eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_بیست‌و_نه9⃣2⃣1⃣ وارد
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 ⃣3⃣1⃣ از پله‌ها پایین می‌روم که دستم از پشت کشیده می‌شود. این نیهان امروز من را بی‌دست نکند خوب است! - «هو چته دختر؟!» - «منو کار داشتی یا دلارام؟!» چشمانم را در حدقه می‌چرخانم: «آخه من با دلارام چه کاری می‌تونم داشته باشم؟!» - «ها، راس می‌گی. خب، کارتو بگو!» نمی‌دانم چگونه شروع کنم. بعد از چند ثانیه طفره رفتن می‌گویم: «از اینکه نمیام مشهد ناراحت نشو... » - «لااقل دلیلشو بگو آرمیا! تو که تا همین چند روز پیش می‌گفتی دلم هوای مشهدو کرده. چی شد پس؟!» - «هنوزم همینجوریه ولی... آخه به دلارام؟!» آرام به پیشانی‌اش می‌کوبد: «مگه ماه عسل دلارامه که اینجوری می‌گی؟! یه سفر زیارتیه فقط!» قصد ندارم از خر شیطان پیاده شوم: «من نمیام نیهان! الانم می‌خوام برم خونه چون کلی کار دارم.» دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید. اما دلارام روی بالاترین پله قدم می‌گذارد و مانع حرفش می‌‌شود. - «زیاد اصرار نکن نیهان جان... اجبار نیست که!» من اینطور حرف زدن دلارام را می‌شناسم. باید ناراحت شده باشد که اینگونه با آرامش صحبت می‌کند! وگرنه دلارام خنده‌رو، اینگونه نیست. از حرفی که زده‌ام خجالت می‌کشم. بالاخره دلارام هم انسان است! عرق کردن پیشانی‌ام را به وضوح حس می‌کنم. به نظر پاهایم سست شده باشد. شاید جادوی صحبت کردن دلارام باشد. اصلا به من چه مربوط؟! می‌خواهد ناراحت بشود نمی‌خواهد هم دستش درد نکند و خدا قوتش باشد! صدایم را صاف می‌کنم: «از دلارام یاد بگیر نیهان خانوم!» از پله‌ها پایین می‌روم و دیگر صدایی نمی‌شنوم. احتمالا هنوز ایستاده‌اند و به رفتنم نگاه می‌کنند! آخرین پله را که پایین می‌روم، هستی جلویم سبز می‌شود. حوصله کل‌کل کردن با این یکی را دیگر ندارم! - «دارم می‌رم خونه. نمیای؟!» با ذوق نگاهم می‌کند و می‌گوید: «الان نه. ولی برای بستن بار سفر آره!» با این حرفش حرصم را در می‌آورد. بدون کش دادن بحث، موبایلم را از روی مبل بر می‌دارم و از هال خارج می‌شوم. به این فکر می‌کنم که چرا هستی و دلارام آنقدر با هم مچ شده‌اند. در را باز می‌کنم و سوئیچ ماشین را فشار می‌دهم. سوار ماشین می‌شوم و دنده را جا به جا می‌کنم. فکرم هنوز درگیر دلارام است. باز این بشر کار خودش را کرد! همانطور که چانه‌ام‌ را می‌خارانم، تریلی‌ای که از مقابل نزدیکم می‌شود. فرمان را محکم می‌چرخانم که دستم درد می‌گیرد. همه چیز آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که نمی‌فهمم چگونه ماشین به جدول ها برخورد می‌کند. در کسری از ثانیه زمین زمان وارونه می‌شود و سرم به شیشه‌ی ماشین می‌خورد. صدای خرد شدن شیشه را به وضوح می‌شنوم و داغی سرم را احساس می‌کنم. در حالی که صدای دلارام در ذهنم اکو می‌شود، چشم‌هایم را می‌بندم و در سیاهی مطلق فرو می‌روم. @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱