ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 به سؤالش فکر کردم. در حقیقت نمیدانستم کجا میخواهم بروم! آنقدر ذوق زده بود که بدون ف
پرواز در قفس📔
چشمهایم را به سختی باز کردم. شکمم آنقدر درد میکرد که با هر دم و بازدم میمردم و زنده میشدم. پایین کمرم به شدت میسوخت. شاید درون ستون فقراتم مار میخزید. احساس کردم قطار بزرگی به همراه واگنهایش از روی پهلویم رد شده.
سردی هوا به شدت عذابم میداد. خیابان شریعتی کجا و جنگل سرد و تاریک کجا؟!
دستانم را بر زمین عمود کردم و خواستم بلند شوم که احساس کردم چادرم خیس است. دستی به ناحیه مرطوب چادرم کشیدم.
به دستم زل زدم. نمیدانم درد شدیدی که سلولهای مغزم را میفشرد دلیلش چه بود. خون روی دستهایم؟! بوی مشروبی که در هوا پیچیده بود یا... یا درد شکمم و کمر و پهلویم؟!
زبانم خشک شده بود و چشمهایم خیس. هر چقدر زمان بیشتری میگذشت اشک ریختنم بیشتر میشد.
حالا دیگر حالت تهوع و دلپیچه هم به همهی اینها افزوده شده بود.
یعنی واقعیت داشت؟! چرا من؟! خونم با دیدن زمین خونی به جوش آمد.
- «چرا خدا؟! چرا من؟! مگه من چه گناهی به درگاهت کردم که باید اینجوری سیاه بختم کنی ای خدا!»
همانطور که جیغ میزدم و گریه میکردم صدای واضح قدمهایی که نزدیکم میشد را شنیدم... پلک زدم.
چشمهایم را باز کردم و دیدم بابا و مامان در حال صدا زدنم هستند.
همه چیز خواب بود.
اما دلدرد شدیدی که داشتم نه! سوزش کمرم نه!
ملحفهی خونیام را که دیدم خشکم زد. برای چند ثانیه نفسم رفت و برگشت. چیزی که میدیدم واقعی نبود. نه! واقعی نبود!
نگاهی به ملحفهی خونی و بعد به سقف اتاق انداختم و فریاد زدم: «خدایا نه... نه... مامان این چیه؟!»
همانطور که جیغ میزدم و به سرم میکوبیدم مامان سمتم آمد دستم را گرفت؛ خونسردیاش برایم مایه تعجب بود. اما رنگ سفید صورتش نگرانم میکرد. اشکهایم را پاک کرد و تند و بیوقفه گفت: «زهرا مامان... دخترم جیغ نزن! چیزی نشده که، خانوم شدی واسه خودت!»
اما من این حرفها حالیام نبود. به جیغ زدن ادامه دادم و همانطور که هق میزدم گفتم: «مامان تورو خدا! این حرفا چیه میزنی؟! خدایا منو مرگ بده! بیچاره شدم... رفت بابا»
بابا بر خلاف مامان که خودش را باخته بود، به چارچوب در اتاق تکیه داده بود و بدون پلک زدن به ملحفهی خونی روی تخت نگاه میکرد. به صورتم چنگ زدم و آرام اما با حرص گفتم: «خدایا جلوی بابام خاک بر سرم کردی!»
مشت دیگری به سرم کوبیدم و ادامه دادم: «خدا لعنتتون کنه عوضیا! خیر نبینید نامردای کثیف!»
بابا وقتی دید "عوضی" و "نامرد" را کشدار تلفظ کردم اخم کرد و گفت: «کدوم عوضی زهرا؟! نامرد کدومه؟!»
از توضیح دادن خوابم برای بابا شرم داشتم. فقط میتوانستم ضجه بزنم.
- «همونا که بیهوشم کردن! همون عوضیا که بردنم جنگل و...»
بقیهاش را نتوانستم به زبان بیاورم. فقط شالم را روی صورتم کشیدم و به حال بدبختیام زار زدم. چرا من؟! چرا این اتفاق باید برای من میافتاد؟! آنقدر جیغ زده بودم که ته گلویم میسوخت. حالت تهوع عذابم میداد و وقتی به خوابم فکر میکردم تمام وجودم درد میگفت. انگار رد دستهای آن عوضی از روی بازوهایم پاک نمیشد! چند بار سرفه زدم و احساس کردم اتاق تیره و تار شده است. سرم را روی بالش گذاشتم و لحظات آخر، صدای جیغ کشیدن مامان را شنیدم. پریدن رنگ بابا را به وضوح دیدم و در حالی که احساس میکردم شکمم تیر میکشد چشمهایم را بستم...
مهدینار🖋♣️
#پرواز_در_قفس🕊
#قسمت_سیزدهم3⃣1⃣
╭┈┄
│❀MAHDINAR•••🖋♣️
╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 چشمهایم را به سختی باز کردم. شکمم آنقدر درد میکرد که با هر دم و بازدم میمردم و زند
اتفاق ناگواری که برای زهرا افتاد...🙂💔
احساس میکنم این پارت به معنای حقیقی واژه خوب نوشته شده. لطفا نظرتون رو در لینک ناشناس که در پیام سنجاق هست بگید و در کانال رادیو مهدینار منتظر جواب باشید🙂🌱 شبتون شیک🌱
رادیو مهدینار: @MAHDINAR2
ولی سینگل به گور بودن، بهتر از اینه که یه دختر تا لب گور واسه اینکه ازش سوء استفاده کردی لعنتت کنه...🚶🏻♂🤝
- مهدینار🖋♣️
#خیرات_حق✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
دمش گرم واقعا...
سیصد گرم گوشت و این هوا مردونگی؟!🫀
- مهدینار🖋♣️
#خیرات_حق✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
دمش گرم واقعا... سیصد گرم گوشت و این هوا مردونگی؟!🫀 - مهدینار🖋♣️ #خیرات_حق✒️👨🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈
کپی این حق که دیشب نوشتم تنها با #مهدینار مجازه عزیزانم😎🌱
- دیدی گاهی اوقات آدم دلش هوس میکنه یه چیزیو بزنه بشکنه؟!🙂
- آره. خب؟!🤨
- فک کنم وقتی دلش این هوسو کرده بود فقط قلب من در دسترسش بوده!😄
#دیالوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
- چرا چندین نوع ایموجی قلب وجود داره؟!🙄🤙
- لابد هر کدومشون قراره یه جوری خرد و خاکهشیر بشن!😀
#دیالوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
- چرا ایموجی الاغ نداریم؟!😐
- چون ایموجی قلب جاش اضافهکاری وایمیسته!😒
#دیالوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
این دیالوگها رو دیشب که به "قلب" و "خر" فکر میکردم نوشتم🙂🌱
خیلی دوسشون دارم!❣
من مرگ را هر روز تجربه میکنم.
او بعد از ظهرها به تراس میآید؛ نه برای دیدن من! برای تلفنی صحبت کردن با معشوق جدیدش...
تازه نسیم عصر هم میوزد...🖇💔
- مهدینار🖋♣️
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
او را میبینم.
دلتنگیام درمان میشود.
اما مبتلا میشوم به نفستنگی!
بود و نبودش درد است...🖇
- مهدینار🖋♣️
#بهروایتواژه✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────