eitaa logo
ازدحام عشق
442 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ظهور نیازمند حضور است؛ بفهم مومن! 🖋♣️
ارگی خواهم ساخت خواهم انداخت به دشت دور خواهم شد از این شهر عجیب از همین شهر که گرفته دود را دیوارهاش ارگی خواهم ساخت به درازای ثریا به بزرگی زمین به طلایی‌ کویر لوت و تحکیم سِمین... ارگی خواهم ساخت. 🖋♣️ @ezdehameeshgh
من ارگی ساختم که ارگ بم در برابرش تنها دانه‌ای از شن بود؛ دردهایم در آن هم جا نگرفت... 🖋♣️ @ezdehameeshgh
این چه علاقه‌ایه من به ارگ دارم؟!😑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدحام عشق
سلام از نمازخونه مدرسه🥸😂
هر چی می‌خواد دل تنگت بنویس!🤓 https://harfeto.timefriend.net/17063998045446
ازدحام عشق
هر چی می‌خواد دل تنگت بنویس!🤓 https://harfeto.timefriend.net/17063998045446
حرفی حدیثی سخنی نقدی پیشنهادی فحشی نصیحتی موعظه‌ای راهکاری...؟
آن شب حرف‌هایم چنان جوشید که آب، اسماعیل سخن را برد پیش پای پدرش... 🖋♣️ @ezdehameeshgh
تبریک🤓♥️
- بهمن اومد و یادم داد؛ تو زورت بیشتره!🕶 @ezdehameeshgh
خب...
فکر‌ کنید من قراره فردا برای همیشه از بین برم. مثلا قراره تو‌یه انفجار کشته بشم اما شما از قبل می‌دونید. حالا حرفاتونو بزنید بهم...🙂🥀 https://harfeto.timefriend.net/17063998045446
جالا یه بار خواستم بمیرم ببین چیکار می‌کنن😂😂😂 حتتتمااا چشم😂 بندگی‌تونو می‌رسونم. واااعوع!
چشم. هعی... باشه. 😁🌱 نه. بله دیگه... کلا همه می‌گن سبک من سبک استاد واقفیه. حتی لحن داستانیم😂 ای جان، این خیلی خوب بود.
ازدحام عشق
چشم. هعی... باشه. 😁🌱 نه. بله دیگه... کلا همه می‌گن سبک من سبک استاد واقفیه. حتی لحن داستانیم😂 ا
دوستان قرار نیست برم باور کنید😂🌱 انگار یوزارسیف برگشته و باز می‌خواد بره😂
عه چالش خراب شد😂
بیاید پی‌وی تگ بدید. بد:قولایی می‌دم که عمل نمی‌کنم، اگه چیزی داشته باشم که خیییلی ارزشمند باشه از نظر معنوی زیاد ازش تعریف می‌کنم، حرف هیچ کس روم اثر نداره مگه اینکه با منطق و عقل و احساسم جور در بیاد، به شدت منطقی عمل می‌کنم و به خاطر همین فکر می‌کنن بی‌احساسم در حالی که اینجوری نیست، و اینکه ساده‌م اما‌ آگاه. خوب: ۱بقیه رو یاد خدا و اهل بيت می‌ندازم(یکی می‌گفت من با شما که اشنا شدم مذهبی شدم.) ۲آدم پایه‌ایم ۳همه‌ی آدما رو دوست دارم( خودشون رو، نه همه‌ی حرفا و عقاید و افکار و اعمال‌شون رو) ۴مدام در حال تحولم و سعی می‌کنم هر روز بهتر از دیروزم باشه، و پنجمین خصلت خوب مهم! من مهدینارمممممم😂 مگه این دنیا چند تا مهدینار داره؟
ازدحام عشق
آقای رنجبر گفت: "آماده بشید برای خواب." و این شروع اعتراض و غرغر بچه‌ها بود. - "نه! نمی‌شه بیدار بمو
چشم‌هایم را با صدای که باز کردم؟! نمی‌دانم. برای نماز صبح بود اما. دورکعتی صبح را که خواندیم یک ساعتی وقت دادند برای استراحت؛ یعنی تا ساعت شش. می‌خواستم استراحت کنم اما تا آنجا که یادم مانده است، توی نمازخانه درگیر بحث شدیم با بچه‌های مدارس تجربی و هنرستان شاید؛ از حوزه‌ی علمیه گفتیم و رشته‌های دبیرستان. از نیاز کشور، از "علم بهتر است یا دین؟!" دین باید ضمیمه‌ی علم باشد یا علم باید درون‌مایه‌ی دینی داشته باشد؟! اصلا مگر علم و دین جدا از یکدیگرند؟! از "ما بهتریم یا چین؟!" از سیاست گفتیم؛ هر چند بحث‌مان نتیجه نداد! یک ساعت وقت‌مان گذشت. بعد از صبحانه و ورزش صبحگاهی، نشست‌ها شروع شدند. نشست‌های آن روز، اگر خبط نکنم، با حاجی شیروانی بودند همه‌شان. حاجی شیروانی شیخی بود آگاه و عالم. حرف‌هایش را به عمر نشنیده بودم. تمثیلات شیرینی می‌زد؛ شیرین مثل مربای کدوحلوایی که کدویش را خوابانده باشند توی آهک؛ حرف‌هایش مثل تکه‌ تکه‌های کدوی توی مربا، محکم بود و در عین حال پخته و خوشبو و خوش طعم. نمادین حرف می‌زد. سرشاخه‌ای از حرف‌هایش را می‌شد گرفت و رسید به ریشه، به اعماق زمین. و حرف‌هایش را هنوز به یاد دارم. نشست‌هامان که تمام شد باز استراحت دادند. و بعد از استراحت بود که قرار شد برویم هیئت. آماده شدیم و با اتوبوس رفتیم هیئت و چقدر هم خوش گذشت. مراسم که تمام شد دیدم جلوی ورودی مسجد نمایشگاهی‌ست از کتاب و موکبی که چای می‌دهد بیا و ببین! شاید شش، هفت‌ تا چای خوردم و معطل کردم تا دلم رضا داد بروم و سری به کتاب‌ها بزنم. فهمیدم کارتم موجودی ندارد؛ مگر برای کتابی در ابعاد و حجم دفترچه راهنمایی یخچال‌هایی دهه‌ی پنجاه! از فروشنده نمایشگاه پرسیدم ارزان‌ترین کتاب‌شان کدام است؟! که خانمی با اصرار فراوان مجبورم کردند کتابی را انتخاب کنم و آن را به من هدیه بدهند؛ مشروط بر اینکه کتاب را به دیگران قرض بدهم تا بخوانند. "تنها گریه کن" چشمم را گرفت. خاطرات مادر شهید محمد معماریان بود. کتاب را که گرفت، شروع کرد به چند خط یادگاری نوشتن پشت جلدش. و یادگاری‌اش که تمام شد، امیرعلی گفت: "وایمیستی من زنگ بزنم بگم هزینه‌ی یه کتابیو واریز کنن به حساب فروشنده؟!" دو تایی به انتظار ایستادیم که بتواند کتاب‌ش را بخرد‌. کارمان که تمام شد دو تا چای داغ برداشتیم و راه افتادیم سمت اتوبوس. اما اتوبوسی که رفته بود... جامانده بودیم. 🖋♣️ @ezdehameeshgh