eitaa logo
خانواده و مهارتهای زندگی
190 دنبال‌کننده
447 عکس
382 ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 🔹دعای تاجر مرد تاجری در شهر «کوفه» ورشکست شد و مقدار زیادی بدهکار گردید. به طوری که از ترس طلبکاران در خانه اش پنهان شد و از خانه بیرون نیامد. تا اینکه شبی از ماندن در خانه دلتنگ گردید، بنابر این نیمه شب از خانه خارج گردید و برای مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نیاز به درگاه خداوند بی نیاز شد و در دعاهایش از خداوند خواست که فرجی بنماید و قرض هایش را ادا فرماید. در همان زمان، بازرگان ثروتمندی در خانه اش خوابیده بود. در خواب به او گفتند: «اکنون مردی خداوند را می خواند و ادای دین خود را می طلبد، برخیز و قرض او را ادا کن.» بازرگان ثروتمند بیدار شد، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دوباره خوابید. باز در خواب همان ندا را شنید، تا اینکه در مرتبه سوم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد. آنگاه مهار شتر را رها کرد و گفت: «آن کس که در خواب به من امر کرد که از خانه خارج شوم، خودش مرا به مرد محتاج خواهد رسانید.) شتر کوچه های شهر را یکی پس از دیگری پیمود و در برابر مسجدی توقف کرد. تاجر پیاده شد و به طرف مسجد رفت. ناگاه از درون مسجد، صدای گریه و زاری شنید. داخل مسجد شد، نزد تاجر ورشکسته رفت و گفت: «ای بنده خدا، سر بردار، زیرا دعایت مستجاب شد.» آنگاه هزار دینار پول را به او داد و گفت: «با این قرض هایت را بپرداز و مخارج زن و بچه هایت را تأمین کن و هر گاه این پول تمام شد و باز محتاج شدی، اسم من فلان، محل کارم فلان جا و خانه ام در فلان محله است. به من مراجعه کن تا دو باره به توپول بدهم.» تاجر ورشکسته گفت: «این پول را از تو می پذیرم، زیرا می دانم عطا و بخشش پرودگارم می باشد. ولی اگر دو باره محتاج شدم، نزد تو نمی آیم.) بازرگان پرسید: «پس به چه کسی مراجعه می کنی ؟» تاجر ورشکسته پاسخ داد: «به همان کسی که امشب به او عرض حاجت کردم و او ترا فرستاد تا کارم را درست کنی. بازهم اگر محتاج شوم، از او کمک می خواهم که بخشنده ترین بخشندگان است و هیچگاه بندگان خود را از یاد نمی برد. اگر محتاج شوم بازهم به خدایم که به من نزدیک است و دعایم را مستجاب می کند، روی می آورم و از او می خواهم که تویا امثال ترا بفرستد و کارم را اصلاح نماید. 📚قلب سلیم- جلد اول صفحه 368
✍️ 💠بی انصافی💠 🔷آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف می فروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار “بی انصافی” ست. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج می شد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهان مبارکش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم “بی انصافی” بود!
✍️ 🔵بصیرت جوان 🔸روایتی است از حضرت امام صادق علیه السلام که می فرماید: روزی گذر سلمان در کوفه به بازار آهنگرها افتاد. یک مرتبه دید جوانی بیهوش شده و مردم اطراف او را گرفته اند. سلمان که از آن نزدیکی عبور می کرد، یکی از آن افراد دوید و به او گفت یا اباعبدالله این جوان مریض و بیهوش است بیا یک دعایی بالای سر او بخوان که بهوش بیاید. حضرت سلمان وقتی نزدیک شد و به بالین جوان رسید او چشم باز کرد. تا سلمان را دید سر خود را بلند کرد و گفت: یا اباعبدالله اینطور نیست که مردم گمان می کنند من بیمار هستم. وقتی گذر من به بازار آهنگرها افتاد و دیدم که با چکش های آهنی به میله های سرخ می کوبیدند، یاد این آیه افتادم: نگهبانان جهنم با چکش های آهنین بر دوزخیان می زنند. در این حالت دیگر نفهمیدم و از هوش رفتم. سلمان دید این فرد با معرفت است با او دوست شد. بعد از یک مدتی این جوان مریض شد، سلمان به عیادت او رفت و دید که موقع مرگ او است. سلمان به حضرت عزرائیل علیه السلام خطاب کرد که یا ملک الموت این جوان برادر و دوست من است، لطفاً مراعات او را بکن. 💥حضرت عزرائیل فرمود: یا اباعبدالله من مراعات این جوان و تمام مومنین را خواهم کرد و با آنها دوست هستم.
🕊 🌾خیلی قشنگه حتماً بخونید. روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. 🌾 پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.🌐 ─═इई 🌸🌸🌿🌹🌿🌸🌸ईइ═─
✍️ 🔹لوطی های اصفهان در زمان «مجلسی اول» که از علمای بزرگ اصفهان بود، لوطی های اصفهانی مزاحم مردم می شدند و آنهاه را اذیت می کردند. روزی لوطی ها جلوی یکی از مؤمنان را گرفتند و به او گفتند: «ما می خواهیم امشب مهمان توباشیم.» مرد مؤمن با خود اندیشید: «اگر آنها را دعوت نکنم در آینده مزاحم خانواده ام می شوند و اگر آنها را دعوت نمایم با وسایل موسیقی و الهو و لعب به خانه ام می آیند و در خانه کارهای زشت و گناه آلود انجام می دهند.» مرد به ناچار، نزد مجلسی رفت و مشکل خود را با او در میان گذاشت. مجلسی چند لحظه فکر کرد و سپس گفت: «آنها را دعوت کن که به خانه ات بیایند.» هنگام شب، مجلسی اول، زودتر از مهمانان به خانه مرد مؤمن رفت و به انتظار لوطی ها نشست. وقتی لوطی ها آمدند و مجلسی را دیدند، پکر شدند و تصمیم گرفتند کاری کنند که مجلسی قهر کند و برود تا موی دماغشان نباشد. با این تصمیم، رئیس لوطی ها به مجلسی گفت: «جناب آقا! مگر راه و روش ما لوطی ها چه عیبی دارد که به ما اعتراض می کنید. و شما چه خوبی دارید که ما باید شما را ستایش نمائیم ؟» و مجلسی گفت: «ما هزاران عیب داریم ولی نمک شناسیم. اگر نمک کسی را خوردیم، دیگر نمکدان نمی شکنیم و به او خیانت نمی کنیم، و لطف او تا پایان عمر از خاطرمان نمی رود. ولی من این صفت را در شما نمی بینم.» لوطی گفت: «در اصفهان، از هر کس می خواهید، بپرسید تا ببینید ما نمک چه کسی را خورده ایم که نمکدانش را شکسته باشیم و به او بد کرده باشیم.» مجلسی گفت: «خودم گواهی می دهم که شما همگی نمک شناس هستید. آیا شما نمک خداوند را نخورده و نمکدان او را نشکسته اید؟ خداوند که این همه نعمت به شما داده، نعمت سلامتی و چشم و گوش و دهان و دست و پا و... به شما داده و هر روز شما را بر سفره خود نشانیده وروزی شما را رسانیده است، چرا نمک به حرامی می کنید. این همه از نعمت های الهی استفاده می کنید و باز هم سرکشی و گناه و پیروی از هوی و هوس می نمائید.» لوطی ها مانند برق گرفته ها در جای خود خشکشان زد و به ناگاه از خواب غفلت بیدار شدند. سکوت مطلق برخانه حکمفرما شد. پس از مدتی، لوطی ها که سر به زیر انداخته بودند، یکی یکی از خانه خارج شدند. صبح روز بعد، لوطی ها به خانه مجلسی رفتند و در حضور او از گناهان خود توبه کردند. ما نیز در عمر خودمان از نعمت های بی شمار الهی استفاده می کنیم ولی خدا را فراموش کرده ایم. آیا ما از آن لوطی های گناهکار نیز بدتر شدیم، که متوجه لطف و محبت بی پایان خداوند نمی شویم؟ 📚ایمان (شهید دستغیب رحمه الله ) جلد اول - صفحه 10 🇮🇷
✍️ خواندنی 🔸اثر پاکدامنی زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان
✍️ 🔵فیل سواران وقتی «ابرهه» و لشکر فیل سوارش به «مکه» حمله کردند تا خانه خدا را خراب نمایند، مردم مکه که در خودشان یارای مقاومت در برابر ابرهه را نمی دیدند، از مکه گریختند و به کوهستان پناهنده شدند. تنها حضرت عبدالمطلب - جد گرامی رسول اکرم صلی الله علیه و آله در مکه باقی ماند. هنگامی که فرمان حمله داده شد و فیل سواران برای تخریب مکه به حرکت درآمدند، خداوند تعداد زیادی پرنده را به جنگ آنان فرستاد. هر پرنده، سه دانه گلی، یکی در منقار و دو تا در چنگال هایشان داشتند و با هر دانه، یکی از فیل سواران را هلاک می نمودند. پرندگان بالای سر هر کس می رسیدند، یک دانه از گل ها را به طرفش پرتاب می کردند. گل از سر مرد وارد می شد و در بدنش فرو می رفت و از شکم فیل خارج می شد و بدین ترتیب، فیل و فیل سوار را به هلاکت می رسانید. بدین ترتیب، لشکر ابرهه، به وضع فضاحت باری شکست خوردند، و باقیمانده آنها از مکه گریختند. خداوند این داستان را در قرآن ذکر فرموده است تا انسان بفهمد، گلی که آدمکش نیست، چه کسی به آن قدرت کشتن داده است. چطور شد که گل ناچیز، بدن انسان ها و فیل های بیشمار را سوراخ کرد و چه کسی پرندگان را مأمور نابودی دشمن نمود؟ در روایت آمده است که «هر وقت خداوند به مؤمنی اراده خیر کند و بخواهد بصیرتش را زیاد نماید، از جایی که امید ندارد، برایش کارسازی می کند. 📚توحید ( شهید دستغیب رحمه الله ) صفحه 290
✍️ 👈دو برادر در بنی اسرائیل دو برادر به نام های «یهودا» و «پطرس» زندگی می کردند. وقتی پدر آنها از دنیا رفت برایشان هشت هزار دینار ارث باقی گذاشت. هر کدام از برادران چهار هزار دینار برداشته و دنبال کار خود رفتند. یهودا تمام پول خود را در راه خدا به افراد فقیر و محتاج بخشید و حتی سکه ای هم برای خودش برنداشت. اما پطرس با پولی که به ارث برده بود، دو باغ بزرگ میوه خرید. در این باغ ها انواع درخت های میوه وجود داشت. در بین دو باغ نیز خداوند نهری را جاری ساخته بود که درختان را سیراب می نمود. علاوه بر آن، پطرس تعداد زیادی غلام و کنیز خرید و قصر بزرگ و باشکوهی نیز در وسط باغ برای خودش ساخت. روزی یهودا محتاج پول شد و برای قرض گرفتن به برادرش مراجعه کرد. پطرس به جای کمک به برادر شروع به سرزنش او کرد و گفت: «چرا پول های پدر را بر باد دادی؟ تو باید مانند من از پول هایت استفاده می کردی و ثروتی به دست می آوردی که از بین رفتنی نباشد. من در این دنیا ثروتمند و خوشبخت هستم و در آن دنیا هم از تو خوشبخت تر خواهم بود. ببین چقدر باغ و بوستان و درخت دارم. ببین چقدر غلام و کنیز دارم ببین چه قصرها ساخته ام. ببین چقدر نیرومند هستم. آیا از من نیرومند تر هم هست؟» یهودا پاسخ داد: «تو آنقدر به خودت مغرور شده ای که خداوند را فراموش کرده ای. تو از یک نطفه ناچیز آفریده شده ای و خداوند ترا به این مقام و منزلت رسانیده است. تمام این اموال، مال خداست. خودت هم مال خدا هستی. اگر خدا بخواهد می توانی از باغ ها استفاده کنی، وگرنه هیچ فایده ای از آنها نخواهی برد.» آن شب، صاعقه ای آمد و تمام باغ و بوستان پطرس را سوزانید و قصرهایش را نابود کرد. هنگام صبح، وقتی پطرس دید که تمام سرمایه اش را از دست داده است، پشیمان شد و در حالی که پشت دستش می زد، می نالید و می گفت: «ای کاش ثروتم را به جای خدا نمی پرستیدم. ای کاش برای پروردگارم شریک قرار نداده بودم.» بدین ترتیب، یهودا به خاطر ایمان و اطاعتش از پرودگار نجات یافت و پطرس به خاطر شرک ورزیدن به خدا، به بدبختی افتاد. 📚ایمان(شهید دستغیب رحمه الله ) ج1 – ص 191
✍️ 👈خداوند همیشه حاضر و ناظر است یکی از عارفان بزرگ که کرامات عجیبی از او نقل شده است، «سهل شوشتری» است. روزی از او پرسیدند: «چگونه به این مقام و مرتبه رسیدی؟» او پاسخ داد: «من در کودکی نزد دایی ام زندگی می کردم. وقتی هفت ساله بودم، نیمه شب ادرار به من فشار آورد. به ناچار از رختخواب برخاستم و به دستشویی رفتم. وقتی برگشتم که بخوابم، دایی ام را دیدم که رو به قبله نشسته، عبایی به دوش کشیده، عمامه ای دور سرش پیچیده و مشغول نماز خواندن است. از حالت او خوشم آمد، کنارش نشستم تا نمازش تمام شد. آنگاه از من پرسید: «پسر، چرا نشسته ای؟ برو بخواب.» گفتم: «از کار شما خوشم آمده و می خواهم پهلوی شما بنشینم.» گفت: «نه، برو بخواب» رفتم و خوابیدم. شب بعد نیز از خواب بیدار شدم. وقتی از دستشویی برگشتم، بازهم دایی مشغول نماز خواندن بود. کنارش نشستم. به من گفت: «برو بخواب» گفتم: «دوست دارم هر چه شما می گوئید، من هم تکرار کنم.» دایی ام مرا رو به قبله نشانید و گفت: «یک مرتبه بگو «یا حاضر و یا ناظر» من هم تکرار کردم. سپس دایی گفت: «برای امشب کافی است، حالا برو بخواب» این کار چند شب تکرار شد و هرشب عبارت «یا حاضر و یا ناظر» را چند بار تکرار می کردم. کم کم، وضو گرفتن را نیز آموختم، و پس از اینکه وضومی گرفتم، هفت بار می گفتم: «یا حاضر و یا ناظر» هر آن کوغافل از حق یک زمان است در آن دم کافر است، اما نهان است بالاخره کار به جایی رسید که من دیگر بدون اینکه نزد دایی بروم، خودم قبل از اذان صبح بیدار می شدم، و پس از نماز تسبیح به دست می گرفتم و پیوسته تکرار می کردم: «یا حاضر و یا ناظر» و از این کار کیف روحانی می بردم تا اینکه به این مقام و مرتبه رسیدم.» ای پدرها، ای مادرها، برای فرزندانتان این معنی را روشن کنید. بگوئید: «پسرجان، خدا همه جا هست و همه چیز را می بیند. هرجا بروی خدا با توست.» این کار برهان نمی خواهد. فطرت کودک برای فهمیدن و درک آن کافی است فقط تذکر می خواهد تا کودک 📕معارفی از قرآن- ص 165
✍️ 👈رضا به قضاى الهى اعشى گويد: به محضر رسيدم تا از فرزند بيمار او عيادت كنم ، ديدم امام عليه السلام بر درب منزل ايستاده است و بسيار اندوهگين و ناراحت است . عرض كردم : فدايت شوم بچه در چه حالى است ؟ امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند حال آشفته اى دارد. آن گاه وارد خانه شد و مدتى ماند و سپس با روى گشاده بسوى ما بيرون آمد در حالى كه غم و اندوه از او بر طرف شده بود آنگاه فرمود: دوست داشتم كه بچه شفا يابد. عرض كردم : فدايت شوم آن وقت كه زنده بود شما غمگين بوديد اما الان كه از دنيا رفته است روئى گشاده داريد! امام عليه السلام فرمود: ما اهل بيت قبل از مصيبت گريه مى كنيم اما وقتى امر الهى واقع شد به قضاى خداوند راضى هستيم و تسليم امر او خواهيم بود. (13) 📚مستدرك الوسائل ، ج 13، ص 405.
✍️ 👈باد مسموم و حکمت الهی حدود شصت سال قبل در فصل زمستان، باد مسموم شدیدی می آمد. به طوری که تمام درختها مسموم شدند و در نتیجه حتی یک درخت میوه دار باقی نماند. و یک نفر در منزلش درخت زرد آلو کاشته بود و آن را خیلی دوست داشت. هنگامی که باد شروع شد، او اطراف درخت را با پارچه ضخیمی پوشانید تا باد به آن آسیبی نرساند. آن سال، درخت زرد آلو، تنها درختی بود که میوه داد و چون این میوه ها خیلی پرارزش بود، صاحب درخت مقداری از آن را به دوستان و بستگانش هدیه داد. و در آن سال، هرکس این میوه را خورد، وبا گرفت و مرد؛ اما مردم عامی که نصیبی از میوه نبرده بودند، جان سالم به در بردند. معلوم شد که خداوند با باد مسموم خطر ابتلا به وبا را از بین برده و با بلای کوچک، جلوی بلای بزرگ تر را گرفته بود. عدل (شهیددستغیب رحمه الله) ص 384
✍️ 👈علاقه مادری مرد عربی تصمیم گرفت که به «مدینه» برود و رسول اکرم صلی الله علیه و آله را زیارت نماید. در بین راه، زیردرختی چند جوجه پرنده دید، آن ها را براشت تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا ببرد. در همین موقع مادر جوجه ها پرواز کنان از راه رسید و چون جوجه هایش را در دست مرد، اسیر دید، به دنبال او به راه افتاد. مرد در روی زمین راه می رفت و پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد. مرد به مدینه رسید. وارد شهر شد و یکسره به مسجد رفت و پس از زیارت نبی اکرم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. در این موقع، پرنده مادر که چند فرسخ به دنبال جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد، غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهان یکی از جوجه ها گذاشت و سپس به سرعت پرواز کرده و دور شد. رسول خدا و اصحاب ایشان، نشسته بودند و این صحنه را می نگریستند. ساعتی گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند و مسلمانان دور آنها را گرفته بودند. در همین لحظه، دو باره پرنده مادر رسید و با اینکه خطر اسیر شدن به دست مردم او را تهدید می کرد، از جان گذشتگی نموده، فرود آمد، و غذایی را که تهیه کرده بود، در دهان جوجه دیگر گذاشت. سپس قبل از اینکه کسی او را بگیرد، پرواز کرده و دور شد. در این هنگام، رسول گرامی اسلام جوجه ها را آزاد فرمود. آنگاه رو به اصحاب کرده و فرمود: «مهر و محب این مادر را نسبت به جوجه هایش چگونه دیدید؟» اصحاب عرض کردند: «بسیار عجیب و شگفت انگیز بود.» پیامبر فرمود: «قسم به خداوندی که مرا به پیامبری برگزید، مهر و محبت خدای عالم، به بندگانش، هزاران مرتبه از چیزی که دیدید، بیشتر است.» اصحاب همگی شاد شدند و شکر پروردگار را به جای آوردند. معارفی از قرآن (آیت الله شهید دستغیب رحمه الله ) ص 106