💠بگو ورشکست شدم دیگه!
آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرفهایم گوش کرد، گفت:«تو چقدر قرآن میخونی؟» گفتم:«اگه وقت بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم.»
گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟» باز همان جواب را دادم.
چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت:«بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!»
گفتم:«چطور آقا مهدی؟» گفت:«تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو بیند و مطالعه کن؛ ولو اینکه دشمن بیاد.»
📚برشی کوتاه از کتاب «ف. ل. ۳۱»
راوی: میر مصطفی الموسوی
#شهید_مهدی_باکری
#هر_شب_یک_خاطره
#کانون_قرآن_و_عترت
#دانشگاه_حضرت_معصومه_قم
🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠روحیه!
اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم بر میگشتم عقب.
توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت میآمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین را گرفتم.
راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم:« چرا این جوری میری؟ میزننتها.»
گفت:« میخوام به بچهها روحیه بدم. عراقیها رو هم بترسونم. میخوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»
#شهید_مهدی_باکری
#هر_شب_یک_خاطره
#کانون_قرآن_و_عترت
#دانشگاه_حضرت_معصومه_قم
🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠 احساس مسئولیت!
والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم. مرتب بیسیم میزدیم بهش و ازش میپرسیدیم «چی کار کنیم؟»
وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیکتر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم. با بیسیم حرف می زد.
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی. رفتیم بهش سلام بکنیم. رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم.هایش هم کاسه خون. توی آن گرما یک پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید میلرزید. بدجوری سرما خورده بود.
تا آمدیم حرفی بزنیم، رانندهش گفت:« به خدا خودم رو کشتم که نیاد، مگه قبول می کنه؟!»
#شهید_مهدی_باکری
#هر_شب_یک_خاطره
#کانون_قرآن_و_عترت
#دانشگاه_حضرت_معصومه_قم
🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠نماز جماعت!
بهمان گفت:«من تند تر میرم، شما پشت سرم بیاین.»
تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.
غروب نشده رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ما هم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون.
داشتیم تند تند پوتینهایمان را میبستیم که زود راه بیفتیم.
گفت:«کجا با این عجله؟ میخواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
#شهید_مهدی_باکری
#هر_شب_یک_خاطره
#کانون_قرآن_و_عترت
#دانشگاه_حضرت_معصومه_قم
🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠سهمیه!
توی آبادان رفته بود جبهه فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده، دیده بانی میکرد و گرا بهش می داد، او هم میزد.
همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله خمپاره صد و بیست هم بیشتر سهمیه نداشتند.
این قدر میرفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف میخورد.
تعریف میکردند، میگفتند:«یک بار شفیع زاده با بیسیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده.» آقا مهدی بهش گفته بوده که سه تامون رو زدیم. سهمیه امروزمون تمومه!
#شهید_مهدی_باکری
#هر_شب_یک_خاطره
#کانون_قرآن_و_عترت
#دانشگاه_حضرت_معصومه_قم
🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!
یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا، از محور به قرارگاه بازگشت.
یکی از بچهها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد.
مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید:«امروز به بچههای بسیجی هم کمپوت داده اید؟»
جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده.
مهدی با ناراحتی پرسید:«پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟»
گفتند:«دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما.»
مهدی وقتی این حرفها را شنید، با خشم پاسخ داد:«از من بهتر، بچههای بسیجیاند که بیهیچ چشمداشتی میجنگند و جان میدهند.»
به او گفتند: حالا باز کردهایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید.
مهدی با صدای گرفتهای به آن برادر پاسخ داد:«خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!»
#شهید_مهدی_باکری
#هر_شب_یک_خاطره
#کانون_قرآن_و_عترت
#دانشگاه_حضرت_معصومه_قم
🆔https://eitaa.com/etrat_hmu