فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه زندگیم رقیه😔💔
#حضرت_رقیه
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
بخش پنجم واحد | خدا نیاره توی غربت یه عده راهتو ببندن_۲۰۲۱_۰۹_۱۲_۰۷_۳۷_۲۴_۵۴۹.mp3
12.33M
❥✺﷽ ✺❥
بابابغلتومیخوام.. 😭
کربلایی سید رضا نریمانی
🏴شهادت حضرت رقیه سلاماللهعلیها تسلیت باد
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
♥️|... عجیب
دلم حرم میخواهد ...
نگاهم به گنبدت باشد و
پرواز دلم در صحن وسرایت ...
ومن باشم وگریه های ناتمامم! ❥
❤️ یااباعبدالله❤️
#اربعین
#امام_حسین
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🦋
عمه بکشم سرمه چشام ناز میشه مگه نه؟
عمه باباییم اومد دلم باز میشه مگه نه؟
عمه زندگیم دوباره آغاز میشه مگه نه؟
🥀💔
#روضه_خانوم_سه_ساله 😭
#احساسی
#حاج_رضا_بذری 🎙
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
#خاطرات_شهدا🎞
رفیق شهید:
زنگ زد گفت:
سامان همین الان وسایلتو جمع کن،دو روز بریم قــم... 🕌☺️
گفتم:"بابـک جان میشه چند روز دیگه بریم؟؟!🧐
گفت:"نــه همین الان!🙁
بااصرارم که بود دوتایی راه افتادیم از رشت رفتیم قــم
اونجا ازش پرسیدم:"بابک اینهمه عجله و اصرار برای چی بود؟!؟"🤔😑
گفت:"
برایفرارازگنـاه! اگه میموندم رشت،دچار یهگناهمیشدم...
برایهمیناومدم
بهحضرتمعصومه(س)پناهآوردم💔
#شهید_بابک_نوری🌱
#شهیدانه🕊
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠یه کاری کن پدر و مادرت دعات کنند...
📱#مهدویت
🎤 استاد_دانشمند👤
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
مروری بر امروز استوری مذهبی 🍃🍃
ممنونم از همراهی شما عزیزان ❤️❤️
در پناه خداوند 🦋
شبی پر از حال حسینی داشته باشید ..... 🏴🏴
التماس دعا .....
🌾🌾🌾
ما غرق در عاداتِ روز مَرگیها
داریم عُمرمان را میسوزانیم
عُمری که باید صرف تو میشد ...
#امام_عصر علیه السلام
تعجیل در ظهور
#امام_زمان صلوات
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
و براۍ یك شروع تازه باخدا
هیچوقت دیر نیست :)
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
YEKNET.IR - roze - shabe 2 safar 1400 - mohammad taheri.mp3
4.04M
🔳 #روضه سوزناک #صفر
🌴روضه حضرت زینب
🌴اسم تو رو لبم ذکر نوکریه
🎤 #محمدرضا_طاهری
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲ آخهدلتمیادهمهبیانحرمزیارتتجابمونم:)💔
#مداحی🎧
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴
کوفه خشکسالی شده بود
رفتند پیش علی(علیه السلام)، گفتند چه کنیم؟
گفت: بروید پیش حسین(علیه السلام)، بگویید دعا کند.
حسین(علیه السلام) دعا کرد. باران آمد...
گفتند جبران میکنیم
جبران کردند
آن هم چه جبرانی... 😭😭
.........
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
🔰تبلور آرمان سیاسی کشور
📌حکومت از دیدگاه اسلام، برخاسته از موضع طبقاتی و سلطه گری فردی یا گروهی نیست بلکه تبلور آرمان سیاسی ملتی هم کیش و هم فکر است که به خود سازمان می دهد تا در روند تحول فکری و عقیدتی راه خود را به سوی هدف نهائی _ حرکت به سوی الله_ بگشاید.
📚برگرفته از مبانی مکتب ولایت
#دولت_اسلامی
#مکتب_انقلاب_اسلامی
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
کتک کاری حاجی😳😜
ماجرای اولین درگیری سردار سلیمانی با پلیس در 20 سالگی
محرم سال 55 اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم، روز عاشورا بود که معمولاً در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار (شهری ییلاقی در بخش مرکزی شهرستان کرمان)می رفتیم، برای سر زدن به دوستم به هتل کسری آمده بودم، هوا گرم بود و هر دو ما از پنجره ساختمان پایین را نگاه می کردیم.
آن طرف خیابان در مقابل ما شهرداری و شهربانی کرمان بود، دختر جوانی با سرِ برهنه و موهای کاملاً بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود، در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد، این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد، بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با آو گرفتم.
به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم، آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت، با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم، خون از بینی اش فواره زد! پلیس راهنمایی سوت زد، دو پاسبان به سمت ما دویدند، با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم، زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند، قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند.
زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود، حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم...»
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
🦋🐣🍃
خود را با گذشته ات نشناس
آن فقط یک درس بود،
نه تمام زندگیت ...
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_چهارم اون آقا_ اونجا چه خبره؟ یه ابهتی داشت که قش
جرعه ای عشق ( رمان مذهبی):
#هوالعشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
به روایت امیرحسین.
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من . ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد _ سید. داداش کجا سیر میکنی ؟
_ هیچی. همینجام.
مهدی_ فکر کنم عاشق شده
جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم.
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم . تارسیدم به ماشین سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون . واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد_ ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده . الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم از مشکل من خبر نداشت چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم.
دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد_ نمیخوای بگی چی شده؟
_ بیخیال داداش
محمد_ تا کی میخوای بریزی تو خودت؟
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد.
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_پنجم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯