آقا میرزا علی یزدی نقل كرده است:
با کاروانی بزرگ از یزد عازم کربلا بودیم. در راه به جادهای کوهستانی رسیدیم. باید از گردنهای صعب العبور میگذشتیم. نزدیک غروب در کاروانسرایی توقّف کردیم. شترها مشغول استراحت شدند. هر خانواده در یکی از حجرهها و اتاقها جاگرفت. در حال جابه جا کردن اثاثیه بودم که زنم گفت: مثل این که قافله سالار، مردان را صدا میزند. ببین چکار دارد.
به حیاط رفتم. مردان جمع شده بودند و قافله سالار آرام و شمرده میگفت:
فردا از گردنه کوهستانی عبور میکنیم. نگران حمله دزدها هستم! بارها به کاروانهای زیارتی حمله کردهاند. کاروان ما محافظ ندارد. آنها بیرحماند. دین و ایمان ندارند. ممکن است به زنها و بچهها هم آسیب برسانند!
یک نفر از بین جمع پرسید:
آیا مسیر دیگری برای عبور وجود دارد؟
گفت: بله، ولی راه دور میشود. زن و بچهها طاقت ندارند. اگر بخواهیم از بیراهه برویم، به زحمت میافتند.
قافله سالار ادامه داد:
برای و جلوگیری از خطر احتمالی، پیشنهادی دارم، چون امشب ماه کامل است، جاده پیداست. اگر موافق باشید، نیمه شب حرکت میکنیم. به امید خدا تا سپیده صبح از گردنه رد میشویم. دزدها را فریب میدهیم. آن ها در روشنایی روز برای کاروانها کمین میگذارند.
کسی حرفی نزد، همه ساکت بودیم.
قافله سالار گفت: سکوت، علامت رضاست! پس آماده شوید، نیمه شب حرکت میکنیم.
به حجره برگشتیم و به همسرم گفتم: برای دفع خطر دزدها باید نیمه شب راه بیفتیم. توکلت به خدا باشد. از گردنه که رد شویم، دیگر خطری ما را تهدید نمیکند.
نیمه های شب به دستور قافله سالار، زنگ شتران را باز کردیم و به پایشان نمد پیچیدیم. ساعتی بعد بر فراز گردنه بودیم. مهار شتر را در دست گرفته بودم. همسرم داخل کجاوه، طفلمان را شیر میداد. نور مهتاب، همه جا را روشن کرده بود. بالای گردنه متوجه شعلههایی در دو سوی کوه شدیم. با اشاره دست قافله سالار ایستادیم. شعلهها نزدیکتر شدند.
قافله سالار فریاد زد: راهزن ها!مراقب باشید!
حرامیان نزدیک شدند. در یک دست، مشعل و در دست دیگر، شمشیر داشتند.
مشعل ها را روی زمین انداختند. دور تا دور قافله روشن شد. آن ها نعره زنان به طرف ما حمله کردند. جلوی قافله را گرفتند و مشغول ضرب و شتم زوّار شدند.
با عجله به زنم گفتم:
بچه را بده، زود باش!
او با ترس گفت:
بچه را میخواهی چکار؟
جوابش را ندادم. قنداقه بچه را باز کردم. کیسه اشرفیهای طلا را که خرجی سفر بود، داخل آن گذاشتم و بستم. دزدها مشغول خالی کردن بار شترها و گرفتن طلای زنها بودند.
زوّار ناامید از همه جا فریاد میزدند:
یا قمر بنی هاشم! یا حضرت عباس! به فریاد ما برس.
مهار شتر را محکم در دست گرفتم تا رم نکند. ناگاه #سوارنقابداری از بالای تپهها به کاروان نزدیک شد.
دزدها و زوّار متوجه حضور او شدند. سوار مقابل کاروان ایستاد. صورتش از ورای نقاب، نورافشانی میکرد. هیکلی رشید و قدی بلند داشت. شمشیری را در هوا تکان داد و فریادی زد که همچون صاعقه در دل شب پیچید: دست بردارید! از کاروان دور شوید وگرنه همه شما را هلاک خواهم کرد!
اسب مرد ناشناس شیههای کشید و سمهایش را به زمین کوفت.
دزدها، زوّار را رها کردند و پا به فرار گذاشتند و لحظاتی بعد پشت تپهها ناپدید شدند. از ترس پشت سرشان را هم نگاه نکردند. زوّار خواستند از سوار نقابدار تشکّر کنند اما او بیهیچ نشانی غیب شده بود.
قافله سالار به سمت کوه رفت. دزدها لوازم سرقتی و طلاها را کمی دورتر روی زمین گذاشته بودند. در این هنگام سر و صدای یکی از زائران را شنیدم. برگشتم و نگاه کردم. باور کردنی نبود. صدا سید جوان لالی بود که در یزد همسایه ما بود. سال ها قبل زبانش بند آمده بود. اما حالا زبان باز کرده بود و تندتند «صلوات »می فرستاد...
زوّار باورشان نمی شد نجات پیدا کرده باشند. هر کدام چیزی میگفت:
این سوار چه کسی بود؟ کجا رفت؟
قافله سالار گفت:
من، او را میشناسم!
ادامه داد: #آن_سوار نقابدار ناشناس، علمدار کربلا #ابوالفضل_العباس علیه السّلام بود كه همه ما به او متوسل شده بودیم!
آن شب تا صبح بر فراز گردنه ماندیم و برای حضرت ابو الفضل علیه السّلام روضه خواندیم و گریه کردیم.
📚 معجزات و کرامات ائمۀاطهار، هادی حسینی خراسانی، ص ۸۴
#اعتدال 👇👇
«ایتا»، «بله»، «تلگرام» و «سروش»
ا👈 @etedalhamrah
#انتشار با حذف يا تغيير لينك #آزاد