ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_سیو_شش6⃣3⃣1⃣ در را باز میکنم؛ نیهان و آیه جلوتر
#ازدحام_عشق❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_سیو_هفت7⃣3⃣1⃣
آرمان بلند میشود. در حالی که به فرش چشم دوخته پاسخ میدهد: «بله حتما... خودمم کار دارم...»
- «بچهها اینجوری نشد که... لااقل برای شام بمونین!»
آیه هم قد راست میکند و میگوید: «نه عزیزم... باید بریم. مزاحم نمیشیم!»
لبخند میزنم: «نگو عزیزم مراحمین.»
نیهان رو بر میگرداند و نگاهم میکند. میخواهد چیزی بگوید اما منصرف میشود. دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: «ممنونم از چایی خوشمزت!»
دستش را با صمیمیت میفشارم.
من و امین با لبخندی که حاصل شرمندگیست سمت در میرویم و بدرقهشان میکنیم.
به آشپزخانه میروم. مامان سبزی را تفت میدهد. بر میگردد میگوید: «چرا مهموناتون انقد زود رفتن دلارام؟!»
- «نمیدونم... حال هی کدومشون اصلا خوب نیست. حال هیچ کدوممون. اگه همینجوری پیش بره فقط یه مردهی متحرک از نیهان باقی میمونه!»
با تاسف لب میگزد و چند ثانیه بعد سمت گاز بر میگردد: «وای سبزیم سوخت که!»
صدای کمجان هر و کرم آشپزخانه را پر میکند.
- شام چی داریم مامان؟!
- «اگه حواسمو پرت نکنی و بذاری عین آدم کارمو بکنم، قرمه سبزی!»
انگار که دنیا را گرفتم باشم ذوق میکنم. در فریزر را باز میکنم و ظرف لوبیا چیتی پخته شده را بیرون میآورم و کنار دست مامان میگذارم.
بعد از آشپزخانه خارج میشوم و به اتاقم میروم.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱