eitaa logo
ازدحام عشق
430 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
زیاد زنده نمی‌مانم. فردا ساعت ده و بیست و‌ شش دقیقه و ‌سی و شش ثانیه‌ی صبح به دنیا خواهم آمد. انتظار دارم تولد سی سالگی‌ام باشد. عجیب نیست. با فرد چهل ساله‌ای موفق که زندگی می‌کند... زندگی می‌کند، تفاوتی ندارم. فردا پانزده سالم می‌شود. بیشتر از این زنده نمی‌مانم. شاید تا هجده سالگی... می‌گویند همه‌ی افراد رسالتی دارند. من رسالاتم را انجام داده‌ام. رساله‌ام را نوشته‌ام. رسولم را مبعوث کرده‌ام. ریسمانم را، گلبافته‌ام. ریاستم را کرده‌ام. ریاضتم را هم... ریاضی‌هایم را نوشته‌ام و داده‌ام به حاج علی ایمانی تا به دست دبیر ریاضی‌مان، آقای بهزادی برساند. آرادهایم را تیری پخته، موهای خرمایی‌ام را شانه زده، غذا پخته‌ام و روی گاز گذاشته‌ام برایتان و دوغ گازدار توی یخچال است. شیر گاز را باز نگذاشتم. ترسیدم بلایی سرم یا سرتان یا سرش بیاید که سر همسایه‌مان آمده بود. خانه‌اش شده بود دخمه‌ی جهنمی. پاتوق زغال و مبل‌های سوخته و متکاهایی پنبه‌ای و ‌نیم سوخته که نیمه شب ازشان دود‌ بلند می‌شود و گر می‌گیرند. خلاصه اگر کاری دارید به عزراییل بگویید. قرار است توی بهشت با من باشد و برایم کمپوت قورمه سبزی و ته دیگ تخم مرغ و ماست بیاورد. شاید قیامت که شد، یا شاید قبل‌تر از آن، مهدی جان قیام که کرد، باز بیایم ببینمتان... شاید هم..‌. آنقدر بد شانس باشم که خدا تا شصت هفتاد سالگی نگاهم دارد و نگاهم کند و... 🖋♣️ 🌱
یک ساعت و نیم دیگر... حالا کمی اینور و آنور، عقربه‌ی ساعت شمار رو به روی دوازده می‌ایستد. و نوجوانی پانزده ساله، جلوی من. نه او حرفی می‌زند نه من. اما از کنار هم رد می‌شویم. من می‌روم. او می‌آید.‌.. و اینجا می‌ایستد. ✒️♣️ 🌱
می‌شود تا دو سه ساعت دیگر، دنیا شب. و جهان تاریک! معبر باریک... ✒️♣️ 🌱
و تو چه می‌دانی باید بگذاری و بروی؟! تو می‌روی. خاطرات چهارده سالگی‌ات می‌ماند. بوی گندشان مهدی پانزده ساله را می‌آزارد. بی‌خیال. لطفا سر راه آشغال‌ها را هم ببر... کلیدها را هم بگذار. چراغ‌های توی حیاط خاموش است؟! ✒️♣️ 🌱
پنج دقیقه دیگر می‌آید. من پانزده ساله... کاسه آب بیاورید و من چهارده ساله را از قرآن رد کنید... به سلامتی برود. ✒️♣️ 🌱
یک ساعت و نیم دیگر... حالا کمی اینور و آنور، عقربه‌ی ساعت شمار رو به روی دوازده می‌ایستد. و نوجوانی پانزده ساله، جلوی من. نه او حرفی می‌زند نه من. اما از کنار هم رد می‌شویم. من می‌روم. او می‌آید.‌.. و اینجا می‌ایستد. ✒️♣️ 🌱
و تو چه می‌دانی باید بگذاری و بروی؟! تو می‌روی. خاطرات چهارده سالگی‌ات می‌ماند. بوی گندشان مهدی پانزده ساله را می‌آزارد. بی‌خیال. لطفا سر راه آشغال‌ها را هم ببر... کلیدها را هم بگذار. چراغ‌های توی حیاط خاموش است؟! ✒️♣️ 🌱
می‌شود تا دو سه ساعت دیگر، دنیا شب. و جهان تاریک! معبر باریک... ✒️♣️ 🌱
سلام بر پانزده سالگی... ✒️♣️ 🌱
خدا جان. گمان می‌کردم... و آنقدر از خود بی‌خود بودم که انتظار داشتم امسال بروم توی هفده سالگی. خلاصه که نمازم را از دو سال پیش خوانده‌ام. خب... توی تکلیف نبوده‌ام و گفته‌‌ام "بر من واجب، قربة الي الله..." ‌ هیچی دیگر... بگویید محاسبه شود. نقدی حساب کنید لطفا. ✒️♣️ 🌱
یک سال دیگر هم گذشت... خوب یا بد، سخت یا آسان و تلخ یا شیرین‌ش مهم نیست. لحظه مهم است! همین لحظه‌ که دارم می‌نویسم! در این‌ لحظه، مهدی پورمحمدیِ ۱۶ سال گذشته هستم با قدی بلندتر و شاید چند کیلو سنگین‌تر با محاسنی که دارد در میاید بالاخره! اما این‌ها هم مهم نیست. این مهم است که در این یک سال سختی‌ها و دردها و رنج‌های روزافزون متوجه‌مان بود، فقط به لطف خدا. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ کَبَدٍ. البته به هیچ جایم نیست. گِلی هستم که مشت می‌خورَد، محکم! در دَوَران زندگی سرش گیج می‌رود؛ در کوره‌ی ریاضت پخته می‌شود و... الی آخر. و باز هم شکر خدا! که می‌توانم درک کنم علت این همه تنگنای نفس‌گیر چیست. از کجا آمده، کجا قرار دارد و قرار است به کجا برسد. و در واقع، من، سوار بر این‌ها، قرار است به کجا برسم. توی این یک سال فهمیدم به اقتضای زمان و مکانی که در آن به دنیا آمده‌ام و دینی که انتخاب کرده‌ام و مذهبی که برگزیده‌ام، مجاهدتی که وظیفه‌ی انجامش را دارم، از صلحا و سعدای گذشته اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. اما زمانی که برایشان نیاز دارم کم است. در بهترین حالت صد سال عمر می‌کنم! که کفایت نمی‌کند. در نتیجه، تصمیم گرفتم هر کار در این ۱۶ سال کرده‌ام به کنار، از این به بعد را چند برابر تلاش کنم... تا شاید خشتِ دل‌سوخته‌ای شوم از بنای عظیم تمدن اسلام. توی این یک سال مهم‌ترین تصمیم عمرم را گرفتم. از مسیرهای رو به رویم که قریب به ده، پانزده‌تا بود، بهترین مسیر را انتخاب کردم و وارد مدرسه‌ی صدرا شدم، وارد مکتبِ شهیدِ علم و فلسفه و مبارزه و دین، آیت الله مطهری. با تمام سختی‌هایی که در مسیرش بود، وارد شدم. توی این یک سال فهمیدم به خواستن یا نخواستن من نیست که بخواهم تلاش کنم یا نکنم! وظیفه‌ست و شریف‌ترینان تاریخ، آن‌ها بودند که به وظایفشان عمل کردند. فهمیدم هیچ چیز اتفاقی نیست، حتی تاریخ تولدم، بیست و یک بهمن، یا حتی اسمم، یا افراد و مجموعه‌هایی که سر راهم قرار گرفتند، برگ اعظم انار، استاد واقفی عزیز، و باغ‌انار؛ مکتب‌ انارپرور مادر سادات. همه چیز حتی هر چیزی که نتوانم تغییرش بدهم، کدهای معناداری‌ست که‌ توسط بزرگ‌ترین و ماهرترین برنامه‌نویس که خدا باشد، در سرنوشتم نوشته شده. در پایان سالی که از سنم گذشته، مثل سال‌های قبل، هنوز فکر می‌کنم در برابر دنیایی که در آن آفریده شدم، آنقدر منفعل و تنبل بوده‌ام که حتی یک آجر را روی دیوار تکامل جهان به سوی هدفی که دارد و باید که داشته باشد نگذاشته‌ام. منفعل در حالی که هر ثانیه مثل قلب تپیده‌ام و نایستاده‌ام، یا مثل ثانیه شمار، هر روزش را کار کرده‌ام. بدون وقفه، بدون صبر، بدون اتلاف نعمت عمر. اما چه‌ کنم آرمان چیزِ دیگری‌ست برای من. اما این بد نیست! باعث می‌شود سعی کنم هر روز بهتر از دیروز باشم، هر روز، چیز بیشتری از علم نامحدود را یاد گرفته باشم. کار بیشتر کرده باشم. سختی‌طلب تر شده باشم. اما نتیجه‌ی هیچ کدام، تازه اگر نتیجه داشته باشد، فعلا نمایان نمی‌شود. پس... شانزدهمین سال را با این امید شروع می‌کنم: آن چه شده باشم_باشد که باید... با این امید که با این دستم واقعیت و با این دستم آرمان‌ها را بگیرم و بکشانم طرف یکدیگر و فاصله‌‌ی بین‌شان را کم کنم. هر چند! باید ترسید از روزی که آرمان مثل اسب خوزستان ندود و جلو نرود، و ما دنبالش نباشیم و برایش تلاش نکنیم. شاید شعار ۱۶ سالگی‌ام این باشد: تلاش چند برابر برای تحقق آرمان‌، با تکیه بر مهدی فاطمه و ذات مقدسه‌ی الله...🌱 🖋♣️ 🌿 @ezdehameeshgh