ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_بیستو_هشت8⃣2⃣1⃣ برایچند ثانیه چشمامو بستم و وقتی
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_بیستو_نه9⃣2⃣1⃣
وارد خانه شدم و به پذیرایی رفتم. روی کاناپه نشستم. همانطور که صدای فیلم را میشنیدم، زیر لب صلوات فرستادم.
یک و نیم ساعت دیگر هم به همین منوال گذشت.
وقتی دیدم فیلم از اول پلی شده و دیگر صدایی از کسی نمیآید، بالای سرشان رفتم و دیدم همه آنها به ضیافت پادشاه هفتم رفتهاند.
از اتاق دلارام ملحفهای پیدا کردم.
پائین آمدم و روی یکی از کاناپههای پذیرایی دراز کشیدم. اولش منتظر بودم بقیه بیدار شوند و به خانه برگردیم، اما پلکهای خودم یکدیگر را در آغوش کشیدند.
***
با صدای قهقهی دلارام چشمهایم را باز کردم. روی مبلهای هال، کنار هستی نشسته و در حال اینستاگردی بود.
وارد سرویس شدم و بعد از شستن صورتم به آشپزخانه رفتم. نیهان در حال شستن ظرفها بود. امین و آرمان هم در حال تهیه لیست بودند. روی صندلی نشستم و سلام و صبح به خیر گفتم.
- «این لیسته... واسه چیه؟!»
امین نگاهی به نیهان کرد و گفت: «یه قهوه واسه آرمیا بزن نیهان.»
بعد رو به من ادامه داد: «لیست چیزاییه که میخوایم ببریم مشهد!»
چند ثانیه حرف امین را تکرار کردم، بلکه اشتباه نشنیده باشم. اما اینطور نبود. مشهد؟! دلارام هنوز سلامتی کاملاش را به دیت نیاورده که! به این که اول از همه به فکر دلارام افتادم، در دل خندیدم.
اما چشمهایم را گرد کردم و گفتم: «مشهد؟!»
- «آره مشهد... تو که خواب بودی همه موافقت کردن.»
نیهان فنجان قهوه را جلوی گذاشت: «زنگ زدم به مامان بابا گفتم. هستی هم هماهنگه. فقط باید بریم خونه وسایلمونو جمع کنیم...»
دلم هوایی شده بود. اما از اینکه بدون پرسیدن نظر من برنامه ریزی کرده بودند ناراحت بودم.
قهوهام را خوردم و با چشم و ابرو به نیهان فهماندم پشت سرم به حیاط بیاید.
وقتی دیدم غیر از من و نیهان کسی در حیاط نیست گفتم: «این چی میگه؟! مشهد کدومه؟!»
آرام و خونسرد پلک زد: «فردا شب»
پوف کردم و خواستم وارد خانه شوم که دستم را کشید و گفت: «عه آرمیا! عصبی نشو خب... میریم یه مسافرت سه چهار روزه و بر میگردیم!»
- «چی میگی نیهان؟! من کجا پاشم بیام مشهد؟! اونم با این اکیپ!»
- «ببخشید مگه چشونه؟!»
- «نیهان من نمیام مشهد! میخوام خودم تنها برم...»
قهر کرد و بدون اینکه بحث را ادامه دهد وارد خانه شد.
- «بهتر! من اینجا میمونم و عشق و حال!»
بعد از چند دقیقه پیادهروی در حیاط، پیش نیهان رفتم. باید منطقی با او حرف میزدم.
همانطور که از پلهها بالا میرفتم، به این فکر کردم که چطور قانعش کنم.
تقهای به در کوبیدم و بعد از شنیدن صدای دلارام، به ناچار وارد اتاق شدم.
وقتی دیدم کنار هم نشستهاند و مشغول دیدن آلبوم عکس دلارام هستند، عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون رفتم...
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_بیستو_نه9⃣2⃣1⃣ وارد
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سی0⃣3⃣1⃣
از پلهها پایین میروم که دستم از پشت کشیده میشود. این نیهان امروز من را بیدست نکند خوب است!
- «هو چته دختر؟!»
- «منو کار داشتی یا دلارام؟!»
چشمانم را در حدقه میچرخانم: «آخه من با دلارام چه کاری میتونم داشته باشم؟!»
- «ها، راس میگی. خب، کارتو بگو!»
نمیدانم چگونه شروع کنم. بعد از چند ثانیه طفره رفتن میگویم: «از اینکه نمیام مشهد ناراحت نشو... »
- «لااقل دلیلشو بگو آرمیا! تو که تا همین چند روز پیش میگفتی دلم هوای مشهدو کرده. چی شد پس؟!»
- «هنوزم همینجوریه ولی... آخه به دلارام؟!»
آرام به پیشانیاش میکوبد: «مگه ماه عسل دلارامه که اینجوری میگی؟! یه سفر زیارتیه فقط!»
قصد ندارم از خر شیطان پیاده شوم: «من نمیام نیهان! الانم میخوام برم خونه چون کلی کار دارم.»
دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید. اما دلارام روی بالاترین پله قدم میگذارد و مانع حرفش میشود.
- «زیاد اصرار نکن نیهان جان... اجبار نیست که!»
من اینطور حرف زدن دلارام را میشناسم. باید ناراحت شده باشد که اینگونه با آرامش صحبت میکند! وگرنه دلارام خندهرو، اینگونه نیست.
از حرفی که زدهام خجالت میکشم. بالاخره دلارام هم انسان است!
عرق کردن پیشانیام را به وضوح حس میکنم. به نظر پاهایم سست شده باشد. شاید جادوی صحبت کردن دلارام باشد. اصلا به من چه مربوط؟! میخواهد ناراحت بشود نمیخواهد هم دستش درد نکند و خدا قوتش باشد!
صدایم را صاف میکنم: «از دلارام یاد بگیر نیهان خانوم!»
از پلهها پایین میروم و دیگر صدایی نمیشنوم. احتمالا هنوز ایستادهاند و به رفتنم نگاه میکنند!
آخرین پله را که پایین میروم، هستی جلویم سبز میشود. حوصله کلکل کردن با این یکی را دیگر ندارم!
- «دارم میرم خونه. نمیای؟!»
با ذوق نگاهم میکند و میگوید: «الان نه. ولی برای بستن بار سفر آره!»
با این حرفش حرصم را در میآورد. بدون کش دادن بحث، موبایلم را از روی مبل بر میدارم و از هال خارج میشوم. به این فکر میکنم که چرا هستی و دلارام آنقدر با هم مچ شدهاند. در را باز میکنم و سوئیچ ماشین را فشار میدهم.
سوار ماشین میشوم و دنده را جا به جا میکنم. فکرم هنوز درگیر دلارام است. باز این بشر کار خودش را کرد!
همانطور که چانهام را میخارانم، تریلیای که از مقابل نزدیکم میشود. فرمان را محکم میچرخانم که دستم درد میگیرد.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق میافتد که نمیفهمم چگونه ماشین به جدول ها برخورد میکند. در کسری از ثانیه زمین زمان وارونه میشود و سرم به شیشهی ماشین میخورد. صدای خرد شدن شیشه را به وضوح میشنوم و داغی سرم را احساس میکنم. در حالی که صدای دلارام در ذهنم اکو میشود، چشمهایم را میبندم و در سیاهی مطلق فرو میروم.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سی0⃣3⃣1⃣ از پلهها پای
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_صدو_سیو_یک1⃣3⃣1⃣
"دلارام"
دعا را میخوانم و کتاب گنجهای معنوی را میبندم. زیر لب حمد میخوانم و چادرم را روی سرم تنظیم میکنم؛ چند پسر از ته راهرو نزدیک میشوند...
میایستم. نفسهایم بر شیشه بخار میشوند. آه میکشم. احساس میکنم بدنش از دیروز هم نحیف و ضعیفتر شده هست.
نگاه دیگری به بدن لاغرش میاندازم. در حالی که راهرو را ترک میکنم زیر لب میگویم: «این همه مدت نبودن، زیاد نیست آقا آرمیا؟! انقد تو کما بهتون خوش میگذره که نمیخواید به هوش بیاید؟!»
موبایلم را از کیفم بیرون میآورم و شماره امین را میگیرم.
- «سلام داداش خوبی؟! میای دنبالم؟! یه رب دیگه اذانه...»
سوار آسانسور میشوم که شمارهی آیه را در آینه آسانسور میبینم. مستقیم صفحه موبایل را نگاه میکنم تا مطمئن شوم خودش است. انگشتم را روی تلفن سبز میگذارم و میکشم: «سلام آیه جا... آره عزیزم کلیدای مسجد دست منه... دارم میام امین جلو بیمارستانه... باشه خدافظ»
درب آسانسور باز میشود. در حالی که بیمارستان را ترک میکنم پرستاری نزدیکم میشود و میگوید: «دِلی جان، خسته نشدی عزیزم؟! آخه نه ماهه که این بیمارستانو گذاشتی زیر پات!»
در حالی که لبخند میزنم میگویم: «نه ماه چیه زهرا جان؟! هشت ماه و سه هفتهست.»
- «هر چی حالا. نمیترسی مریض شی تو این بیمارستان آلوده؟!»
- «خدا بزرگه... انشاءالله که نمیشم...»
نگاهی به پذیرش میاندازد: «انقد خودتو اذیت نکن... آرمیا همه بالاخره به هوش میاد. یه دفه دیگه از صبح تا ظهر بیای اینجا میزنمتا!»
دستم را روی دهانم میگذارم و میخندم. همراهیام میکند و موبایلم زنگ میخورد.
- «جانم امین... عه باشه... اومدم اومدم»
خندهام را خاتمه میدهم و با زهرا خداحافظی میکنم. از بیمارستان خارج میشوم و سمت ماشین امین میروم. در ماشین را باز میکنم که میگوید: «کلیدا دستتن یا باید بریم خونه؟!»
به محض اینکه جواب میدهم پایش را روی گاز میگذارد. عجله دارد...
- «حالا چرا انقد تند میری بچه؟!»
فرمان را میپیچاند و میگوید: «باید در مسجدو قبل از رسیدن بچهها باز کنیم!»
خونسرد نگاهش میکنم: «حالا این بچه دبستانیا یکم پشت در مسجد منتظر بمونن چیزی نمیشه!»
نگاهم میکند و نفسش را از بینی بیرون میدهد.
- «تو دیگه چقد بیخیالی!»
رسما فقط خونسردیام را حفظ کردهام؛ و گرنه ترس اینکه در مسجد را دیرتر باز کنیم ختم میشود به ناخن جویدن.
چند دقیقه بعد امین ماشین را جلوی بابالرضا نگه میدارد. در حالی که از ماشین پیاده میشوم کلید قفل را پیدا میکنم. از پلهها پایین میروم که حاج آقا را جلوی در میبینم. کنار بچهها ایستاده و ساعتاش را میکند. به بچهها نزدیک میشوم ک در حالی که به موزائیک زیر پای حاج آقا خیرهام، زمزمه میکنم: «حلال کنید حاجی... بیمارستان بودم»
دانه دیگری از تسبیحش را رها میکند و میگوید: «خدا شفا بده انشاءالله... بفرمایید درو باز کنید.»
سری به نشانه تاکید تکان میدم و قفل در را باز میکنم. وارد میشوم و بعد با لحن بچگانهای بچهها را تشویق میکنم وارد مسجد شوند.
به آشپزخانه میروم و مشغول چیدن کرهها و مرباها در سینی بزرگ میشوم. آخرین بشقاب را آماده میکنم و سینی به دست از آشپزخانه بیرون میروم که صدای خدیجه را میشنوم. آنقدر دختر ریز و نخودیای است که بالاجبار سینی را آنطرفتر میگیرم بلکه بتوانم صورت گرد پر ککومکاش را ببینم.
- «دلم بلات تنگ شده بود عمه دلالام!»
سینی را روی زمین میگذارم. دماغ فسقلیاش را میکشم و میگویم: «مگه بهت نگفتم منو عمه صدا نکن تربچه؟!»
- «باشه حالا... باشه عمو دلالام!»
سخت نمیگیرم. این بچه مگر چند سالاش است؟! تازه همین که عمه را تکرار نمیکند نشان از همتاش است!
لبهایش را غنچه میکند: «امین هنوز به هوش نیومده عمه؟!»
- «بچه اون آرمیاست! امین اینه که اونجاست.»
این را میگویم و با انگشت به امین که در حال پهن کردن سفره و بازی با بچههاست اشاره میکنم. همچنان به امین نگاه میکنم. شاید برای این است که نمیخواهم خدیجه چشمهای خیسم را ببینم.
بلند میشوم و بشقابها را روی سفره میگذارم. بچهها نماز ظهرشان را با امین و حاج آقا خواندهاند. با لذت به بچهها که در حال افطار کله گنجشکیشان هستند زل میزنم. برای دقایقی به آنها غبطه میخورم. به اینکه چند ساعتی برای خدا تحمل کردهاند و دم نزدهاند.
- «بیست سال ازت عمر گرفتم و همهاش به بطلان وقت گذشت. خودت ببخش!»
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_صدو_سیو_یک1⃣3⃣1⃣ "دلارام
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_صدو_سیو_دو2⃣3⃣1⃣
نمازم را میخوانم و سراغ آشپزخانه میرم. بشقابها را میشویم و خشک میکنم. بعد مشغول چای ریختن برای بچهها میشوم. حاج آقا داستان شتر حضرت صالح(ع) را برای بچهها تعریف میکند و امین در حال جمع کردن مهرهای نماز است. ده دقیقه بعد، حاج آقا داستانش را تمام میکند و از مسجد خارج میشود.
بچهها هم بعد از نوشیدن چای، لیلی کنان و بدوبدو از مسجد خارج میشوند.
وسائل سخنرانی مسجد را در جعبهی پایین منبر میگذارم. امین از مسجد خارج میشوم.
سوار ماشین میشویم و نفسم را بیرون میدهم: «خب... کجا بریم؟!»
- «بریم شام بخوریم که دارم از گرسنگی میمیرم!»
- «بله کاملا مشخصه!»
میخندد و میگوید: «چرا میخندیحالا؟!»
میخندم و سکوت میکنم. گونهاش از خجالت چال میافتد. به قول هستی "اینم بلیتی شد رف!"
جلوی رستوران بزرگی میایستد.
- «لیدوما؟! چند ماهه که نیومدیم اینجا...»
- «تو چند ماهه که کلا زندگی نکردی. چه برسه یه رستوران ساده!»
به حرفش فکر میکنم... زندگی چیست؟! دوردورهای شبانه با ماشین؟! پارتی و رقص در کاخ؟! گشتن دانه به دانه پاساژهای بالاشهر برای پیدا کردن گرانترین لباس و کیف و کفش و مرغوبترین لوازم آرایش؟! زندگی هر چه هست تمدید کردن رژ لب بعد از زمین خوردن نیست...
نمیدانم چه شد که رو به امین صاف میایستم و میگویم: «من تازه دارم زندگی میکنم. چون زنده بودنم واسه یکی دیگست. تازه دارم نفس میکشم چون خدا رو تو هر دم و بازدم حس میکنم! تازه دارم...»
وسط حرفم میپرد. دستش را بالا میبرد: «باشه باشه... باشه ولکن!»
***
وارد رستوران میشویم. میخواهم یکی از میزها را انتخاب کنم که میگوید: «ویژه رزور کردم!»
سمت میزی میرویم که گارسونی نزدیکمان میشود: «خوش اومدین، خوش اومدین، رزرو شده!»
امین نامش را به گارسون میگوید تا از بخش مدیریت رسیدگی شود.
گارسون بعد از چند ثانیه باز میگردد و همزمان با بالا دادن سیب گلویش میگوید: «گفتم که جناب، رزرو شده!»
- «چطور ممکنه؟! برای من از دیشب رزرو شده بود!»
انگار از کوره در رفته است. بدون اینکه منتظر جواب باید صدایم میزند و از رستوران خارج میشویم.
سوار ماشین میشود و میگوید: «فکر نمیکردم رستوران به این مجللی آنقدر مدیریتش ضعیف باشه.»
انگشت شستام را روی آبروی چپ و انگشت اشارهام را روی آبروی راستش میگذارم: «حالا اخم نکن داداشی... میریم یه فلافلی پرکن بخور!»
میخندد و نفسش را بیرون میدهد: «آخرشم همونی شد که میخواستی!»
خندهای با لحن شیطانی تحویلش میدهم.
چند ثانیه بعد میگویم: «راستی، چرا از دیشب میز رزرو کردی؟!»
نگاهی به صورتم میاندازد. چه پرسیدم که اینطور چشمهایش گرد میشود و آب دهانش را قورت میدهد؟!
چند ثانیه میگذرد و جوابی نمیدهد... حالا دیگر سرش را از شیشه بیرون برده تا سین جیمش نکنم. شاید هم میخواهد عرق پیشانیاش با نور مستقیم خورشید خشک شود و بیشتر از این ضایع نباشد!
سوال پیچش نمیکنم. اما رمز موبایل و لپ تاپاش را بلدم. در اسرع وقت چیزی که باید را میفهمم!
سر انجام جلوی یک فلافلی ماشین را نگه میدارد.
- «پیاده شو عزیزم.»
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_صدو_سیو_یک1⃣3⃣1⃣ "دلارام
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_دو2⃣3⃣1⃣
بعد از رفتن بچهها و حاج آقا از مسجد، در مسجد را قفل میکنم و سوار ماشین امین میشوم.
با سرعت زیادی که دارد، چند دقیقه بعد جلوی رستوران بزرگی میایستد.
- «لیدوما؟! چند ماهه که نیومدیم اینجا...»
- «تو چند ماهه که کلا زندگی نکردی. چه برسه به یه رستوران ساده!»
به حرفش فکر میکنم... زندگی چیست؟! دوردورهای شبانه با ماشین؟! پارتی و رقص در کاخ؟! گشتن دانه به دانه پاساژهای بالاشهر برای پیدا کردن گرانترین لباس و کیف و کفش و مرغوبترین لوازم آرایش؟! زندگی هر چه هست تمدید کردن رژ لب بعد از زمین خوردن نیست...
نمیدانم چه شد که رو به امین صاف میایستم و میگویم: «من تازه دارم زندگی میکنم. چون زنده بودنم واسه یکی دیگست. تازه دارم نفس میکشم چون خدا رو تو هر دم و بازدم حس میکنم! تازه دارم...»
- «او! باشه باشه... باشه!»
وارد رستوران میشویم. میخواهم روی میزی بنشینم که میگوید: «ویژه رزرو کردم عزیزم.»
گارسونی سمتمان میآید: «خوش اومدین، خوش اومدین، بفرمایید!»
امین اسمش را میگوید تا در بخش مدیریت رسیدگی شود. گارسون بر میگردد و میگوید: «ببخشید، این میز از قبل برای یک خانوم و آقای دیگه رزرو شده!»
امین بدون اینکه حرف دیگری بزند دستم را میگیرد و با هم از رستوران وارد میشویم.
- «چه مدیریت ضعیفی دارن امین!»
سوار ماشین میشویم که میگوید: «حداقل اونی شد که میخواستی.»
***
پیاده میشوم و میگویم: «اگه گفتی اینجا کجاس؟!»
چشمهایش را تنگ میکند: «کجاست؟! یه فلافلی مثل بقیه فلافلیای شهر.»
- «شبی که میخواستیم بریم مشهد. اینجا شام خوردیم!»
همانطور که به سردر فلافلی چشم دوخته آرام میگوید: «آره! آره یادم اومد!»
در حالی که یک ردیف گوجه را در نان باگت میگذارم، به آرمیا فکر میکنم. چگونه وجدانم اجازه داد که آرمیا در اتاق عمل باشد و من در جادهی مشهد، با آرمان بگو بخند کنم؟!
اشتهایم کور میشود و جایی را نمیبیند. ساندویچم را با کمی گوجه و فلافل و خیارشور پر میکنم.
- «داداشی حساب کن دفه بعد مهمون من!»
لبخند میزند. از فلافلی بیرون میآیم. سوار ماشین میشوم و منتظر میمانم امین پول فلافلها را حساب کند.
دیر میکند. از آینه بغل نگاهی به فلافلی میاندازم. کسی به ماشین تکیه داده است، از تیشرت مشکی و ماهیچههای بدنش متوجه میشوم امین است. شیشه را پایین میکشم: «چرا سوار نمیشی؟!»
سرش را تکان میدهد و در راننده را باز میکند.
- «داشتم به... این فلافلیه نگا میکردم. چه شب عجیبی بود اون شب...»
ساندویچم را گاز میزنم. با دهان پر میگویم: «من که هنوز نمیدونم باید اون شب... خوشحال میشدیم یا... ناراحت.»
بدون اینکه حرف دیگری بینمان مخابره شود، فلافلهایمان را میخوریم.
امین نوشابهام را باز میکند و دستم میدهد. دلم برای این کارهایش به آسمان هفتم میرود. آنجا سکسک میکند. بعد برمیگردد و عین یک پسربچهی حرف گوش کن سرجایش مینشیند.
سوئیچ را میچرخاند و حرکت میکند. یکی از موزیکهای پاپ مورد علاقهاش را پلی میکند و صدای ضبط را پایینتر میآورد. به خیابان نگاه میکند و فرمان را میچرخاند. در حالی که دنده را عوض میکند میگوید: «بچهها امشب میان خونمون. قراره کتاب جدید بخونیم!»
از اینکه امشب بیکار نیستم خوشحال میشوم. ذوق میکنم :«چه کتابی حالا؟!»
- «نمیدونم. به احتمال زیاد مثل هفته پیش موضوعش شیطانپرستی باشه!»
- «چه خوب... »
سرش را تکان میدهد: «تو در مورد شیطان پرستی و ظهور و این موضوعا به قدر کافی میدونی لازم نیست هر چی کتاب راجبش نوشته شده رو بخونی!»
لبخند مطمئنی میزنم: «علم فراوان است و دانش ما کم...»
حرفی نمیزند و به راهش ادامه میدهد.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_دو2⃣3⃣1⃣ بعد ا
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_چهار4⃣3⃣1⃣
به این فکر میکنم که اسلام، چقدر حق است. چقدر راستین است. با اسلام، همیشه چیزی برای رو کردن داری. چیزی که منطقی باشد و جوابش سکوت!
- «راستی، چرا از دیشب تو یه همچین رستورانی میز رزرو کرده بودی؟!»
انگار انتظار این سوال را ندارد. نگاهش را میدزدد و شیشهی ماشین را کاملا پایین میآورد.
حالا دیگر سرش را ماشین بیرون برده، بلکه عرق پیشانیاش خشک شود.
بیش از این سین جیماش نمیکنم. اما رمز موبایل و لپ تاپاش را که بلدم! به موقع سر از کارش در میآورم.
به خانه نزدیک و نزدیکتر میشویم. نسیم عصر با چادرم بازی میکند.
دکمه آسانسور را میزنیم. کابین که پایین میآید، بابا از آسانسور پیاده میشود.
سلام میکنم و میگویم: «سلام بابا جون، کجا به سلامتی؟!»
از آسانسور پیاده میشود: «باید برم شرکت دنبال یه برگه...»
در حالی که دور میشود امین میگوید: «منم میام باهاتون.»
- «باشه پسرم.»
دور میشوند و امین دکمه سوئیچاش را میفشارد.
وارد آسانسور میشوم و به طبقه خودمان میروم.
زنگ واحد را میفشارم و لحظاتی بعد، مامان در را باز میکند. وارد خانه که میشوم مشامم پر میشود از شمیم خوش قیمهی مامانپز!
چادرم را آویزان میکنم و بعد از سلام کردن به مامان به اتاقم میروم. بلافاصله با سینی شربت و کیک به اتاق میآید. دستش برایم رو شده است. به بهانهی پرسیدن احوال آرمیا این کارها را میکند!
- «نه مامان جان. ظاهرا خیال به هوش اومدن نداره...»
سینی را روی میز میگذارد و از اتاق بیرون میرود.
صفحهای از رمان جدیدم را میخوانم که تلفنم زنگ میخورد و شمارهی نیهان روی موبایلم نمایان می شود.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_چهار4⃣3⃣1⃣ به این
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_پنج5⃣3⃣1⃣
انگشتم روی گزینه تلفن سبزرنگ کشیده میشود.
- «الو سلام، خوبی دلی جون؟! خونه هستید که...»
- «سلام عزیزم، بله هستیم. امین بهم گفت برنامه امروز چیه...»
- «خب؟!»
- «امین یه چند دیقه پیش با بابا رفت بیرون... فکر کنم تا نیم ساعت... چهل و پنج دیقه دیگه برسن.»
باشهای میگوید و بعد از خداحافظی کردن تماس را قطع میکند.
در حالی که بیکار نشستهام، به آرمیا فکر میکنم. خیلی هم بیکار نیستم... کار مهمی را انجام میدهم!
اما... اگر به هوش نیاید... نه ماه زیاد نیست؟! نه ماه چشمهایش را بسته و بین دوراهی مرگ و زندگی گیر کرده. نه ماه زندگی نمیکند؛ من هم نمیکنم. آن روزها، روزهای آخر... برخورد درستی با ارمیا نداشتم. شاید از حسادت بود. شاید هم میخواستم جلب توجه کنم که کار اشتباهی بود...
هر چه بود، حالا عذاب وجدان رهایم نمیکند. فکر میکنم من بودم که باعث شدم آرمیا تصادف کند... مثل هربار که به آنروز و گستاخیهایم فکر میکنم، بدنم عرق میکند. انگشتم را میگزم و بلند میشوم. نیم ساعت دیگر جلسه شروع میشود. از کلمه جلسه خندهام میگیرد؛
از اتاقم بیرون میروم و وارد آشپزخانه میشوم. میوههای شسته شده را از سبد برمیدارم و بعد خشک کردن داخل ظرف میگذارم.
کتری را روشن میکنم و چند گل بهار نارنج را درون قوری چایساز میاندازم. از آشپزخانه خارج میشوم که مامان از اتاق بابا بیرون میزند. پیشانیاش حرف میزند و میگوید حرص حرص حرص!
- «صدبار بهش گفتم این پروندههاتو جا به جا نذار!»
خندهام ختم میشود به چشمغرهی مامان.
- «مامان رسما اگه شما نباشی این کارخونه ورشکسته میشه...»
- «والا! بابات همش سرش با دمش بازی میکنه.»
پذیرایی را مرتب میکنم که زنگ به صدا در میآید. تا از پذیرایی خارج شوم مامان در را باز میکند. بعد از چند ثانیه عطر همیشگی بابا خانه را پر میکند. چند ثانیهای نمیگذرد که باز زنگ خانه به صدا در میآید و بعد تق تق در! نیهان است دیگر؛ عادت دارد همانطور که دوست دارد به در بکوبد و اعلام حضور کند.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_پنج5⃣3⃣1⃣ انگشتم روی گزینه تلفن سبزرنگ کشیده
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_شش6⃣3⃣1⃣
در را باز میکنم؛ نیهان و آیه جلوتر از امین و آرمان وارد میشوند. حدس میزنم آیه برق زدن چشمم را دیده باشد.
چند روزی میشود که ندیدمشان و دلم برایشان یک زره شده است. با آیه احوالپرسی گرمی میکنم و بوسهای روی پیشانی نیهان میکارم. نیهان دیگر دختر خوشخنده قبل نیست. خیلی وقت است که ما، "ما" نیستیم. شکستهایم. آرمیا روی تخت بیمارستان و ما، اینجا، بیرون، سالم و سلامت!
با لبخند و فشردن دستم، بوسهام را پاسخ میدهد. با احترام به پذیرایی راهنماییشان میکنم خودم و به آشپزخانه میروم.
قوری چایساز را بر میدارم؛ انگشتم را روی سرش میگذارم و استکانها را تا نیمه پر میکنم. نیمهی دیگر استکانها را با آب جوش پر میکنن و سینی به دست از آشپزخانه بیرون میروم.
پسرها یک طرف و دختر ها طرف دیگر پذیرایی، منتظرم نشستهاند.
بعد از پذیرایی و چای، کنار آیه و نیهان مینشینم.
- «خب. نام و نام خانوادگی. واکسن زده؟!»
آیه در حالی که دستش را روی دهانش گذاشته، میخندد. اما نیهان... لبخند بیمزهاش اوقاتم را تلخ میکند.
آیه کتاب را از روی میز بر میدارد و شروع به تعریف میکند.
- «اسم کتابش تاریخ و خطرات شیطانپرستیه و... دو تا نویسنده داره. حجت راشدی و محمد حسین بانپور.»
- «خب؟!»
- «فک کنم این کتابو شیش هفت سال پیش از یه غرفه خریدم. عام...»
آرام به پیشانیاش میکوبد: «کجا بود کجا بود؟!»
چند این سوال را تکرار میکند و بعد ادامه میدهد: «اها یه غرفه کتابفروشی بود تو شهر بازی کرمان!»
نیهان برای اینکه نشان دهد با بحث همره است میگوید: «کرمان. چه خوب.»
هر سه ساکت میشویم و به جلد کتاب چشم میدوزیم؛ جلد کتاب شیطان را در قالب اسکلت ترسناکی که سلاح سرد ترسناکتری به دست دارد تصویر کرده. بچه که بودم هر جا عکس شیطان را میدیدم با چاقو، سنگ یا هر چیز دیگه صورتش را خط میانداختم. غافل از اینکه شاید روزی خودم از دستوراتش پیروی کنم!
به امین نگاه میکنم. پسرها هم به غیر از وارسی عکسهای آخر کتاب که تصاویری از شیطانپرست هاست، کاری نمیکنند.
- «نه! حسش نیست. اینجوری نمیشه...»
کتابها را میبندیم و روی میز میگذاریم. بخار چایمان ته کشیده.
همانطور که با حبهی قندی که در دستم عرق کرده ور میروم، به صورت نیهان نگاه میکنم. او هم مرا نگاه میکند. لبخند به لب دارد اما تمام وجودش به غیر از چشمهایش گریه میکند.
بلند میشود و به میگوید: «آقا آرمان منو میرسونید خونه؟!»
@ezdehameeshghn🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_شش6⃣3⃣1⃣ در را باز میکنم؛ نیهان و آیه جلوتر
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_هفت7⃣3⃣1⃣
آرمان بلند میشود. در حالی که به فرش چشم دوخته پاسخ میدهد: «بله حتما... خودمم کار دارم...»
- «بچهها اینجوری نشد که... لااقل برای شام بمونین!»
آیه هم قد راست میکند و میگوید: «نه عزیزم... باید بریم. مزاحم نمیشیم!»
لبخند میزنم: «نگو عزیزم مراحمین.»
نیهان رو بر میگرداند و نگاهم میکند. میخواهد چیزی بگوید اما منصرف میشود. دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: «ممنونم از چایی خوشمزت!»
دستش را با صمیمیت میفشارم.
من و امین با لبخندی که حاصل شرمندگیست سمت در میرویم و بدرقهشان میکنیم.
به آشپزخانه میروم. مامان سبزی را تفت میدهد. بر میگردد میگوید: «چرا مهموناتون انقد زود رفتن دلارام؟!»
- «نمیدونم... حال هی کدومشون اصلا خوب نیست. حال هیچ کدوممون. اگه همینجوری پیش بره فقط یه مردهی متحرک از نیهان باقی میمونه!»
با تاسف لب میگزد و چند ثانیه بعد سمت گاز بر میگردد: «وای سبزیم سوخت که!»
صدای کمجان هر و کرم آشپزخانه را پر میکند.
- شام چی داریم مامان؟!
- «اگه حواسمو پرت نکنی و بذاری عین آدم کارمو بکنم، قرمه سبزی!»
انگار که دنیا را گرفتم باشم ذوق میکنم. در فریزر را باز میکنم و ظرف لوبیا چیتی پخته شده را بیرون میآورم و کنار دست مامان میگذارم.
بعد از آشپزخانه خارج میشوم و به اتاقم میروم.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_هفت7⃣3⃣1⃣ آرمان بلند میشود. در حالی که به ف
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_هشت✒️♣️
روی تخت دراز میکشم و چشمهایم را میبندم.
این روزها خواب تنها کاریست که در اولویت قرارش دادهام. وقتی بیدارم فکر آرمیا اذیتم میکند. اما چه فایده؟! او حاکم من است! فکرش و در خواب و بیداری کار خود را میکند.
کمکم بوی قرمه سبزی از این فکرها درم میآورد. از اتاق بیرون میروم و به ساعتی که صدایش هال را پر میکند زل میزنم. یک ساعت گذشت؟! انتظار داشتم پنج دقیقه بیشتر استراحت نکرده باشم از فکر آرمیا زمان را از دستم فراری داده بود.
وارد آشپزخانه میشوم که مامان میگوید: «میزو بچین دلارام...»
چشم میگویم و پلو را روی میز میگذارم. سبد نان را بر میدارم که تلفن زنگ میخورد. مامان گوشی را بر میدارد و چند ثانیه بعد صدایم میکند.
از آشپزخانه خارج میشوم و گوشی تلفن را از مامان میگیرم.
- «الو؟! جانم آیه جان!»
- «خوبی عزیزم؟! گوشی رو بده دست نیهان کارش دارم...»
پیشانیام از تعجب بالا میرود و بریده بریده میگویم: «نیهان که... اینجا نیست! خودت حالت خوبه آیه؟!»
انگار با آرمان حرفهایی میزند. بعد از چند ثانیه صدایش از گوشی تلفن عبور میکند: «وا! یعنی چی مگه نیومد اونجا... اونجا پیش تو!»
به مامان که تقریبا سفره را چیده نگاهی میاندازم و میگویم: «باید میومد اینجا؟! مگه نرفتین؟! ای بابا!»
صدایش را میشونم که با ترس میگوید: «وای آرمان نه! نیهان بهمون دروغ گفته...»
از چیزی سر در نمیآورم. اما کمکم میترسم.
- «من نمیفهمم چی میگی آیه جان! میشه عین آدم بگی چی شده؟!»
- «وایی! پشت چراغ قرمز بودیم که نیهان گفت من پیاده میشم برم خونه دلارام اینا.»
کمکم از یک چیزهایی سر در میآورم... اما هنوز همه چیز برایم گنگ است.
- «خب! رسوندینش؟!»
- «نه بابا! نذاشت. هر چی اصرار کردیم گفت با تاکسی میرم. ما هم بیخیالش شدیم.»
- «خب شاید وسط راه منصرف شده باشه و...»
وسط حرفم میپرد و میگوید: «دلی من باید قط کنم...»
بدون اینکه خداحافظی کند تماس را قطع میکند.
با این فکر که نیهان منصرف شده باشد و با همان تاکسی به خانه خودشان رفته باشد، پشت میز مینشینم و مشغول شام خوردن میشوم.
اما ربع ساعت بعد تلفن باز زنگ میخورد و اینبار امین جواب میدهد.
- «بیا ببین آیه چی میگه دلارام!»
گوشی تلفن را از دست امین میگیرم و بدون سلام کردن میگویم: «چی شد رفته خونه خودشون؟!»
آرام و با تعجب میگوید: «نه. گوشیشو هم... جواب نمیده.»
آب دهانم را قورت میدهم که ادامه میدهد: «دو ساعته خبری ازش نیست... ای وای ای وای! نکنه سرش بلایی سرش اومده باشه؟!»
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_هشت✒️♣️ روی تخت دراز میکشم و چشمهایم را می
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_نه9⃣3⃣1⃣
- «نمیدونم... داری نگرانم میکنی آی...»
وسط حرفم میپرد و میگوید: «ببین ما داریم میریم خونهشون... خودتو میرسونی یا بیایم دنبالت؟!»
- «دنبالم... خودم میام.»
باشهای از گوشی تلفن عبور میکند و بعد بوقی که از قطع شدن تماس را خبر میدهد.
سیم تلفن را دور انگشتم میپیچم و رو به جمع میگویم: «نیهان گم شده... منو میرسونی خونشون امین؟!»
مامان قاشق را از وسط راه به بشقاب بر میگرداند: «یعنی چی که گم شده؟! مگه جا کلیدیه که گم بشه؟!»
با دانهای که چند روز روی شقیقام سبز شده ور میروم: «وسط راه از ماشین آیه اینا پیاده شده و گفته میاد اینجا. حتی نذاشته آقا آرمان برسوندش...»
بابا و امین نگاهشان را به هم میدوزند. ادامه میدهم: «امین من باید برم خونه نیهان. میرسونیم؟!»
ته نوشابهاش را فرو میبرد و بعد از پاک کردن انگشتش با دستمال، از آشپزخانه خارج میشود.
لبخندی امیدوار میزند و دستش را روی شانهام میگذارد: «اصلا نگران نباش خواهری. پیدا میشه...»
حرفش را با لبخندی اجباری پاسخ میدهم.
سمت اتاقش میرود و چند ثانیه بعد با سوئیچ ماشینش بر میگردد.
در حالی که خون را از شقیقهام پاک میکنم، از خانه خارج میشویم.
با آسانسور خودمان را به پارکینگ مجتمع میرسانیم و سوار ماشین میشویم.
وارد خیابان میشویم و سمت خانه نیهان میرویم.
میان راه، امین نیمنگاهی به صورتم میاندازد و با لحن عصبانی میگوید: «میشه انقد با اون دونههای شقیقت بازی نکنی؟!صورتت همه جاش قرمز و خونیه!»
کجای صورتم خونیست؟! آینه رانندهرا رو رو به روی صورتم تنظیم میکند. راست میگوید؛ از وقتی که با آیه تلفنی صحبت کردم، دستم به خود بند نمیشود. انگشتانم مدام با دانههای صورتم دعوا میکند و باعث شده صورتم پر از خون باشد.
تلفن؟! موبایلم را بر میدارم و شماره نیهان را میگیرم. خاموش است.
چند بار دیگر شمارهاش را میگیرم اما نتیجهای جز مشترک خاموش عایدم نمیشود.
صدای ضبط را کمتر میکنم که ماشین را جلوی درب خانواده آرمیا میبینم. حرکت ماشین هنوز کاملا تمام نشده که پیاده میشوم و انگشتم را روی کلید آیفون میگذارم و چند بار پی در پی فشار میدهم.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_نه9⃣3⃣1⃣ - «نمیدونم... داری نگرانم میکنی آ
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_چهل0⃣4⃣1⃣
در حیاط باز میشود که امین دکمه سوئچ را فشار میدهد. رو بر میگردانم و ماشین آرمان را میبین که پشت ماشین امین پارک میشود. آیه با حالت دو سمتم میآید. اضطراب را میتوان در صورت رنگ پریده و چشمهای خیسش دید.
- «یه جور عزا گرفتی انگار گم شده که دیگه پیدا نشه!»
- «اگه پیش شما بود و این اتفاق افتاده بود الان از من بدتر میکردی که!»
به حرفش فکر میکنم. راست میگوید.
- «درسته ولی تو مطمئنی نرفته یه جایی تا تنها باشه؟! این روزا حالش خوب نیست.»
- «غیر ممکن نیست»
میخواهم ادامه بدم که امین و آرمان همزمان میگویند: «عه بسه دیگه!»
در را باز میکنیم و وارد پارکینگ میشویم. اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، جای خالی ماشین آرمیاست. نیهان فکرم را از طرز نگاهم میخواند اما به رویم نمیآورد.
همانطور که وارد آسانسور میشویم میگویم: «برای مامان باباش تعریف کردین چی شده؟!»
آیه میخواهد جواب بدهد که آرمان پیشدستی میکند: «مگه میشد نگیم؟!»
سری تکان میدهم: «راس میگی نمیشد...»
با صدای زنگ آسانسور، جلوی درب خانه میایستیم. امین زنگ را فشار میدهد و بلافاصله در باز میشود. وارد میشویم و بعد از سلام کردن به پدر آرمیا، سمت مادرش میرویم.
بدون اینکه سلام کند با بغض میگوید: «مگه دختر من نیومده خونه شما؟!»
از شرمندگی سرم را پایین میاندازم: «نه نیومده...»
پدر آرمیا روی مبل مینشیند و سرش را روی دو دستش میاندازد. انگار ناراحتی از صورتش دست تکان میدهد اما خودش چیزی را بروز نمیدهد. شاید نمیخواهد غرور مردانهاش خدشهدار شود!
مادرش با همان حالت اولیه نشسته و تکان نمیخورد. اما گریهی بیصدایش حرف میزند.
چند دقیقهای با همین حالت میگذرد که آرمان قیافه مبتکری بر خود میگیرد و میگوید: «نه! اینجوری نمیشه. باید بگردیم دنبالش...»
پدر آرمیا سرش را بالا میگیرد: «چه کار کنیم پسرم؟!»
- «کاری که بقیه میکنن!»
امین روزهی سکوتش را میشکند و میگوید: «خب بقیه چیکار میکنن؟!»
آرمان قدمی به آیه نزدیک میشود: «اگه موافق باشین...»
حرفش را قطع میکند و پوست انگشت اشارهاش را با دندان میکند. چند ثانیه میگذرد و ادامه میدهد: «من و آیه میریم بیمارستانا و پزشک قانونیا رو میگردیم. امین هم بره کلانتریا رو بگرده بلکه پیدا شد!»
- «من چی؟!»
امین نگاهی به پدر و مادر آرمیا میاندازد و میگوید: «تو پیش بابا و مامان آرمیا میمونی تا تنها نباشن.»
با حرکت سر، تایید میکنم: «پس بسم الله... شروع کنیم.»
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید🖇❣
🏴
🏴🏴
🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴