⏳🍂
°•|شاید اگــر ݓـو نیـز
بہ دریـا نمۍزدے🌊
°•|هرگز کسۍ بہ ایـن جزیــرھ
پـا نمۍگذاشـٺ...
#فاضل_نظرے☕️
#شعر
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
@Non_valghalam
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
+در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو مریضی یکی باید ازت مراقبت کنه ...
_کی بهت اجازه داده من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...
+چرا گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم...
_باشه، اگر واقعا بهم علاقه داری با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ...
+باشه ... شماره پدرت رو بده، می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...
_پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. از اینجا برو ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️
#کاملاواقعی😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_107 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره بر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_108
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد...
حسنا دنبالش رفت و تک نک جملاتش را با دقت شنید: وضعش نگران کننده نیست به نظرم زود به حرف بیاد ولی انگار حال روحی مساعدی نداره...
بیشتر باید به اون رسیدگی کنید حتما مشاور ببیندش...
ضمنا الان نمیتونه حرف بزنه ولی حتما ذهنش پر از سواله...
تا جایی که میتونید بهش اطلاعات بدید از هر چیزی که فکر میکنید براش مهمه که بدونه...
خصوصا از مدتی که بیهوش بوده و اوضاع جسمیش...
اخبار امیدوار کننده بهش بدید سعی کنید خوشحال نگهش دارید به هر شکلی که ممکنه...
رسیده بودند جلوی در و وقت خداحافظی بود: من دیگه با اجازتون مرخص میشم...
با همون روال طی شده هر روز همین ساعت سر میزنم تا دو هفته...
بعد قرار رو کاهش میدیم به مرور...
اگر مشکلی پیش اومد یا به واسطه شوک جدیدی تغییری در روند تکلمش اتفاق افتاد، مثبت یا منفی، حتما بهم اطلاع بدید...
حسنا ساده و جدی گفت: حتما... بسلامت...
برگشت به اتاق... حره با نشاط مروه را تشویق میکرد و او مانند طفلی که تازه زبان باز کند و برای مادرش شیرین زبانی کند، به زحمت میگفت: هااااادددیییی...
حره با لبخند به طرف حسنا برگشت: ببین حروف الف و ب و ه و د و ی و اینا براش راحته...
ولی مثلا ک و ج و س و اینا سخته...
بعدم کلمات اگر با آواهای سخت کنارهم قرار گرفته باشن نمیتونه... ولی کلمات ساده رو همبن الانم میتونه بگه...
دیگه فهمیدم چطوری باهاش تمرین کنم...
خودم دو سه روزه به حرفش میارم...
حسنا لبخند کمرنگی زد و انگار لزومی به جواب دادن نبیند از کنار حره گذشت...
نگاه حره و ساجده روی حسنا افتاد و همراهش حرکت کرد...
انگار فهمیده بودند فکری دارد...
صندلی را نزدیک مروه سمت چپ تخت گذاشت و با چشمهای جست و جو گرش تمام صورت مروه را کاوید...
ملقمه ای از خرسندی و اضطراب و غم بود...
غم را میفهمید ولی اضطراب را نه...
زبان باز کرد: چیزی هست که الان بخوای بدونی؟!...
مروه انگار بالاخره درد دلش را از زبان کسی شنیده باشد با ذوق سر تکان داد و گفت:آر...ره...
_خب... چی؟!
و مروه فکر کرد چطور اینهمه سوال را با این زبان تازه کار بپرسد...
گشت و گشت تا ساده ترین عبارت را پیدا کند و حاصلش این شد:
_خخخخخ...اااننن... واااددددهه
حسنا با کنجکاوی به فکر فرورفت تا باقی پاذل را تنهایی تکمیل کند و باری از زبان کم توان مروه بردارد: فکر کنم... میخواد بدونه خانواده ش الان تو چه حالی ان و ازش سراغی میگیرن یا نه...
با لبخند و تکان سر حرفش را تایید کرد...
حره یادش افتاد گزارشی بدهد: همه خوبن...
حاجی خوبه انسیه و فرزانه خوبن...
معصومه هم خوبه حامد فعلا ماموریته...
حاج آقام مثل همیشه مشغول کار...
هنوز کسی سراغ تو رو نگرفته...
تازه یادش افتاد بگوید: آخه چیزی نگذشته تازه از اون روز یه هفته گذشته... تو ام که چهارشنبه هفته قبلش رفته بودی دیدنشون... اونا هم... تو این مدت به کم دیدنت عادت کردن...
مروه میرفت که دوباره در آن یکماه لعنتی حل شود و بعد در گرداب آن سه روز کذایی غرق شود که حره به موقع به دادش رسید: راستی یه خبر خوب...
میثمتون پس فردا آزاد میشه...
لبهای مروه و چشمهایش، هر دو به خنده نشست اما خیلی زود چشمها بارانی شد و لبها هم به طبع آنها خنده را پس زد...
با خودش فکر کرد دیدن میثم در این حال چه لطفی دارد؟!
اصلا ازادی میثم در این موقعیت باعث میشود خانواده به تکاپو بیفتند پیدایش کنند و رازش برملا شود...
با وحشت تمام به چهره ی حره زل زد و حره که دلیلش را نمیفهمید پریشان شد: چی شد یهو؟!
هرچه تلاش کرد حتی حرفی به زبان بیاورد نشد...
شاگرد تنبلی شده بود که انگار تمام دانسته هایش را یکجا از یاد برده...
انگار به وقت ترس و اضطراب زبانش بیشتر از پیش از کار می افتاد...
حسنا به دادش رسید: فکر میکنم نگران فهمیدن خانواده شه...
اینکه سراغش رو بگیرن و اینجوری ببیننش...
اما اینبار مثل همیشه برای راحت کردن خیالش جمله ای نگفت...
خودش هم نمیدانست راهِ حلِ این درد بی درمان چیست؟!
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
♥️از دلبــَرِ مـــا
نشــانــ ڪہ داڔد؟🔎
دږ خــانـہ مــهــےٖ نـهـــــان
ڪہ داڔد؟!🌙
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⏳
╔═ 🕯🍃 ════╗
@Non_valghalam
╚════ 🍃🕯 ═╝
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_108 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حس
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_109
حره فکری کرد و متفکر گفت:
_درسته...
این هفته رو میتونیم یه جوری بگذرونیم ولی هفته ی دیگه حتما سراغشو میگیرن...
بعد نگاهی به مروه کرد: مروه جون بالاخره که همشون میفهمن و باید بفهمن اون نامرد پست فطرت جاسوس بوده...
ما که نمیتونیم اتفاق به این بزرگی رو مخفی کتیم واضحه... مگه نه؟!
مروه در سکوت و با چشمهای خیس تماشایش میکرد...
چاره ای نداشت... درد بزرگتر از آن بود که بشود در پستوی دل پنهانش کرد!
حره ادامه داد: خب طبیعیه که بعدش بخوان تو رو ببینن...
تو هم که... هرکس ببیندت میفهمه یه بلایی سرت اومده...
نگاه مروه رنگ نگرانی گرفت و حسنا فوری چاره اش را به زبان آورد:
_ولی میشه دقیقا نوع مشکل رو نگفت...
فقط بگیم کتکت زده...
اینجوری بهتر نیست؟!
نگاهش چرخید و روی حسنا نشست... ولی باز هم حرفی برای گفتن نداشت...
باز خود حسنا ادامه داد: ولی به خود حاج آقا و برادرت نمیگیم چیزی اصلا... میگیم فقط بابت این شکست ناراحتی و فعلا نمیخوای اونا رو ببینی...
ولی به همسر پدرت و خواهرات باید احازه بدی بیان ببیننت...
اینجوری خیال پدرتم راحتتره حداقل اونا خیالش رو راحت میکنن...
ولی خیلی هم نمیشه معطل نگهشون داشت بالاخره میخوان ببیننت خصوصا این منع نگران ترشون میکنه...
پس تو به خاطر اونا هم که شده باید زودتر سرپا شی...
بتونی حرف بزنی و آرامشت رو داشته باشی...
پس تا میتونی با پزشکا و مشاورات همکاری کن...
خب؟!
مروه گنگ سر تکان داد و همگی خیالشان راحت شد که تمام معماها را حل کرده اند و دیگر دلدغه ای نیست که ذهن مروه را بیازارد...
اما دغدغه ی اصلی هنوز به قوت تمام باقی بود...
مروه دوباره به صورت حره چشم دوخت و با نگاه گنگ و مظلومش وادارش کرد فکر کند...
حره به یاد نمی آورد و نمیفهمید دوباره چه چیزی رفیقش را آشفته کرده...
مروه سعی کرد آرام باشد و تمام توانش را جمع کرد...
بعد به لبها، ربان حنجره و عضلات صورتش فشار آورد و این اصوات را نواخت:
_هه..هههااااااارررر...
هههاااااررر...تتت...
حره فوری گفت: هارت؟!
ها... هارد؟!
هارد...
راستی حسنا...
چند دقیقه پیش...
هنوز کلامش منعقد نشده بود که به حسنا اطلاع دادند روانپزشک رسیده...
حسنا بلند شد و برای آوردنش بیرون رفت و مروه با نگاهش التماس کرد که تو را بخدا دیگر این کلمه را از یاد نبر...
...
در را آرام پیش کرد و چند قدمی از در فاصله گرفت...
حسنا هم به دنبالش...
دکتر بهزادی عینکش را از چهره برداشت و توی قاب تنظیم کرد:
_گفتید اسم کسی که این بلا رو سرش آورده بهزاد بوده؟!
+بله دکتر...
_برا همینم وقتی فامیلی منو صدا زدی اونطور واکنش نشون داد...
تلنگر خوبی بود که بفهمیم آثار زیست یا اون آدم تا چه حد توی وجودش حک شده و به این راحتی قابل فراموشی نیست...
اما واقعیت اینه که من الان نمیتونم درمانم رو شروع کنم...
باید صبر کنیم تا به حرف بیاد...
الان اگر برای علاج افسردگی بهش دارو بخورونیم دیگه هیچ وقت به زندگی عادی برنمیگرده...
باید کمی بهش زمان بدیم توان جسمیش رو بازیابی کنه...
وقتی از تنشهای جسمی و خانوادگی و مشکل تکلمش عبور کرد،
تازه متوجه اختلالات روانی حاصل از اون اتفاق خواهد شد و برای ما هم قابل تحلیل و قابل درمان میشه...
پس فعلا به حضور من نیازی نیست... حتی مشاور و روانشناس هم تا قبل از به حرف اومدن کار زیادی نمیتونن براش بکنن...
اون برای تخلیه باید حرف بزنه...
پس فعلا درمان جسمیش رو اولویت قرار بدید و خصوصا گفتاردرمانیش رو جدی پیگیری کنید...
فقط توصیه م اینه حتی المقدور دورش رو شلوغ کنید، برنامه های مفرح و مورد علاقه ش رو داشته باشید، محیطش رو تغییر بدید این خونه زیادی بسته ست...
_میدونید که فعلا مقدور نیست نه شرایط جسمیش اجازه میده نه اوضاع امنیتیش...
+پس سعی کنید همینجا براش تنوع ایجاد کنید...
خصوصا اطرافیان و آشناهاش مثلا خواهرهاش و دوستاش رو بیارید پیشش...
اخبار خوب رو بهش برسونید...
مدام باهاش حرف بزنید نزارید تنها بمونه...
اجازه ندید گره ذهنی توی مغزش باقی بمونه هر سوالی داره سعی کنید به نحوی متوجه منظورش بشید و بهش جواب بدید این سوال ها عصبی ترش میکنه...
چون من احساس کردم انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست...
حسنا یادش به مکالمه ی غریب بین مروه و حره قبل از آمدن دکتر افتاد و عزم کرد سردربیاورد...
دکتر را تامقابل در همراهی کرد
_اگر مشکل جدی مثلا ناآرامی و پرخاش غیرقابل کنترلی اتفاق افتاد بهم خبر بدید...
از مشاور و روانشناسش هم بخواید برام گزارش بنویسن...
من دیگه مرخص میشم...
+زحمت کشیدید... بسلامت...
به اتاق برگشت تا سر از گره ذهنی مروه دربیاورد و همین که وارد شد مروه را دید که باز تقلا میکرد حرفش را به حره بفهماند...
کسی چه میدانست نگرانی مروه چه میتواند باشد...
میترسید از اینکه دیر شود...
یا اینکه اصلا دیر شده باشد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 اولین شاخصه بلوغ معنوی
#پیام_معنوی
#علیرضا_پناهیان
•┈┈••✾•🍃🔗🍃•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂
•|ما مشق غـمِ عشـڨِ ټـو را
خـوش ننوشتیـم
•|امــا ݓـو بکش خط
بہ خطـاے همـہـ ے ما...
◦◉◦فاضل نظــرے☕️
#دلانہ ♥️
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
@non_valghalam
➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂