ازدحام عشق
- به نام خالق واژه... سلام .. و نور! به کانال ازدحام عشق خوش آمدید. من مهدی پورمحمدی هستم! - نوی
سلام و نور😄🌱
اعضای تازهوارد برای آشنایی با من!
حالمان خوب میشود...
مگر "مهدی" آمدنی نیست؟!🌱
#سلام_فرمانده🖇
#امام_زمان ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
یکی بود یکی نبود...
غیر از "من" و اونی که واسه من نبود، هیچکس نبود!🖇
#معشوق_من✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
تماشای لبخندش به یک کلاه و شالگردن احتیاج داشت.
میدانی؟!
زمستان قبل از خندیدنش توهم بود!🌨
#معشوق_من✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ولی هیچکدومتون خودش رو عین آدم معرفی نکرد.
همتونو با "گذشت زمان" شناختم!🚶🏻♂
- مهدینار🖋♣️
#بهروایتواژه✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
من افسرده یا ناراحت و منزوی نیستم.
فقط در مسئلهی "دلایلی برای شاد بودن" کفگیرم خورده به ته دیگ!🖇
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
از کوزهی شکسته هم میشد استفاده کرد...
منتها قبل از اینکه به سنگ بگه: «دوست دارم»💔
- مهدینار🖋♣️
#بهروایتواژه✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
پانزده خورشید را به شفق رساندم...
میدانی؟!
پانزده سالهام اما... برای اینکه نورم را از ابرهای تیره عبور دهم، پیر شدم!
یک پیر قصهگو!🖇🌞
#بهروایتواژه✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
خال گوشهی لبت، انتهای خیال است جانا!🖇
- مهدینار🖋♣️
#معشوق_من✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_صدو_سیو_یک1⃣3⃣1⃣ "دلارام
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_صدو_سیو_دو2⃣3⃣1⃣
نمازم را میخوانم و سراغ آشپزخانه میرم. بشقابها را میشویم و خشک میکنم. بعد مشغول چای ریختن برای بچهها میشوم. حاج آقا داستان شتر حضرت صالح(ع) را برای بچهها تعریف میکند و امین در حال جمع کردن مهرهای نماز است. ده دقیقه بعد، حاج آقا داستانش را تمام میکند و از مسجد خارج میشود.
بچهها هم بعد از نوشیدن چای، لیلی کنان و بدوبدو از مسجد خارج میشوند.
وسائل سخنرانی مسجد را در جعبهی پایین منبر میگذارم. امین از مسجد خارج میشوم.
سوار ماشین میشویم و نفسم را بیرون میدهم: «خب... کجا بریم؟!»
- «بریم شام بخوریم که دارم از گرسنگی میمیرم!»
- «بله کاملا مشخصه!»
میخندد و میگوید: «چرا میخندیحالا؟!»
میخندم و سکوت میکنم. گونهاش از خجالت چال میافتد. به قول هستی "اینم بلیتی شد رف!"
جلوی رستوران بزرگی میایستد.
- «لیدوما؟! چند ماهه که نیومدیم اینجا...»
- «تو چند ماهه که کلا زندگی نکردی. چه برسه یه رستوران ساده!»
به حرفش فکر میکنم... زندگی چیست؟! دوردورهای شبانه با ماشین؟! پارتی و رقص در کاخ؟! گشتن دانه به دانه پاساژهای بالاشهر برای پیدا کردن گرانترین لباس و کیف و کفش و مرغوبترین لوازم آرایش؟! زندگی هر چه هست تمدید کردن رژ لب بعد از زمین خوردن نیست...
نمیدانم چه شد که رو به امین صاف میایستم و میگویم: «من تازه دارم زندگی میکنم. چون زنده بودنم واسه یکی دیگست. تازه دارم نفس میکشم چون خدا رو تو هر دم و بازدم حس میکنم! تازه دارم...»
وسط حرفم میپرد. دستش را بالا میبرد: «باشه باشه... باشه ولکن!»
***
وارد رستوران میشویم. میخواهم یکی از میزها را انتخاب کنم که میگوید: «ویژه رزور کردم!»
سمت میزی میرویم که گارسونی نزدیکمان میشود: «خوش اومدین، خوش اومدین، رزرو شده!»
امین نامش را به گارسون میگوید تا از بخش مدیریت رسیدگی شود.
گارسون بعد از چند ثانیه باز میگردد و همزمان با بالا دادن سیب گلویش میگوید: «گفتم که جناب، رزرو شده!»
- «چطور ممکنه؟! برای من از دیشب رزرو شده بود!»
انگار از کوره در رفته است. بدون اینکه منتظر جواب باید صدایم میزند و از رستوران خارج میشویم.
سوار ماشین میشود و میگوید: «فکر نمیکردم رستوران به این مجللی آنقدر مدیریتش ضعیف باشه.»
انگشت شستام را روی آبروی چپ و انگشت اشارهام را روی آبروی راستش میگذارم: «حالا اخم نکن داداشی... میریم یه فلافلی پرکن بخور!»
میخندد و نفسش را بیرون میدهد: «آخرشم همونی شد که میخواستی!»
خندهای با لحن شیطانی تحویلش میدهم.
چند ثانیه بعد میگویم: «راستی، چرا از دیشب میز رزرو کردی؟!»
نگاهی به صورتم میاندازد. چه پرسیدم که اینطور چشمهایش گرد میشود و آب دهانش را قورت میدهد؟!
چند ثانیه میگذرد و جوابی نمیدهد... حالا دیگر سرش را از شیشه بیرون برده تا سین جیمش نکنم. شاید هم میخواهد عرق پیشانیاش با نور مستقیم خورشید خشک شود و بیشتر از این ضایع نباشد!
سوال پیچش نمیکنم. اما رمز موبایل و لپ تاپاش را بلدم. در اسرع وقت چیزی که باید را میفهمم!
سر انجام جلوی یک فلافلی ماشین را نگه میدارد.
- «پیاده شو عزیزم.»
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱