eitaa logo
اعتدال (عدالت‌پذیری)
133 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
759 ویدیو
42 فایل
ارتباط با مدیران کانال = hadi_moshfegh@
مشاهده در ایتا
دانلود
. آیت الله شهید دستغیب، ذیل داستان ۱۲۱ از کتاب «داستان‌های شگفت» حکایت دیگری را به شرح زیر آورده است: قاضی سعید قمی در کتاب «اربعینات» حکایتی را از استاد کل، شیخ بهائی (اعلی اللّه مقامه) نقل کرده که خلاصه‌اش چنین است: یک نفر از اهل معرفت و بصیرت در اصفهان مجاور یکی از قبرستان‌های شهر شده بوده. روزی جناب شیخ بهائی به ملاقاتش رفت و از او پرسید: در این مدت که در قبرستان زندگی می‌کنی، چیز عجیبی ندیده‌ای؟ گفت: یک‌بار ماجرای در این قبرستان چیز عجیبی مشاهده کردم. دیدم جماعتی جنازه‌ای را آوردند در فلان موضع دفن کردند و رفتند. وقتی ساعتی گذشت، احساس کردم بوی بسیار خوشی استشمام می‌کنم که از بوهای دنیوی نبود. متحیر شدم و به اطراف نگاه کردم تا بدانم این بوی خوش از کجاست، ناگاه جوان بسیار زیبایی را دیدم که سمت آن قبر رفت و نزد قبر از نظرم پنهان شد، لحظاتی متحرک بودم که این چه بود که من دیدم و... طولی نکشید که بوی بسیار بدی را که از هر بوی گندی پلیدتر بود به احساس کردم. دقت کردم، دیدم سگی که از آن کثافت می‌ریخت، بطرف همان قبر می‌رود و نزد آن قبر از نظرم محو شد. در حال حیرت و تعجب بودم که دیدم آن جوانِ خوش‌سیما و خوش‌بو، با سر و صورت مجروح و خون‌آلود پیدا شد و از همان راهی که آمده بود برمی‌گشت. دنبال او رفتم و از او خواهش کردم که حقیقت حال را برای من بگوید. گفت: من تجسمِ اعمال صالح این میت هستم و مأمور بودم با او باشم. اما سگی که تجسمِ عمل ناشایست او بود آمد و چون اعمال ناروایش بیشتر بود آن سگ بر من پیروز شد و نگذاشت همراه او بمانم و مرا بیرون کرد و فعلاً آن سگ همراه آن میت است. شیخ فرمود: این مکاشفه صحیح است؛ زیرا عقیده ما آن است که اعمال انسان در برزخ به صورت‌هایی که مناسب آن اعمال است مجسم می‌شود و با شخص خواهد بود و مسئله تجسم اعمال به صورت‌های مناسب با آن‌ها، مسلم است. 📡ا https://b2n.ir/x84020 از 👇 📚داستان‌های شگفت 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
. ۱آیه_در۲روز سهم امروز و فردا ۱۳و۱۴سورۀیوسف 🌷قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ 🌷ترجمه 👇 [یعقوب]گفت: اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مى‌كند و مى‌ترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد (۱۳) 🌷قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ ﴿۱۴﴾ 🌷ترجمه 👇 گفتند: اگر گرگ او را بخورد با اينكه ما گروهى نيرومند هستيم در آن صورت ما قطعا بى‌مقدار خواهيم بود (۱۴) ✍️ در صورت تمایل، نکته‌ها و پیام‌های آیه را اینجا ببینید👇 ا https://b2n.ir/r04844 ا https://b2n.ir/y66332 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
☝️☝️رسواییِ ☝️☝️ می‌گویند 👇ا😂ا👇 مردم ایران دین‌گریز شده‌اند حالا تا #۷روز_قبل_از_اربعین، تعداد خودروهای‌زائران، فقط در مرز از تعداد تمام داخل و خارج بیشتر شد ✊ به ، ، و هموطنانم می‌کنم .
. آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۲۹ از کتاب «داستان‌های شگفت» نوشته است: حضرت حجة الاسلام آقای حاج سید اسداللّه مدنی [دومین شهید محراب اعلی‌الله مقامه] در نامه‌ای که مرقوم فرموده‌اند چنین می‌نویسند: روز عیدی بود (یکی از اعیاد مذهبی) نزدیک ظهر به قصد زیارت مرحوم آیت اللّه حاج سید محمود شاهرودی قدس اللّه نفسه الزکیه به منزل‌شان رفتم با اینکه وقت دیر و رفت و آمد تمام شده بود و معظم له اندرون تشریف برده بودند، اظهار لطف فرموده دوباره به بیرونی برگشتند و ضمن گفتگو، به مناسبتی که پیش آمد، ماجرای زیر را تعریف فرمودند: وقتی با مرحوم عباچی از بلده مقدسه کاظمین علیهماالسّلام پیاده به قصد زیارت سامرا حرکت کردیم، بعد از زیارت حضرت سیدمحمد سلام اللّه علیه در بلد، یک فرسخی راه رفته بودیم که آقای عباچی [بر اثر گرما و...] بکلی از حال رفتند و بر زمین افتادند و هرکار کردم نمی‌توانستند از جا بلند شوند و... چون حال‌شان خیلی بد شد، درحالی‌که خیلی به سختی حرف می‌زدند، به من گفتند: مرگ من در اینجا حتمی است، نه توان رفتن دارم و نه برگشتن و از دست شما برای من کاری برنمی‌آید و با این شدت گرما و نبودن آب، ماندن شما در اینجا القای نفس در تهلکه [خودکُشی یا آسیب رساندن به خود] است و این‌کار حرام است، بنابراین بر شما واجب است که حرکت کرده و خودتان را نجات بدهید و نسبت به من هم چون هیچ کاری از شما ساخته نیست تکلیفی ندارید. به هرحال، [با این امید که اگر حرکت کنم، هم خودم را نجات می‌دهم، هم ممکن است برای آقای عباچی کمکی بیاورم] با کمال ناراحتی، ایشان را همانجا گذاشتم و برگشتم. بعد ۲۴ساعت راه پیاده، فردای آن‌روز که به سامرا رسیدم، نزدیک خانه آقای عباچی ناگهان دیدم ایشان از خانه بیرون می‌آیند، بعد از سلام، پرسیدم چطور شد که قبل از من آمدید؟ فرمودند: بلی چنانچه دیروز دیدی من مهیای مرگ بودم و هیچ چاره‌ای تصور نمی‌کردم حتی دراز کشیده و چشم‌هایم را بسته بودم و منتظر مرگ بودم، فقط گاهی که صدای باد را می‌شنیدم به خیال اینکه حضرت ملک الموت است به قصد دیدار و زیارتش چشم‌ها را باز می‌کردم و چون چیزی نمی‌دیدم دوباره چشم‌ها را می‌بستم تا وقتی به صدای پایی چشم باز کردم، دیدم عربی افسار الاغی را به دست دارد و بالای سرم ایستاده. از من احوالپرسی فرموده و علت خوابیدنم را در وسط بیابان پرسیدند. گفتم: تمام بدنم درد می‌کند و از تشنگی قدرت حرکت ندارم. فرمودند: بلند شو تا تو را برسانم. عرض کردم: قدرت ندارم، با دست خودشان مرا بلند نموده و بر الاغ سوارم کردند و احساس می‌کردم به هرجایی از بدنم دستش می‌رسید بکلی راحت می‌شد تا تدریجاً دست مبارکش به بقیه اعضای من رسید و تمام بدنم راحت شد و اصلاً هیچ خستگی نداشتم و آن شخص افسار حیوان را می‌کشید و می‌رفتیم. هرچه از ایشان خواهش کردم که سوار شوند، قبول نمی‌کردند و فرمودند: من به پیاده روی عادت دارم. در آن بین ملتفت شدم که شال سبزی به کمر دارد. به خودم گفتم: خجالت نمی‌کشی سیدی از ذریه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله پیاده و افسار بکشد و تو سوار باشی؟!! فوراً دست و پایم را جمع کرده خودم را پایین انداختم و عرض کردم آقا! خواهش می‌کنم شما سوار شوید، ناگهان دیدم مقابل در خانه هستم و نه کسی هست و نه الاغی. به تاریخ ۲۹ ربیع الثانی ۹۵ 📡ا https://b2n.ir/r25604 از 👇 📚داستان‌های شگفت 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
. ۱آیه_در۲روز سهم دیروز و امروز ۱۳و۱۴سورۀیوسف 🌷قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ ﴿۱۳﴾ 🌷ترجمه 👇 [یعقوب]گفت: اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مى‌كند و مى‌ترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد (۱۳) 🌷قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ ﴿۱۴﴾ 🌷ترجمه 👇 گفتند: اگر گرگ او را بخورد با اينكه ما گروهى نيرومند هستيم در آن صورت ما قطعا بى‌مقدار خواهيم بود (۱۴) ✍️ در صورت تمایل، نکته‌ها و پیام‌های آیه را اینجا ببینید👇 ا https://b2n.ir/r04844 ا https://b2n.ir/y66332 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
. آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۳۶ از کتاب «داستان‌های شگفت» نوشته است: جناب «شیخ محمد حسن مولوی قندهاری» [که داستان‌هایی از ایشان ذکر شد] نقل می‌فرماید: پنجاه سال قبل [از تألیف کتاب] روزی که ۱۴ محرم بود، مرحوم مغفور «شیخ محمد باقر واعظ» در منزل ضابط آستانه مقدس رضوی علیه‌السّلام در عیدگاه مشهد، گفت: یک‌سال در ماه محرم، تاجرهای ایرانیِ مقیم پاریس برای خواندن روضه و اقامه عزاداری از من دعوت کردند. پذیرفتم و به پاریس رفتم. شب اول محرم یک جواهرفروش فرانسوی با همسر و پسرش به مرکز ایرانی‌ها آمد و از آن‌ها خواهش کرد روضه خوان مجلس را ده شب به این آدرس، بیاورید تا برای من روضه بخواند، چون من نذری دارم! حاضرین از من اجازه گرفتند و من هم قبول کردم. همان شب، چون روضه ایرانی‌ها تمام شده بود، ایرانی‌ها مرا همراه آن خانواده فرانسوی به خانه‌اش بردند، من روضه خواندم هموطنان استفاده نموده و گریه کردند. فرانسوی و خانواده‌اش غمگین بودند و گوش می‌دادند، فارسی نمی‌فهمیدند و تقاضای ترجمه هم نکردند. تا شب تاسوعا به همینطور بود. شب بعد که شب عاشورا بود، بخاطر اعمال شب عاشورا و خواندن دعاهای وارده و زیارت ناحیه مقدسه، نتوانستم به منزل آن فرانسوی بروم. فردا مرد فرانسوی آمد و ابراز ناراحتی کرد. عذر آوردیم که ما در شب عاشورا اعمال ویژه مذهبی داشتیم و خیلی دیر شده بود و... قانع شد و تقاضا کرد برای شب یازدهم به جای شب گذشته بیایید تا ده شب نذر من کامل شود. شب یازدهم وقتی روضه تمام شد، یکصد لیره طلا برایم آورد. گفتم: تا دلیل نذر خود را نگویید، قبول نمی‌کنم. گفت: محرم سال گذشته به هند رفته بودم و در بمبئی صندوقچه جواهراتم را که تمام سرمایه‌ام بود دزد برد، از غصه به حد مرگ رسیدم، بیم سکته داشتم، در زیر اتاق من که در هتل بود، جاده وسیعی بود و مسلمانان با سر و پای برهنه در حالی‌که سینه و زنجیر می‌زدند از زیر پنجره اتاق من عبور می‌کردند، من هم آمدم پایین و بین عزاداران مشغول عزاداری شدم و به حسین (علیه‌السلام) گفتم: اگر به کرامت خودش جواهرات سرقت شده‌ام را به من برساند، سال آینده هرجا باشم صد لیره طلا نذر روضه خوانی را می‌پردازم. چند قدمی همراه دسته عزادار رفتم که شخصی در حالی‌که نفس، نفس می‌زد و رنگش پریده بود، آمد کنار من و صندوقچه را به دستم داد و فرار کرد. حالم خوش شد، مقداری راه رفتن را همراه دسته عزادار ادامه دادم و به هتل برگشتم، صندوقچه را باز کردم و شمردم، حتی یک دانه را هم دزد نبرده بود. بابی انت وامی یا اباعبداللّه! 📡ا https://b2n.ir/r25604 از 👇 📚داستان‌های شگفت 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
به‌ کوری چشم 🇪🇺دشمنان حقوق‌بشر🇺🇸 تا ۶روز قبل‌از (نوزدهم شهریور) بیش‌از #۲۰میلیون زائر از وارد شد و👈با عزم‌استوار، دهانِ عواملِ را پای‌مال کردند 📡 همه رسانه‌ها را ببینید 👇 ا https://b2n.ir/z98062 .
. ۱آیه_در۲روز سهم امروز و فردا ۱۵سورۀیوسف 🌷 فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَ هُمْ لَايَشْعُرُونَ 🌷ترجمه 👇 پس چون او را با خود بردند و همگى تصمیم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند (تصمیم خود را عملى كردند) و ما به او [یوسف] وحى كردیم كه در آینده آن‌ها را از این كارشان خبر خواهى داد در حالى كه آنها (تو را) نشناسند. ✍️ در صورت تمایل، نکته‌ها و پیام‌های آیه را اینجا ببینید👇 ا https://b2n.ir/f79059 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
15.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبرنگار بی‌بی‌سی این را رسوا کرد طفلکی‌یا در مقابل هشیاری مسلمانان گیج شده‌اند .
. آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۳۶ از کتاب «داستان‌های شگفت» نوشته است: جناب «شیخ محمد حسن مولوی قندهاری» نقل می‌فرماید: بنده ساکن مشهدمقدس بودم و بیش از لیاقت خودم، از فیوضات حضرت امام رضا علیه‌السّلام بهرمند بودم. منبرم جذاب بود، ملازم مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی و سیدرضا قوچانی و شیخ رمضانعلی قوچانی و شیخ مرتضی بجنوردی و شیخ مرتضی آشتیانی بودم، ایشان مرا به اطراف مشهد، حتی پاکستان و قندهار و غیره می‌فرستادند و... شبی وقتی به مشهد برگشتم و وارد مسجد گوهرشاد شدم، تازه اذان مغرب شده بود، شیخ علی اکبر نهاوندی مشغول نماز شد، پس از تمام شدن نماز به خدمتش رسیدم، حالات مرا جویا شد، معانقه [رو بوسی] کردیم و...، در این فرصت مرحوم حاج قوام لاری ایستاد و بنای مقدمه یک روضه را گذاشت و ابتدایش این دو شعر را خواند که من پیش از آن نشنیده بودم. ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی وَ ظَهَرَ هُوَ وَ الْواجِبُ نُورٌ وَ بَصَرٌ هُوَ وَ الْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَ قَمَرٌ شنید این اشعار در مدح امام علی علیه‌السلام خیلی روی من اثر گذاشت و با حال منقلب به خانه آمدم و... در خانه تنها بودم و احساس کردم می‌خواهم شعر بگویم. مداد را برداشتم و اشعار بالا را تضمین کردم و شعری در مدح امام علی علیه‌السلام سرودم. چهار سال گذشت نمی‌دانستم این مدح قبول شده یا نه؟ روزی بعد از ناهار خوابیده بودم، در خواب دیدم به کربلای معلا مشرف شدم، وارد رواق مبارک شدم، دیدم درهای حرم بسته و زوار بین رواق مشغول خواندن زیارت وارث هستند. حالم دگرگون شد که چرا درها بسته است، پرسیدم: آیا درها باز می‌شود؟ گفتند: یک ساعت دیگر باز می‌شود، حالا علمای بزرگ در حرم حضرت سیدالشهداء علیه‌السّلام هستند و مشغول مدح و عزاداری می‌باشند. من در همان عالم خواب به سمت قتلگاه آمدم، دلم آرام نمی‌گرفت، نزد آن پنجره‌ای که بالای سر مبارک قرار گرفته است، از میان شبکه‌ها نگاه کردم، علما را دیدم، عده‌ای از آنان را شناختم، علامه مجلسی، ملا محسن فیض، سیداسماعیل صدر، میرزا حسن شیرازی و شیخ جعفر شوشتری حضور داشتند. حرم مملو از جمعیت بود، همه رو به ضریح و پشت به طرف من بودند. مرحوم حاج حسین قمی دستور می‌داد فلان آقا برود بخواند پس از خواندنش دیگران احسنت! احسنت! می‌گفتند و گریه می‌کردند. چند نفری را دیدم بالای منبر رفتند و خواندند. در همان عالم خواب، مانند بچه‌ها تلاش می‌کردم تا لای شبکه‌ها بروم داخل، به خودم فشار آوردم و خودم این طرف و آن طرف کردم ناگهان خودم را داخل حرم مطهر دیدم ولی هیچ جایی برای نشستن من نبود جز پهلوی خود آقای قمی، ناچار همان‌جا نشستم. ایشان همین که مرا دیدند، فرمودند: مولوی حسن! عرض کردم: بله آقا! فرمود: برخیز و بخوان. من میان دوراهی واقع شدم، از طرفی امر آقا و از طرف دیگر با حضور علمای بزرگ کدام آیه را عنوان کنم؟ کدام حدیث را تطبیق کنم؟ چگونه روضه بخوانم و...، ناگهان مثل اینکه بدلم الهام غیبی شد و شروع کردم به خواندن شعری که بر اساس «ها عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ» تضمین کرده و سروده بودم و تا آخر شعر را خواندم. و همین که شعر تمام شد از خواب بیدار شدم. دلم می‌طپید عرق زیادی کرده بودم مثل اینکه مرده بودم و زنده شده بودم. خدا را شکر کردم که بحمداللّه شعر من در مدح امام علی علیه‌السلام مورد عنایت واقع شده است. ✅شعر ایشان را در ضمن داستان ۱۳۶ ببینید 📡ا https://b2n.ir/r25604 از 👇 📚داستان‌های شگفت 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
. ۱آیه_در۲روز سهم دیروز و امروز ۱۵سورۀیوسف 🌷 فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَ هُمْ لَايَشْعُرُونَ 🌷ترجمه 👇 پس چون او را با خود بردند و همگى تصمیم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند (تصمیم خود را عملى كردند) و ما به او [یوسف] وحى كردیم كه در آینده آن‌ها را از این كارشان خبر خواهى داد در حالى كه آنها (تو را) نشناسند. ✍️ در صورت تمایل، نکته‌ها و پیام‌های آیه را اینجا ببینید👇 ا https://b2n.ir/f79059 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .
. آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۴ از کتاب «داستان‌های شگفت» نوشته است: در تاریخ دهم جمادی الثانی ۹۷ قمری در کربلا در مقبره سیدمجاهد اعلی اللّه مقامه بودم و جناب آقای حاج «سید نورالدین، فرزند آیت اللّه میلانی» و آقای «حاج سید عبدالرسول خادم» و فاضل محترم آقای «حاج سید محمد طباطبائی» فرزند سید مرتضی، برادر سید محمد علی از احفاد [نوه‌ها]ی سیدمجاهد از ائمه جماعت کربلا و چند نفر دیگر از اهل علم نیز حضور داشتند. از عالم مجاهد مرحوم حاج سید محمدعلی [[که از احفاد(نوه‌ها) «سید مجاهد» و از نبیره‌های سید صاحب ریاض [مؤلف کتاب ریاض المسائل] است و تقریباً (در زمان تألیف کتاب) ده سال از فوت ایشان می‌گذرد]] از آن بزرگوار داستان عجیبی نقل شد داستان را آقای «سید عبدالرسول» از همان مرحوم شنیده بودند و آقای «سید محمد طباطبائی» از مرحوم پدرشان سیدمرتضی که برادر مرحوم آقای سید محمد علی بوده و آقای میلانی به واسطه عالم بزرگوار مرحوم «آقای بنی صدر همدانی» از آن مرحوم [به شرح زیر] نقل کرده‌اند. از خصوصیات آقای سید محمد علی آنکه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زیارت با کسی سخن نمی‌فرمود و اگر کسی از ایشان پرسشی می‌کرده، به اشاره می‌فرموده بیرون حرم بپرس. چون خلاف ادب می‌دانسته که داخل حرم با کسی حرف بزند اما روزی داخل حرم بر سجاده نشسته بوده، می‌بیند شیخی که (ظاهراً بعداً نامش را شیخ محمدعلی گفته بود) و اصلا او را نمی‌شناخته و او را ندیده بوده، می‌آید می‌فرماید: سید محمدعلی! برخیز و منزلی برای من تهیه کن. با اینکه سید مرحوم عادتاً در حرم مطهر به هیچیک از بزرگان اعتنایی نمی‌کرده، به ایشان می‌گوید: اطاعت می‌کنم. از حرم خارج می‌شود و منزلی که در کوچه مقبره مرحوم شریف العلماء آمادگی داشته ایشان را آنجا می‌برد و سفارش می‌فرماید: منزلی خالی و تمیز و ایشان را در آنجا جای می‌دهد و برمی‌گردد. فردایش به قصد زیارت آن شیخ می‌رود، پس از نشستن، آن شیخ، مقداری از خرده گچ‌هایی که گوشه حجره ریخته بوده برمی‌دارد و در دست سید می‌ریزد و می‌فرماید نگاه کن چیست؟ می‌بیند تماماً جواهرات است. آنگاه می‌فرماید: اگر لازم داری بردار و ببر. سید می‌فرماید: لازم ندارم، آن را پس گرفته و می‌ریزد و به حالت اولیه برمی‌گردد. همان روز یا روز دیگر آن شیخ با سید می‌روند زیارت قبر جناب «حرّ» از کنار شط پیاده می‌رفتند آن شیخ می‌رود به روی آب، وسط رودخانه که رسید وضو می‌گیرد و به سید می‌گوید شما هم بیایید وضو بگیرید. سید می‌گوید: من نمی‌توانم روی آب راه بروم. شیخ وضو می‌گیرد و برمی‌گردد قدری راه می‌روند ناگاه مار عظیمی دیده می‌شود که رو به آن‌ها می‌آورد. سید مضطرب می‌شود. شیخ می‌گوید: ترسیدی؟! گفتم: بله، خیلی هم می‌ترسم فرمود: نترس، نزدیک مار رفت و فرمود: «ای مار! به اذن خدا بمیر» و مار از حرکت افتاد و من بسیار تعجب کردم. فردا صبح با خودم گفتم: بروم تحقیق کنم، آیا ماری بوده یا به نظر من آمده و آیا واقعاً مرده یا موقتاً بی‌حس شده و بعد رفته. رفتم در همان محل، دیدم لاشه‌مار افتاده. یقین کردم کار شیخ حقیقت داشته. بعد رفتم برای ملاقات شیخ، تا وارد شدم فرمود: خوب کردی رفتی برای تحقیق مار. سپس به اتفاق شیخ رفتند زیارت اهل قبور. در قبرستان «وادی ایمن» مشغول قرائت فاتحه شدند، رسیدند به محلی شیخ فرمود: مرا اینجا دفن کن. سپس همان روز با طی‌الارض سید را به نجف برد و به کربلا برگرداند. سید گفته است: صبح فردا به قصد ملاقات شیخ رفتم، دیدم صاحب منزل گریان است و می‌گوید: (انا للّه وانا الیه راجعون) شیخ مرحوم شد. وارد حجره شدم، دیدم خودش رو به قبله خوابیده و تمام کرده است. ✍ شهید دستغیب رضوان‌الله‌علیه افزوده: ظاهراً آن شیخ یکی از ابدال بوده که مأموریت الهی داشته برای تقویت ایمان سید، بعضی از آیات الهی را به او نشان دهد. 📡ا https://b2n.ir/r25604 از 👇 📚داستان‌های شگفت 🤲 پروردگارا 🤲 بشریت را در مقابل و شرارت‌های حاکمان محافظت بفرما .