eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالمان خوب می‌شود... مگر "مهدی" آمدنی نیست؟!🌱 🖇 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
یکی بود یکی نبود... غیر از "من" و اونی که واسه من نبود، هیچ‌کس نبود!🖇 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
تماشای لبخندش به یک کلاه و شال‌گردن احتیاج داشت. می‌دانی؟! زمستان قبل از خندیدنش توهم بود!🌨 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
ولی هیچ‌کدومتون خودش رو عین آدم معرفی نکرد. همتونو با "گذشت زمان" شناختم!🚶🏻‍♂ - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
من افسرده یا ناراحت و منزوی نیستم. فقط در مسئله‌ی "دلایلی برای شاد بودن" کفگیرم خورده به ته دیگ!🖇 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
از کوزه‌ی شکسته هم می‌شد استفاده کرد... منتها قبل از اینکه به سنگ بگه‌: «دوست دارم»💔 - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
پانزده خورشید را به شفق رساندم... می‌دانی؟! پانزده ساله‌ام اما‌... برای این‌که نورم را از ابرهای تیره عبور دهم، پیر شدم! یک پیر قصه‌گو!🖇🌞 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
خال گوشه‌ی لبت، انتهای خیال‌ است جانا!🖇 - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_صد‌و_سی‌و_یک1⃣3⃣1⃣ "دلارام
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 ⃣3⃣1⃣ نمازم را می‌خوانم و سراغ آشپزخانه‌ می‌رم. بشقاب‌ها را می‌شویم و خشک می‌کنم. بعد مشغول چای ریختن برای بچه‌ها می‌شوم. حاج آقا داستان شتر حضرت صالح(ع) را برای بچه‌ها تعریف می‌کند و امین در حال جمع کردن مهرهای نماز است. ده دقیقه بعد، حاج آقا داستانش را تمام می‌کند و از مسجد خارج می‌شود. بچه‌ها هم بعد از نوشیدن چای، لی‌لی کنان و بدوبدو از مسجد خارج می‌شوند. وسائل سخنرانی مسجد را در جعبه‌ی پایین منبر می‌گذارم. امین از مسجد خارج می‌شوم. سوار ماشین می‌شویم و نفسم را بیرون می‌دهم: «خب... کجا بریم؟!» - «بریم شام بخوریم که دارم از گرسنگی می‌میرم!» - «بله کاملا مشخصه!» می‌خندد و می‌گوید: «چرا می‌خندی‌حالا؟!» می‌خندم و سکوت می‌کنم. گونه‌اش از خجالت چال می‌افتد. به قول هستی "اینم بلیتی شد رف!" جلوی رستوران بزرگی می‌ایستد. - «لیدوما؟! چند ماهه که نیومدیم اینجا...» - «تو چند ماهه که کلا زندگی نکردی. چه برسه یه رستوران ساده!» به حرفش فکر می‌کنم... زندگی چیست؟! دوردورهای شبانه با ماشین؟! پارتی و رقص در کاخ؟! گشتن دانه به دانه پاساژهای بالاشهر برای پیدا کردن گران‌ترین لباس و کیف و کفش و مرغوب‌ترین لوازم آرایش؟! زندگی هر چه هست تمدید کردن رژ لب بعد از زمین خوردن نیست... نمی‌دانم چه شد که رو به امین صاف می‌ایستم و می‌گویم: «من تازه دارم زندگی می‌کنم. چون زنده بودنم واسه یکی دیگست. تازه دارم نفس می‌کشم چون خدا رو تو هر دم و بازدم حس می‌کنم! تازه دارم...» وسط حرفم می‌پرد. دستش را بالا می‌برد: «باشه باشه... باشه ول‌کن!» *** وارد رستوران می‌شویم. می‌خواهم یکی از میز‌ها را انتخاب کنم که می‌گوید: «ویژه رزور کردم!» سمت میزی می‌رویم که گارسونی نزدیکمان می‌شود: «خوش اومدین، خوش اومدین، رزرو شده!» امین نامش را به گارسون می‌گوید تا از بخش مدیریت رسیدگی شود. گارسون بعد از چند ثانیه باز می‌گردد و همزمان با بالا دادن سیب گلویش می‌گوید: «گفتم که جناب، رزرو شده!» - «چطور ممکنه؟! برای من از دیشب رزرو شده بود!» انگار از کوره در رفته است. بدون اینکه منتظر جواب باید صدایم می‌زند و از رستوران خارج می‌شویم. سوار ماشین می‌شود و می‌گوید: «فکر نمی‌کردم رستوران به این مجللی آنقدر مدیریتش ضعیف باشه.» انگشت شست‌ام را روی آبروی چپ و انگشت اشاره‌ام را روی آبروی راستش می‌گذارم: «حالا اخم نکن داداشی... می‌ریم یه فلافلی پرکن بخور!» می‌خندد و نفسش را بیرون می‌دهد: «آخرشم همونی شد که می‌خواستی!» خنده‌ای با لحن شیطانی تحویلش می‌دهم. چند ثانیه بعد می‌گویم: «راستی، چرا از دیشب میز رزرو کردی؟!» نگاهی به صورتم می‌اندازد. چه پرسیدم که اینطور چشم‌هایش گرد می‌شود و آب دهانش را قورت می‌دهد؟! چند ثانیه می‌گذرد و جوابی نمی‌دهد... حالا دیگر سرش را از شیشه بیرون برده تا سین جیمش نکنم. شاید هم می‌خواهد عرق پیشانی‌اش با نور مستقیم خورشید خشک شود و بیشتر از این ضایع نباشد! سوال پیچش نمی‌کنم. اما رمز موبایل و لپ تاپ‌اش را بلدم. در اسرع وقت چیزی که باید را می‌فهمم! سر انجام جلوی یک فلافلی ماشین را نگه می‌دارد. - «پیاده شو عزیزم.» @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا