eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_سی0⃣3⃣1⃣ از پله‌ها پای
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 ⃣3⃣1⃣ "دلارام" دعا را می‌خوانم و کتاب گنج‌های معنوی را می‌بندم. زیر لب حمد‌ می‌خوانم و چادرم‌ را روی سرم تنظیم می‌کنم؛ چند پسر از ته راهرو نزدیک می‌شوند... می‌ایستم. نفس‌هایم بر شیشه بخار می‌شوند. آه می‌کشم. احساس می‌کنم بدنش از دیروز هم نحیف و ضعیف‌تر شده هست. نگاه دیگری به بدن لاغرش می‌اندازم. در حالی که راهرو را ترک می‌کنم زیر لب‌ می‌گویم: «این همه مدت نبودن، زیاد نیست آقا آرمیا؟! انقد تو کما بهتون خوش می‌گذره که نمی‌خواید به هوش بیاید؟!» موبایلم را از کیفم بیرون می‌آورم و شماره امین را می‌گیرم. - «سلام داداش خوبی؟! میای دنبالم؟! یه رب دیگه اذانه..‌.» سوار آسانسور می‌شوم که شماره‌ی آیه را در آینه آسانسور می‌بینم. مستقیم صفحه موبایل را نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم خودش است. انگشتم را روی تلفن سبز می‌‌گذارم و می‌کشم: «سلام آیه جا... آره عزیزم کلیدای مسجد دست منه... دارم میام امین جلو بیمارستانه... باشه خدافظ» درب آسانسور باز می‌شود. در حالی که بیمارستان را ترک می‌کنم پرستاری نزدیکم می‌شود و می‌گوید: «دِلی جان، خسته نشدی عزیزم؟! آخه نه ماهه که این بیمارستانو گذاشتی زیر پات!» در حالی که لبخند می‌زنم می‌گویم: «نه ماه چیه زهرا جان؟! هشت ماه و سه هفته‌ست.» - «هر چی حالا. نمی‌ترسی مریض شی تو این بیمارستان آلوده؟!» - «خدا بزرگه... ان‌شاءالله که نمی‌شم...» نگاهی به پذیرش می‌اندازد: «انقد خودتو اذیت نکن.‌.. آرمیا همه بالاخره به هوش میاد. یه دفه دیگه از صبح تا ظهر بیای اینجا می‌زنمتا!» دستم را روی دهانم می‌گذارم و می‌خندم. همراهی‌ام می‌کند و موبایلم زنگ می‌خورد. - «جانم امین... عه باشه... اومدم اومدم» خنده‌ام را خاتمه می‌دهم و با زهرا خداحافظی می‌کنم. از بیمارستان خارج می‌شوم و سمت ماشین امین می‌روم‌. در ماشین را باز می‌کنم که می‌گوید: «کلیدا دستتن یا باید بریم خونه؟!» به محض اینکه جواب می‌دهم پایش را روی گاز می‌گذارد. عجله دارد... - «حالا چرا انقد تند می‌ری بچه؟!» فرمان را می‌پیچاند و می‌گوید: «باید در مسجدو قبل از رسیدن بچه‌‌ها باز کنیم!» خونسرد نگاهش می‌کنم: «حالا این بچه دبستانیا یکم پشت در مسجد منتظر بمونن چیزی نمی‌شه!» نگاهم می‌کند و نفسش را از بینی بیرون می‌دهد. - «تو دیگه چقد بی‌خیالی!» رسما فقط خونسردی‌ام را حفظ کرده‌ام؛ و گرنه ترس اینکه در مسجد را دیرتر باز کنیم ختم می‌شود به ناخن جویدن. چند دقیقه بعد امین ماشین را جلوی باب‌الرضا نگه می‌دارد. در حالی که از ماشین پیاده می‌شوم کلید قفل را پیدا می‌کنم. از پله‌ها پایین می‌روم که حاج آقا را جلوی در می‌بینم. کنار بچه‌ها ایستاده و ساعت‌اش را می‌کند. به بچه‌ها نزدیک می‌شوم ک در حالی که به موزائیک‌ زیر پای حاج آقا خیره‌ام، زمزمه می‌کنم: «حلال کنید حاجی... بیمارستان بودم» دانه دیگری از تسبیحش را رها می‌کند و می‌گوید: «خدا شفا بده ان‌شاء‌الله... بفرمایید درو باز کنید.» سری به نشانه تاکید تکان می‌دم و قفل در را باز می‌کنم. وارد می‌شوم و بعد با لحن بچگانه‌ای بچه‌ها را تشویق می‌کنم وارد مسجد شوند. به آشپزخانه می‌روم و مشغول چیدن کره‌ها و مرباها در سینی بزرگ می‌شوم‌. آخرین بشقاب را آماده می‌کنم و سینی به دست از آشپزخانه بیرون می‌روم که صدای خدیجه را می‌شنوم. آنقدر دختر ریز و نخودی‌ای است که بالاجبار سینی را آنطرف‌تر می‌گیرم بلکه بتوانم صورت گرد پر کک‌و‌مک‌اش را ببینم. - «دلم بلات تنگ شده بود عمه دلالام!» سینی را روی زمین می‌گذارم. دماغ فسقلی‌اش را می‌کشم و می‌گویم: «مگه بهت نگفتم منو عمه صدا نکن تربچه؟!» - «باشه حالا... باشه عمو دلالام!» سخت نمی‌گیرم. این بچه مگر چند سال‌اش است؟! تازه همین که عمه را تکرار نمی‌کند نشان از همت‌اش است! لب‌هایش را غنچه می‌کند: «امین هنوز به هوش نیومده عمه؟!» - «بچه اون آرمیاست! امین اینه که اونجاست.» این را می‌گویم و با انگشت به امین که در حال پهن کردن سفره و بازی با بچه‌هاست اشاره می‌کنم. همچنان به امین نگاه می‌کنم. شاید برای این است که نمی‌خواهم خدیجه چشم‌های خیسم را ببینم. بلند می‌شوم و بشقاب‌ها را روی سفره می‌گذارم. بچه‌ها نماز ظهرشان را با امین و حاج آقا خوانده‌اند. با لذت به بچه‌ها که در حال افطار کله گنجشکی‌شان هستند زل می‌زنم. برای دقایقی به آنها غبطه می‌خورم. به اینکه چند ساعتی برای خدا تحمل کرده‌اند و دم نزده‌اند. - «بیست سال ازت عمر گرفتم و همه‌اش به بطلان وقت گذشت. خودت ببخش!» @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱