معلم عزیز، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم. طپش قلب تو آهنگ خوش هستی و جوشش نشاط در غزل شیوای زندگی است. تو روشنایی بخش تاریکی جان هستی و ظلمت اندیشه را نور می بخشی. ‹‹ و ما یستوی الاعمی والبصیر . و لا الظلمات ولا النور ››
و هرگز کافر تاریک جان کور اندیش با مومن اندیشمند خوش بینش یکسان نیست و هیچ ظلمت با نور یکسان نخواهد بود. چگونه سپاس گویم مهربانی و لطف تو را که سرشار از عشق و یقین است.
چگونه سپاس گویم تأثیر علم آموزی تو را که چراغ روشن هدایت را بر کلبه ی محقر وجودم فروزان ساخته است. آری در مقابل این همه عظمت و شکوه تو مرا نه توان سپاس است ونه کلام وصف.
تنها پروانه ی جانم بر گرد شمع وجودت، عاشقانه چنین می سراید: معلم کیمیای جسم و جان است ... مــعلم رهنمای گمرهان است.... شـده حک بر فراز قله ی عشق .... معلم وارث پیغــــمبران است.
نفس هایت رسولان روشنی اند. کلمات تو ساده ترین شکل ترجمه خورشید است؛ وقتی بر روی مستطیل جامانده بر دل دیوار مینویسی و نور را نقاشی میکنی. گرد گچ های سفید که بر شانه هایت مینشیند، انگار با لبخندی مهربان، دماوند در مقابلمان ایستاده است؛
با همان سربلندی همیشگی. اگر کسی چروک های پیشانی ات را دنبال کند، به رنج باغبانی میرسد که سال هاست گل هایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر صبح، با لبخندی بی پایان، بهار را به باغش دعوت می کند.
همه جاده هایی که تو نشان میدهی، به «خرد و روشنی» میرسند. صدای گام هایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است. صدایت، قاصدک هایی اند که خبر از آینده ای روشن، از روزهای نیامده برایمان می آورند.
ما درس چگونه زندگی کردن را از تو آموخته ایم و تمام دار و ندارمان، کوله باریست از آموخته های تو که سال ها پیش از مسافر شدن، در دست هایمان نهادی تا سربلند به مقصد برسیم.
همیشه دلگرممان کردی تا جاده های پرپیچ و خم زندگی را با امیدواری طی کنیم. حالا که باغچه زیبایت به بار نشسته، بخند؛ بخند مثل همیشه، تا ما همه خستگی راه را فراموش کنیم. بخند، زیبا بخند! بهار جاودانه گل هایی که تو پرورش دادی مبارک باغبان؛ خسته نباشی.
اردیبهشت، با نفس های پیامبرانه ات جوانه میزند و تو می آیی تا خورشید آگاهی را در قلب های حاصلخیز فرزندان سرزمینت بکاری. دستان سپیدت بر پیکر تخته سیاه، نور می پاشد و الفبای روشنی، در اذهان تاریکمان حک می شود.
وارد که میشوی، چشم های شوقمان چون پنجره هایی آفتابی، به سویت گشوده می شوند. می آیی و عطر حضورت فضای کلاس را پر میکند.
ای رازدار دل های کوچک و معصوم و سنگ صبور غمهای پروانه ها! تو آمده ای تا روح حقیقت را پاسداری کنی و از چهره جاهل زمین، گرد و غبار این همه ندانستن را بزدایی. آمدهای تا نهال های سبز را باد هرزه گرد پاییز، به داس زردش نچیند.
لب که به سخن می گشایی، صدها پرنده سپید بال در آسمان معرفت به پرواز می آیند و من لبریز این همه آبی، پریدن را تجربه میکنم. نگاهم که میکنی، تار و پود جانم لبخند میزند.
دستهایت، ریشه های کنجکاوی ام را محکم می کند و صدای فرشته سانت، سایه غول های نادانی را از کوچه های جانم می تاراند. ای آسمانی زمینی رخسار!
اینگونه که عاشقانه به رویش مان کمر بسته ای، دیر نیست که از هر گوشه این خاک، صنوبرانی سربلند، با انگشتان سبزشان، گیسوان خورشید دانش و فن آوری را شانه بزنند
و ستاره های فروزان پژوهش، از چشمان آگاه همین نوباوه گان بزرگ اندیشه، روشنی بخش رصد خانه های تاریک جهان گردد. تو را چه نامم ای عصاره مهربانی و ایثار و عشق؟
از شیره جانت می نوشانی و رگ های کبودمان را از خون کاوش و تفکر می انباری، تا نفس های زندگیمان، با نبض آینه ها هماهنگ شود. دوستت داریم. می ستاییمت و خاطر خستگی ناپذیرت را به واحه های خرم ایمان و عشق می سپاریم.
وقتی قلم میلغزد در ناکجا آباد جغرافیای اندیشه یعنی نسیم روح تو وزیدن گرفته است. در هر کرانه خواندن و نوشتن؛ حضور آبی تو موج بر موج، بالا میرود؛ تو که در تکاپوی رشد و تعالی نسل ها گم شدی؛
تو که خاطره هایت با نیمکت های ساده و پرهیاهو و با تخته سیاهی که سپیدی روز را می آموخت، گره خورده است. تو با واژه های آسمانی ذهنت، بغل بغل محبّت همراهشان میکردی و به سینه گشاده شاگردان نوپا هدیه میدادی.
تو در پژواک پرستوهای عاشق، تکرار میشوی و در ترانه باران، تازه تر از همیشه می درخشی. قاصدک خیال مهربان تو، همیشه رو به آسمان، در اندیشه بارور شدن بذرهایی است که پاشیده ای.
تو به فرداهای روشن دانش آموزان خویش می اندیشی و ما در تکان های قطار زندگی روی ریل روزگار، در هر نوشته ای، در هر لغزشی که از قلم سر میزند و در رویش هر فصلی، یاد تو را زنده می کنیم.
ای صبور آسمانی، معلم علم و الهام، ای آموزگار! از تو چه بگوییم که خود به ما آموختی گفتن و نوشتن را ؟ به رشته های مهر که بر گردنم آویخته ای سوگند که همواره می ستایمت.