∞♥∞
خابَ الوافِدُونَ عَلیٰ غَیرُك
باختند آنها که با غیر تـو بستند..
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
جنون یعنـے ڪسے ڪھ
در شھر خود سِیر میڪند ؛
اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است !
#امام_رضا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part123 شب سایه انداخته بود و مهتاب هم توی آسمون نبود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part124
با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
ضعف داشت و چشمهاش هم سیاهی میرفت اما نمیخواست کسی متوجه بشه
هم قدم حاج محسن وارد ساختمون محضر شد
نگاهی به پله های طویل ساختمون انداخت و از سر ناچاری رو به پدرش گفت:
بابا طبقه چندمه؟
_طبقه دوم...
بابا جون تو چرا رنگ به رو نداری؟
بهت گفتم صبحونه بخور گوش نکردی...
یه دقیقه همینجا وایسا برم یه ابمیوه ای چیزی برات بگیرم الان از حال میری!
خواست مخالفت کنه اما حاج محسن سریع از در بیرون رفت و لعیا هم نای دنبالش دویدن رو نداشت
اگرچه به نظرش بد هم نشد
واقعا چیزی به از حال رفتنش نمونده بود
نگاهی به ساعتش انداخت
ده دقیقه دیر کرده بودن
اگر نیم ساعت دیگه هم میگذشت قرار محضر عقب میفتاد...
ته دلش از نیومدن الیاسش که حالا امیرعباس شده بود خوشحال بود
امیدوار بود نیاد...
با خودش میگفت حتما به این راحتی راضی به طلاق نمیشه و اینم بازی جدیدشه!
توی افکار خودش غوطه ور بود که با دیدن ماشینش از لای در ورودی تمام رویاهاش آوار شد و چشمهاش تار تر از قبل
دست به دیوار گرفت
دلش میخواست فرار کنه تا اونو توی این حال نبینه اما واقعا توان تکون خوردن نداشت
فقط تونست قبل از ورود امیرعباس صاف بایسته و تظاهر کنه منتظره
امیر عباس که ده دقیقه هم دیر کرده بود با عجله وارد ساختمون شد و خواست از پله ها بالا بره که چشمش به لعیای ایستاده گوشه راه پله افتاد
هر دو چند ثانیه به هم خیره شدن
بدون پلک زدن...
اما بعد از چند ثانیه امیرعباس به خودش اومد
نگاه گرفت و از پله ها بالا رفت
لعیا توقع این رفتار رو نداشت
اینطوری ندیده بودش
تابحال ندیده بود این صورت جدی و اخمو رو که رنگی از مهر توی نگاهش برای لعیا نباشه
حتی وقتی شب عروسیشون رو خراب کرد تا این حد دلخور نشد...
توقع داشت باز هم بیاد، خواهش کنه که کوتاه بیاد
التماس کنه، نازش رو بکشه، اصلا دیوونه بازی دربیاره و همه چیز رو خراب کنه...
یا دست کم شکسته و ناراحت باشه
نه جدی و مغرور و بی تفاوت
دیدن این تصویر لعیا رو شکسته بود...
اما برای از پا نیفتادن مدام به خودش دلداری میداد:
دیدی حدست اشتباه نبود
اون با زنش خوشه نبود و هم براش مهم نیست
تصمیم درستی گرفتی پس انقدر ضعف از خودت نشون نده...
با خودش درگیر بود که پدرش سر رسید و آبمیوه رو به طرفش گرفت:
بیا بخور باباجون
نگاهی به آبمیوه و به پدرش کرد
شاید تا چند ثانیه قبل چیزی از گلوش پایین میرفت اما حالا نه
با خشم فروخورده ای راه افتاد:
میل ندارم بریم بالا بابا...
داره دیر میشه...
_حالا تو اینو بخور تا این پسره بیاد با هم بریم بالا الان چه فرقی میکنه بریم بالا یا نه
رو از پدرش گرفت و همونطور که از پله ها بالا میرفت با صدای ضعیفی گفت: اومده...
پ.ن: یک پارت امشب و یک پارت هم جمعه تقدیمتون میشه تا دیشب جبران بشه🌷
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part124 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺
بنویســید حسن مڪـتب و آیین من است
حسنی مذهبــم و حبّ حسـن دین من است
"السلامعلیڪیاحسنبنعلۍ"
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 با صبر کردن میتوانیم به تعادل برسیم
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 صبر، نتیجه همه خوبی هاست
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
لحظهی آخرمان اول مجنونیِ ماست…
«یَرَنی» لذت مرگ است به لبخند علی
#مولاناعلی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
مسلمانِ تو ام شـُڪر خدا آخر توانستــم
میان این همـه بیراهه راهـــم را نگه دارم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞∞
اِعطَنےالفَضل•🔗💕•
محتاجِمعجزهےتوئم
.
↫° #اَنتَکٌهفے
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part124 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part125
مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود
خودش هم نمیدونست انتظار چی رو میکشه...
اما برعکس تمام تقلای این مدتش حالا برای جاری شدن صیغه طلاق عجله داشت...
این لحظات واقعا براش عذاب آور شده بود...
در باز شد و پدر و دختری وارد شدن
دختری که تا چند دقیقه دیگه باهاش غریبه میشد و هیچ فرقی با دخترای دیگه نداشت...
حتی سرش رو برنگردوند و همونطور خیره به محضر دار آهسته گفت:
اومدن حاج آقا شما کارتونو شروع کنید...
حاج آقا پرسید:
شاهد آوردید؟
_بله بیرونن هر وقت لازم شد بگید بگم بیان داخل...
جلوی محضر به دو نفر پول داده بود تا شاهد این اتفاق تلخ باشن...
کاش هیچ شاهدی برای شکستن یک زندگی وجود نداشت...
کاش هیچ کس خودش رو بدنام شهادت چنین پدیده شومی نمیکرد...
اما...
شد...
بعد از چند دقیقه امضا خطبه طلاق جاری شد و دو غریبه از یک زوج متولد شد...
امیر عباس بلافاصله بلند شد و با برداشتن شناسنامه ش از در بیرون زد
بی هیچ حرفی...
شاید چون احساس خفگی میکرد
یا شاید بخاطر اینکه کسی اشکش رو نبینه...
اما لعیا هر کاری کرد نتونست برای جنازه این زندگی کم سن و سال اشک نریزه...
حاج محسن جلو اومد و ازش خواست بلند بشه
به زحمت بلند شد و بدون اینکه حواسش باشه که شناسنامه مهر نشانش رو برداره یا رو به خطیب خداحافظی کنه گنگ از درگاه گذشت و بعد از دفتر و بعد از ساختمان خارج شد
خیلی سریع...
پاهای خواب رفته ش هم از اینهمه عجله متعجب بودن اما چاره ای جز همراهی نداشتن
عزم کرده بود به هر قیمتی هرچه سریعتر از این مقتل فرار کنه
مقتل زندگی، آرزوها، عشق و امیدش...
ماشین که راه افتاد شیشه رو پایین کشید بلکه کمی خنک بشه
خشکی و بی تفاوتی شوهری که دیگه شوهرش نبود کلافه ترش کرده بود
مدام توی دلش به حال خودش پوزخند میزد و میگفت اون الان با معشوقه ش خوشه و تو اینجا داری تلف میشی!
بخاطر کی؟ بخاطر چی؟!
ولی ابن زخم زبون هایی که به خودش میزد هم مانع حال بد و اشکهاش نبود
دست از مقاومت برداشت
باید اونقدر اشک میریخت تا آروم بشه
یا دست کم این التهاب فروکش کنه
حاج محسن هم حرفی نمیزد
واضح بود که لعیا بیشتر از گفتگو حالا به سکوت و خلوت احتیاج داره
امادیدن اشکهای دخترش دلش رو به درد آورده بود و مدام مسببش رو که در دید اون با بی تفاوتی و راحت طلاقش داد و رفت رو لعنت میکرد
اما توی ماشین امیرعباس هم اوضاع بهتر از اونجا نبود...
دیوانه وار رانندگی میکرد، انگار از خودش فرار میکرد
بیزار از همه چیز، ناباور و مبهوت
احساس میکرد دیگه هیچ حرفی برای زدن نداره...
دیگه هیچ چیز جالبی برای خندوندش، خوشحال کردنش یا به هیجان آوردنش توی جهان وجود نداره
احساس میکرد از درون درحال یخ زدنه
در حال ابتلا به مرض بی تقاوتی...
پ.ن: دوستان این هفته یکم مشکل پیش اومده بود و برنامه ها بهم ریخت
با این جبرانی و یک جبرانی دیگه که امشب تقدیمتون میشه تسویه میشیم و از هفته
بعد طبق روال ادامه میدیم ☺️
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part125 مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
░ وَقَالَ اللّٰهُ إِنِّي مَعـَـڪُمْ ░
خداوند فرمود : من با شما هستم 🌷
#سورھ مائده آیہ ۱۲
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
فریـاد و فغـان
از غـم تنـها بـودن
مـن مهدےِ
صاحـب الزمـان
میـخواهـم
#جمعه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
تاراجِ دل به تیغِ دو ابروی دلبر است
بختش بلند ، هرکه گرفتار حیدر است....
#یاعلی 🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
کسی که روزیاش دست خداست، ناراحت نمیشه:)
#عربیات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part125 مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part126
دست به کمر طول پذیرایی رو طی میکردم و لب می جویدم
چرا هیج فکری به ذهنم نمیرسید؟
دستی دستی داشتم بازی رو میباختم!
گوشی رو برداشتم و شماره شراره رو گرفتم
زود جواب داد
کلافه بی هیچ مقدمه ای گفتم:
من گیر کردم دیگه نمیدونم چکار کنم!
برعکس من اون بدون اضطراب و راحت جواب داد:
چرا؟
من گزارشت رو خوندم...
الان همه چیز به نفع توئه...
_نه اشتباه میکنید
تو این چند هفته من چشم ازش برنداشتم.
تا دیروز که اون دختره رو طلاق داد و از دیروز دیگه از خونه ش بیرون نیومده!
ولی مطمئنم وقتی بیاد بیرون اول میاد سراغ من
میاد که منم طلاق بده و بره پی کارش..
اون الان خیلی حالش بده...
دیگه هم از هیچی نمیترسه نه تهدید نه آبرو....
_خب اینجوری که خیلی بد میشه
باید فکری بکنی
_خب منم واسه همین بهت زنگ زدم...
یه راهی پیش پام بذار من دیگه مغزم کار نمیکنه...
_خودت که میدونی اینجور مواقع فقط مظلوم نمایی جواب میده
کلافه و با صدای بلند جواب دادم:
_آخه من الان چه مظلوم نمایی بکنم بهت میگم هیچی...
بی هوا فکری به سرم زد
خودش بود...
آخرین شانسم
یکم سخت و خطرناک بود اما تنها راه هم بود...
فوری گفتم:
همین الان پاشو بیا اینجا به کمکت احتیاج دارم...
_فکری به سرت زد؟
_آره فقط زود بیا خیلی وقت نداریم...
_خیلی خب من الان راه میفتم...
تماس رو قطع کردم و خیره به گوشه سالن روی مبل رها شدم
اگر این نقشه هم جواب نمیداد باید خودم رو برای بدترین توبیخ های شبکه آماده میکردم...
اما اگر جواب میداد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part126 دست به کمر طول پذیرایی رو طی میکردم و لب می
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part127
پشت فرمون در حال رانندگی بود
بی هدف...
بعد از ۴۸ ساعت خونه نشینی بیرون زده بود تا حال و هوایی عوض کنه ولی دیگه از چیزی لذت نمی برد...
هیچ چیز توی ذهنش نبود
خالیِ خالی..
حتی لعیا هم دیگه نبود...
اونقدر از این رها شدن دلخور بود که لعیا هم براش کمرنگ شده بود
دلش میخواست بابت این بی وفایی ازش متنفر باشه اما هنوز زود بود...
فعلا در حد بی توجهی موفق بود اما امید ار بود یک روز بتونه همین محبت کوچک که آتیش زیر خاکستر بود رو هم به نفرت بدل کنه و از این وابستگی به طول کامل رها بشه...
دلیلی نداشت به کسی که بهش پشت کرده فکر کنه و بهش وابسته بمونه...
توی افکار خودش غرق بود که صدای زنگ تلفن بلند شد...
توی این چند روز فقط مادرش بهش زنگ میزد...
گفته بود یک هفته مرخصیه و از همکاراش خواسته بود هیچ تماسی باهاش نگیرن...
برعکس این چند هفته چند روزی بود که حتی هنگامه هم بهش زنگ نمیزد ولی اصلا براش مهم نبود...
بی حوصله گوشی رو از روی صندلی کناریش برداشت و نگاهی بهش کرد...
شماره ناشناس اما ثابت بود
اول خواست قطع کنه اما بعد فکر کرد شاید کار واجبی باشه
اما قبل از اینکه جواب بده تماس قطع شد
بی خیال رهاش کرد روی صندلی اما دوباره صداش دراومد...
دوباره گوشی رو برداشت و اینبار بی تعلل جواب داد: بله؟!
_سلام
آقای الیاس پاک روان؟!
پوزخندی زد...
دیگه نه این اسم و نه این فامیلی مال اون نبود
بدتر اینکه حتی فامیلی اصلی خودش رو هم نمیدونست!
با صدایی گرفته جواب داد:
بله بفرمایید امرتون
_من از بیمارستان فیروزگر تماس می گیرم...
یه خانمی رو آوردن اینجا که فقط شماره شما توی گوشیشه...
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
یه خانم جوونی که... خودکشی کرده..
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part127 پشت فرمون در حال رانندگی بود بی هدف... بعد ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تو برای حسین(ع) چه کردی؟
❤️ خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❤🌿
الحمدلله که نوکرتم...
الحمدلله که مادرمی....
صلی الله علیک یا فاطمه 🥀
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part127 پشت فرمون در حال رانندگی بود بی هدف... بعد ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part128
با ترمز نسبتا شدیدی ماشین رو کنار خیابون نگخ داشت:
تموم کرده؟
_نه نه...
رگش رو زده بود اما به موقع رسوندنش بیمارستان...
با دم عمیق ریه ها و صورت و گردن خیس از عرقش رو خنک کرد و باز ماشین رو راه انداخت:
_کی؟ کی رسوندتش؟
_متاسفانه همینش مشخص نیست...
کسی ندیده که ایشونو چطور رسوندن...
_اسمش... هنگامه کمیلیه درسته؟!
_بله...
کارت ملیش توی کیفش بود...
_ببخشید گفتید کدوم بیمارستان؟
_فیروزگر
_خیلی ممنون خانوم
_آقا میاید دیگه؟
کسی نیست داروهای ایشون رو تهیه کنه
_بله من دارم میام
کلافه گوشی رو قطع کرد و روی داشبورد انداخت
لبش رو به دندون گرفت و نفسش رو با شدت بیرون داد:
فقط همینو کم داشتم
دختره ی دیوانه...
به سرعت خودش رو به بیمارستان رسوند و با عجله ماشین رو پارک کرد
ضربان قلبش نامنظم شده بود از شدت اضطراب...
وارد شد و از تصدی سراغش رو گرفت
همین که نشونی رو شنید با عجله راه افتاد که با صدای پرستار متوقف شد:
آقا ایشون الان یه سری دارو نیاز دارن...
ناچار برگشت و نسخه رو گرفت
با حواس پرتی تا دارو خانه رفت و داروها رو گرقت و برگشت
دل توی دلش نبود...
خودش هم نمیفهمید چرا انقدر نگرانه
برای دیدنش عجله داشت
میخواست مطمئن بشه که سالمه...
با عجله خودش رو به اورژانس رسوند و بین تخت ها پیداش کرد
نزدیک انتهای بخش روی یک تخت خوابیده بود و چشمهاش رو بسته بود
رنگ از صورتش پریده بود و سفید تر شده بود
سفیدی که کمی به زردی میزد
معلوم بود خون زیادی از دست داده
دست راستش باندپیچی شده کنارش روی تخت افتاده بود
به دست چپش هم سرم وصل شده بود
چهره ش آروم بود
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و رسید بالای سرش
بلافاصله پرده ها رو از دو طرف کشید و بعد کمی خیره نگاهش کرد
انگار اولین باری بود که میدیدش
چهره معصوم و آرومش بیش از حد زیبا و گیرا بود
چشم گرفت و با تک سرفه ای صدای گرفته ش رو صاف کرد
نمیدونست چطور باید خطابش کنه
کمی فکر کرد و بعد آهسته صدا زد:
این چه کاری بود کردی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀