eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 در رو باز کردم و از پارکینگ خارج شدم هوا رو به ریه کشیدم عمیق اما آروم... هوا گرفته بود انگار سر بارون داشت اما برای مایی که داشتیم از این شهر میرفتیم دیگه چندان مهم نبود تمام زندگی همینه... رفتن و گذشتن عبور... من در حال عبور بودم و خوب حس میکردم هیچ چیز موندنی نیست بهتر از بقیه مردم خیلی زود تمام چیزهایی که حالا به ظاهر مالکش بودم رو از دست میدادم باید میرفتم پس فرقی نداشت هوا چطور باشه ماشین تاکسی اینترنتی جلوی پامون ترمز کرد و امیر مشغول گذاشتن چمدونها توی صندوق عقب شد ولی من اونقدر توی خودم فرو رفته بودم که به جای سوار شدن همونجا کنار در پارکینگ ایستاده بودم و به ماشین خیره شده بودم اما ماشین رو نمیدیدم توی افکار خودم غرق بودم که با صدای امیرعباس به خودم اومدم: چرا سوار نمیشی هنگامه؟ با غم پنهانی سر تکون دادم و سوار شدم وقتی هنگامه صدام میکرد دلم میگرفت من اونقدر عاریه بودم که حتی نمیتونستم یکبار اسم واقعیم رو از زبون محبوبم بشنوم مردی که محرم ترین آدم زندگیم بود ولو کوتاه و به اجبار همه چیز ساختگی بود اما این محرمیت و نزدیکی و لحظه های خوش‌مون که واقعی بود! خودم هم خودم رو دست مینداختم محرمیت یعنی چی؟ مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟ و خودم جواب میدادم: من به احساس خودم و امیرعباس اعتقاد دارم من دوستش دارم و احساس میکنم اونهم الان دوستم داره اگرچه این محبت به تمامِ من نیست و اون منو درست نمیشناسه اما همین محبت کوتاه و نصفه نیمه هم برام غنیمته... باز هم صدای امیر عباس رشته افکارم رو پاره کرد اینبار آهسته و پچ پچ وار: تو فکری؟ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _نه چیزی نیست میگم پرواز چه ساعتی میشینه؟ _هفت شب بذار برنامه رم برات بگم میریم هتل نماز میخونیم شام میخوریم استراحت میکنیم بعدم ساعت یک و دو غسل زیارت میکنیم که بریم حرم برای زیارت و تا اذان صبح بمونیم... خوبه؟ باز هم دلم با شنیدن اسم زیارت جمع شد و صورتم هم اما ناچار گفتم: حالا چرا نصف شب بریم؟ لبخند زیبایی زد و به خیابون خیره شد تصویر درختهای زرد و نارنجی پاییزی کنار خیابون توی مردمکش افتاد و زیبایی خیال انگیزی به چهره ش داد: آخه شب حرم ققشنگتره بعدم خلوته راحت زیارت میکنیم کلا شب صفای عبادت هم بیشتره نماز شب و ادعیه و... از هیچ کدوم این تجربه هایی که با ذوق وصفشون میکرد سر درنمی آوردم اما ناچار با تکان سر و لبخند تصدیق میکردم: باشه... پس همین کاری رو میکنیم که تو میگی... و باز برای عوض کردن حال خودم از در دلبری کردن برای امیر وارد شدم و آروم کنار گوشش گفتم: اصلا من فقط دلم میخواد تو امر کنی و من بگم چشم... نگاه کوتاهی انداخت و بعد لبش رو توی دهان کشید تا لبخندش رو مهار کنه به روبرو خیره شد و آهسته گفت: خیلی خب حالا باشه بعدا صحبت میکنیم... من هم خنده م رو با دستی که جلوی دهنم گرفتم پنهان کردم و بعد به بند انگشت چادر عربی روی دستم خیره شدم ترکیب قشنگی بود خصوصا با وجود انگشتر طلاسفید ظریفی که امیرعباس به عنوان حلقه برام خریده بود این چادر رو هم امروز صبح برام گرفت و آورد و گفت توی سفر با این راحت تری خصوصا با این وضعت! و من باز هم بهش خندیدم برای این نگرانی هاش خنده ای که پشتش ساعتها گریه خوابیده بود گریه ای که امانی برای رها شدن پیدا نکرده بود و مثل یه غده بیخ گلوم مونده بود با تمام لذتی که از وجود امیرعباس میبردم دلم میخواست این روزها حداقل چند ساعت تنها باشم و گریه کنم و دوباره صدای امیرعباس حسن ختام فکر و خیالاتم شد: تا ولت میکنم فرو میری تو فکر از چیزی ناراحتی؟ یا چیزی فکرتو مشغول کرده؟ _نه فقط باورم نمیشه دارم با تو میرم سفر سرش رو که به صورتم نزدیک کرده بود برگردوند و آروم روی پای خودش ضرب گرفت بعد از چند ثانیه باز سرش رو نزدیک آورد: چند بار باید بهت بگم دیگه از این فکرا نکن... تو زن منی هیچی هم کم نداری... من و تو هر دو یتیم و بی کس و کاریم... هر دومونم یه اشتباهاتی تو زندگیمون داشتیم دیگه وقتشه هرچی پشت سر گذاشتیمو رها کنیم و به زندگی خودمون برسیم... مهم اینه که ما الان کنار همیم از هم بچه داریم! همو دوست داریم... مگه نه؟ لحنش اونقدر دلنشین و حرفهاش اونقدر شیرین بود که للم میخواست باور کنم اما چه کنم که مغزم هنوز سالم بود و میدونستم همه اون چیزهایی رو که امیرعباس خوش قلب و ساده دلم نمیدونست... باز هم جهت حفظ ظاهر با لبخند کمرنگی سر تکون دادم اما دیگه نتونستم چیزی بگم ترسیدم اگر دهن باز کنم اشکهام جاری بشه... پ.ن: شب زیارتی ارباب التماس دعا پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 2⃣ ✨خدا داند که حیدر کل دین است میان خلق، او حَقّ‌ُالیقین است تمام عالم امکان بداند فقط حیدر امیرالمؤمنین است✨ 🌸🍃 (ع)
• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ الٰھۍ! هَمـٰآن‌ڪه‌تـو‌خوآهـۍ ..シ!•• • ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
مُشڪِلآتـت‌رو‌سَـرِ‌سَجّٰـآدِھ بـآخُـدآبِہ‌اِشتِـرآڪ‌بِـذار؛ نَـہ‌بآشَبَـڪہ‌هـٰآۍ‌اِجتِـمآعۍ...ジ🌿🤞🏻 ‌ 💚⃟🌿¦⇢ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 رابطه جالب آدم‌های مخلص با خدا در روز قیامت! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ اکثر کسانی که به دوزخ می‌روند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است! 👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
صدا ۰۱۱.m4a
7.51M
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید خیلی مهمه❌❌ . . . کانال ضحی ایتا👇🏻💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 پیج اینستاگرام خانم الف👇🏻💚 https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ قلبِ من بین تار و پود فرشِ حرمِ تـــو نقش بسته (: 💚🌱 ‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7