ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_هفت7⃣3⃣1⃣ آرمان بلند میشود. در حالی که به ف
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_هشت✒️♣️
روی تخت دراز میکشم و چشمهایم را میبندم.
این روزها خواب تنها کاریست که در اولویت قرارش دادهام. وقتی بیدارم فکر آرمیا اذیتم میکند. اما چه فایده؟! او حاکم من است! فکرش و در خواب و بیداری کار خود را میکند.
کمکم بوی قرمه سبزی از این فکرها درم میآورد. از اتاق بیرون میروم و به ساعتی که صدایش هال را پر میکند زل میزنم. یک ساعت گذشت؟! انتظار داشتم پنج دقیقه بیشتر استراحت نکرده باشم از فکر آرمیا زمان را از دستم فراری داده بود.
وارد آشپزخانه میشوم که مامان میگوید: «میزو بچین دلارام...»
چشم میگویم و پلو را روی میز میگذارم. سبد نان را بر میدارم که تلفن زنگ میخورد. مامان گوشی را بر میدارد و چند ثانیه بعد صدایم میکند.
از آشپزخانه خارج میشوم و گوشی تلفن را از مامان میگیرم.
- «الو؟! جانم آیه جان!»
- «خوبی عزیزم؟! گوشی رو بده دست نیهان کارش دارم...»
پیشانیام از تعجب بالا میرود و بریده بریده میگویم: «نیهان که... اینجا نیست! خودت حالت خوبه آیه؟!»
انگار با آرمان حرفهایی میزند. بعد از چند ثانیه صدایش از گوشی تلفن عبور میکند: «وا! یعنی چی مگه نیومد اونجا... اونجا پیش تو!»
به مامان که تقریبا سفره را چیده نگاهی میاندازم و میگویم: «باید میومد اینجا؟! مگه نرفتین؟! ای بابا!»
صدایش را میشونم که با ترس میگوید: «وای آرمان نه! نیهان بهمون دروغ گفته...»
از چیزی سر در نمیآورم. اما کمکم میترسم.
- «من نمیفهمم چی میگی آیه جان! میشه عین آدم بگی چی شده؟!»
- «وایی! پشت چراغ قرمز بودیم که نیهان گفت من پیاده میشم برم خونه دلارام اینا.»
کمکم از یک چیزهایی سر در میآورم... اما هنوز همه چیز برایم گنگ است.
- «خب! رسوندینش؟!»
- «نه بابا! نذاشت. هر چی اصرار کردیم گفت با تاکسی میرم. ما هم بیخیالش شدیم.»
- «خب شاید وسط راه منصرف شده باشه و...»
وسط حرفم میپرد و میگوید: «دلی من باید قط کنم...»
بدون اینکه خداحافظی کند تماس را قطع میکند.
با این فکر که نیهان منصرف شده باشد و با همان تاکسی به خانه خودشان رفته باشد، پشت میز مینشینم و مشغول شام خوردن میشوم.
اما ربع ساعت بعد تلفن باز زنگ میخورد و اینبار امین جواب میدهد.
- «بیا ببین آیه چی میگه دلارام!»
گوشی تلفن را از دست امین میگیرم و بدون سلام کردن میگویم: «چی شد رفته خونه خودشون؟!»
آرام و با تعجب میگوید: «نه. گوشیشو هم... جواب نمیده.»
آب دهانم را قورت میدهم که ادامه میدهد: «دو ساعته خبری ازش نیست... ای وای ای وای! نکنه سرش بلایی سرش اومده باشه؟!»
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱