرانی لعیا بود و هم نگران عاقبت خودش و زندگیش با این اتفاق... پ.ن: عیدتون مبارک😍 دو تا پارت دیگه هم میرسه منتظرش باشید💚 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀