eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_106 نه می توانست توضیحی بدهد و نه اگر زبان
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره برای نگه داشتنش، مروه را معاینه کرد و بعد رو به حره توصیه کرد: نذار انقدر تکون بخوره ممکنه بخیه هاش باز بشه اونوقت به دردسر میفتیم... بعد آهسته تر گفت: سرش رو گرم کن تا اونایی که توراهن برسن... و از اتاق بیرون رفت... حره دوباره با خوشرویی پای تخت رفیقش زانو زد و با دو انگشت نم پیشانی اش را گرفت: _گرمته؟! مروه با ناله سر تکان داد... حره فکری کرد: باد مستقیم برای بخیه هات ضرر داره چیزی هم تنت نیست سینه پهلو میکنی... بزار ببینم حسنا اجازه میده یکم این پنجره رو باز کنیم؟! از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و هنوز چند ثانیه نگذشته مغموم برگشت: اجازه نمیده... اشکالی نداره عوضش این باد بزن رو داد صورتتو باهاش باد میزنم... مروه که غم گرما پیش دردهایش هیچ بود باز با نگاهش تلاش کرد حرف بزند... نگاه حره در نگاه گنگ و پراز خواهشش حل شد: منظورتو نمیفهمم عزیز دلم... با ناله گفت: بب... مممم...ببب...هههه...ببب حره گیج سر تکان داد: حرف به حرف کلمه ت رو بگو... _ببب...ااا...بببب...ااا +من که گفتم بابات چیزی نمیدونه محکم سرش را به طرفین چرخاند و ناله کرد... حره شانه هایش را گرفت: خیلی خب آروم باش... منظورت چیز دیگه ایه... فهمیدم.. میخوای یه چیزی درباره بابات بدونی؟! مروه باز سرش را به طرفین تکان داد از اینهمه ناتوانی هم خودش و هم حره به ستوه آمده بودند... دوباره با زحمت لب روی لب فشار داد: ههههه....ههههااااا...هااااا... _ها چیه؟! چی میخوای بگی؟! بعد انگار چیزی از ذهنش گذشته باشد گفت: نمیتونی بنویسی؟! نگاه هر دو سرخورد روی دست بانداژ شده اش و قطره اشکی از گوشه ی چشم مروه روی بالش سقوط کرد... حره دلداری اش داد: خب سعی کن با دست چپ بنویسی بد خطم باشه مهم نیست... کلمه کلمه بنویس... یا حرف به حرف برق امید را که در نگاهش دید از جا جست و دفتر و خودکاری از توی کیف بیرون کشید خودکار را بین انگشتان مروه جا داد دفتر را جلو برد: بنویس... فقط یه کلمه... چندین بار خودکار را به کاغذ نزدیک کرد اما هربار از دستش افتاد اما حره تسلیم نشد آنقدر تکرار کرد تا بالاخره مروه حرف ''ه" را برایش نوشت اما آنقدر بزرگ که تمام برگ دفترچه را پر کرد... حره صفحه را عوض کرد: بیا حرف بعدی رو بنویس و او نوشت الف... چند دقیقه طول کشید تا چهار کلمه ی "هارد" را تک به تک روی برگه های دفترچه ی رفیقش نوشت... و با هر تقلا قطره اشکی از گوشه ی چشمش میچکید و حالا بالشش تماما خیس بود... به روزهایی می اندیشید که قلم چگونه در دستش میرقصد و صفحه ها مینوشت و مینوشت آنقدر که دستهایش درد میگرفت به روزهایی که هر چه به ذهنش می آمد بی درنگ به زبان جاری میکرد و به شیوا ترین شکل ممکن بیانش میکرد... آدمی چه نعمتهایی دارد و قدرشان را نمیفهمد... حره پشت هم دفتر چه را ورق زد و خواند: ه...ا..ر...د هارَد؟! ها... هارد؟! هاردِ کامپیوتر... مروه با شادمانی سر تکان داد و حره گیج تر شد: هارد دیگه چیه؟! قبل از اینکه دوباره برای فهماندن مفهوم پیچیده اش به تقلا بیفتد تقه ای به در اتاق خورد و پشت بندش ساجده وارد شد: _گفتار درمانگر اومده... بگم بیاد داخل؟! مروه کمی از آمدن فرد جدید خجالت میکشید... دلش نمیخواست دیگر هیچ آدم جدیدی از بلایی که به یرش آمده چیزی بداند... دلش نمیخواست دوباره کسی او را در این وضع ببیند اما چاره ای نبود به باز شدن زبانش و رهایی از این دنیای دگم و سراسر سکوت می ارزید.. در سکوت به حره چشم دوخت و حره سر تکان داد: _آره بگو بیاد چند ثانیه نگذشت که حسنا با زن جوان و خوش لباسی وارد شد... صندلی پیش کشید و با احتیاط کنار تخت مروه نشست: خب مروه خانوم سلام من نازنینم میتونی نازی صدام کنی نگران نباش خیلی زود هم اسم من هم بقیه کلمات رو میتونی تلفظ کنی شنیدم که استاد زبانشناسی هستی! چه بهتر... من توی کیس های درمانیم لال مادرزاد هم داشتم چه برسه به شما که فقط یه شوک باعث این زبان بریدگی مقطعیت شده... اصلا نگران نباش وضعت خیلی خوبه خیلی خیلی زود میتونی دوباره حرف بزنی... بعد از مدتها لبخند عمیقی روی لبهای مروه نشست و برای چند ثانیه همه ی درد هایش را فراموش کرد... حسنا با احتیاط تختش را کمی بلند کرد و بعد از اینکه ناله های کوتاه مروه قطع شد نازنین کارش را شروع کرد: _خب... حالا با من بگو...آ...ااا _آاا _آفرین... _بگو... ب _ب..ببب _خوبه... حالا بگو با... مروه با زحمت گفت: ببب...ببب..ااا...ببباا _خب... پس مشکلت اتصال حروفه دوباره با من تکرار کن... با...بابا... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور عشق ؛ در سینه‌ی من هست و در آغوشم نیست . . . . ❅ঊঈ✿🍃✿ঈঊ❅ @non_valghalam
گل هاےشمعدانے همہ شکلِ تو هستند... رنگین کمان را بر سرِ زلفِ تو بستند!.... ❅••✿🗝✿••❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 الان وقت تحوله! 👈🏼 از این به بعد با این معیار عملکرد مسئولین رو بسنجیم ❅ঊঈ✿🍃🌸🍃✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❅✿°°°••🍁••°°°✿❅ ➿√آهـِ من دیشـب بہ تنگ آمـد دویـد از سینـہ‌ام ➿√داشـٺ مےآمـد بسوزانـد ٺـو را نگذاشتـم♡... ☕️ ❅✿°°°••🍁••°°°✿❅ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⏳🍂 °•|شاید اگــر ݓـو نیـز بہ دریـا نمۍزدے🌊 °•|هرگز کسۍ بہ ایـن جزیــرھ پـا نمۍگذاشـٺ... ☕️ •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡• @Non_valghalam •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
+در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو مریضی یکی باید ازت مراقبت کنه ... _کی بهت اجازه داده من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟... +چرا گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... _باشه، اگر واقعا بهم علاقه داری با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... +باشه ... شماره پدرت رو بده، می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ... _پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. از اینجا برو ... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_107 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره بر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حسنا دنبالش رفت و تک نک جملاتش را با دقت شنید: وضعش نگران کننده نیست به نظرم زود به حرف بیاد ولی انگار حال روحی مساعدی نداره... بیشتر باید به اون رسیدگی کنید حتما مشاور ببیندش... ضمنا الان نمیتونه حرف بزنه ولی حتما ذهنش پر از سواله... تا جایی که میتونید بهش اطلاعات بدید از هر چیزی که فکر میکنید براش مهمه که بدونه... خصوصا از مدتی که بیهوش بوده و اوضاع جسمیش... اخبار امیدوار کننده بهش بدید سعی کنید خوشحال نگهش دارید به هر شکلی که ممکنه... رسیده بودند جلوی در و وقت خداحافظی بود: من دیگه با اجازتون مرخص میشم... با همون روال طی شده هر روز همین ساعت سر میزنم تا دو هفته... بعد قرار رو کاهش میدیم به مرور... اگر مشکلی پیش اومد یا به واسطه شوک جدیدی تغییری در روند تکلمش اتفاق افتاد، مثبت یا منفی، حتما بهم اطلاع بدید... حسنا ساده و جدی گفت: حتما... بسلامت... برگشت به اتاق... حره با نشاط مروه را تشویق میکرد و او مانند طفلی که تازه زبان باز کند و برای مادرش شیرین زبانی کند، به زحمت میگفت: هااااادددیییی... حره با لبخند به طرف حسنا برگشت: ببین حروف الف و ب و ه و د و ی و اینا براش راحته... ولی مثلا ک و ج و س و اینا سخته... بعدم کلمات اگر با آواهای سخت کنارهم قرار گرفته باشن نمیتونه... ولی کلمات ساده رو همبن الانم میتونه بگه... دیگه فهمیدم چطوری باهاش تمرین کنم... خودم دو سه روزه به حرفش میارم... حسنا لبخند کمرنگی زد و انگار لزومی به جواب دادن نبیند از کنار حره گذشت... نگاه حره و ساجده روی حسنا افتاد و همراهش حرکت کرد... انگار فهمیده بودند فکری دارد... صندلی را نزدیک مروه سمت چپ تخت گذاشت و با چشمهای جست و جو گرش تمام صورت مروه را کاوید... ملقمه ای از خرسندی و اضطراب و غم بود... غم را میفهمید ولی اضطراب را نه... زبان باز کرد: چیزی هست که الان بخوای بدونی؟!... مروه انگار بالاخره درد دلش را از زبان کسی شنیده باشد با ذوق سر تکان داد و گفت:آر...ره... _خب... چی؟! و مروه فکر کرد چطور اینهمه سوال را با این زبان تازه کار بپرسد... گشت و گشت تا ساده ترین عبارت را پیدا کند و حاصلش این شد: _خخخخخ...اااننن... واااددددهه حسنا با کنجکاوی به فکر فرورفت تا باقی پاذل را تنهایی تکمیل کند و باری از زبان کم توان مروه بردارد: فکر کنم... میخواد بدونه خانواده ش الان تو چه حالی ان و ازش سراغی میگیرن یا نه... با لبخند و تکان سر حرفش را تایید کرد... حره یادش افتاد گزارشی بدهد: همه خوبن... حاجی خوبه انسیه و فرزانه خوبن... معصومه هم خوبه حامد فعلا ماموریته... حاج آقام مثل همیشه مشغول کار... هنوز کسی سراغ تو رو نگرفته... تازه یادش افتاد بگوید: آخه چیزی نگذشته تازه از اون روز یه هفته گذشته... تو ام که چهارشنبه هفته قبلش رفته بودی دیدنشون... اونا هم... تو این مدت به کم دیدنت عادت کردن... مروه میرفت که دوباره در آن یکماه لعنتی حل شود و بعد در گرداب آن سه روز کذایی غرق شود که حره به موقع به دادش رسید: راستی یه خبر خوب... میثمتون پس فردا آزاد میشه... لبهای مروه و چشمهایش، هر دو به خنده نشست اما خیلی زود چشمها بارانی شد و لبها هم به طبع آنها خنده را پس زد... با خودش فکر کرد دیدن میثم در این حال چه لطفی دارد؟! اصلا ازادی میثم در این موقعیت باعث میشود خانواده به تکاپو بیفتند پیدایش کنند و رازش برملا شود... با وحشت تمام به چهره ی حره زل زد و حره که دلیلش را نمیفهمید پریشان شد: چی شد یهو؟! هرچه تلاش کرد حتی حرفی به زبان بیاورد نشد... شاگرد تنبلی شده بود که انگار تمام دانسته هایش را یکجا از یاد برده... انگار به وقت ترس و اضطراب زبانش بیشتر از پیش از کار می افتاد... حسنا به دادش رسید: فکر میکنم نگران فهمیدن خانواده شه... اینکه سراغش رو بگیرن و اینجوری ببیننش... اما اینبار مثل همیشه برای راحت کردن خیالش جمله ای نگفت... خودش هم نمیدانست راهِ حلِ این درد بی درمان چیست؟! 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗