eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدحام عشق
فردا یه‌ غافلگیری داریم! - مهدینار🖋♣️ #پرواز_در_قفس🕊 #قسمت_سوم3⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
پرواز در قفس📔 از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، برگشت و گفت: صورتتم بشور. دیگم نبینم گریه کنیا!! بعد از رفتنش، مامان لبخندی به من زد و گفت: باباتو درک کن. اون فقط می‌خواد ازت محافظت کنه عزیزم. اگه زد توی گوشت، عصبی بود... در دلم گفتم اسم این کار بابا، محافظت نیست. اما سرم به نشانه‌ی تایید بالا و پایین داده شد. از اتاق خارج شدیم و پله‌ها را یکی پس از دیگری پایین رفتیم. بعد از آنکه آبی به صورتم زدم، سمت آشپزخانه رفتم. بابا پشت میز نشسته بود و دسر همیشگی‌اش که مخلوطی از ماست و میوه بود را می‌خورد. صندلی مخصوصم را عقب کشیدم و پشت میز نشستم. روی میز پر بود از مخلفات مورد علاقه‌ام برای آبگوشت. ترشی و سبزی و ماست و... شروع به خوردن غذا کردم. عجب آبگوشتی شده بود!! طعم بی‌نظیرش که به خاطر ترخون بود، باعث شد یاد گلباف و خاطراتم با عمو علی بیفتم... خیلی وقت است که به خانه‌شان نرفتم و این روز‌ها دلم عجیب برای سحر تنگ شده... برای لهجه‌ی گلبافی‌اش. برای از درخت بالا رفتنش و شیطنت‌های دونفره‌مان!! واقعا از درخت بالا رفتن برای یک دختر چهارده ساله، عجیب است. البته اینکه در گلباف، شهرستان به آن سرسبزی بزرگ شده است هم بی‌تاثیر نیست. مامان که صدایم کرد، از افکارم بیرون پریدم. - زهرا جان، ماست واست خوب نیست... کمتر بخور عزیزم!! برای لحظه‌ای، ناراحت شدم و گفتم: مامان... لطفا منو انقد یاد اون بیماری لعنتی ننداز!! - باشه... لبخند زدم و بقیه‌ی غذا را خوردم. منتظر ماندم مامان و بابا هم شامشان را بخورند تا ظرف‌ها رو بشورم. پنج دقیقه که گذشت، کاسه‌ها را درون هم گذاشتم و با پیاله‌های ماست و ترشی سمت سینک ظرفشویی بردم. مشغول شستن ظرف‌ها شدم که مامان بقیه میز را جمع کرد. بابا از من و مامان تشکر کرد و بعد از شب به خیر گفتن آشپزخانه را ترک کرد. آخرین قاشق را آب کشیدم و با عجله دنبال بالا راه افتادم. در راه از خودم پرسیدم: چرا داره می‌ره بالا؟! مگه اتاقش همینجا نیست؟! آرام آرام از پله‌ها بالا رفتم و دیدم کلید به دست به ته راهرو می‌رود. نزدیک آخرین اتاق که شد، چند لحظه‌ای مکث کرد و بعد وارد اتاق شد. این موقع شب، در آن اتاق چکار داشت؟! آن هم اتاقی تاریک که بیشترش جولانگاه عنکبوت است؟! - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، برگشت و گفت: صورتتم بشور. دیگم نبینم گریه کنیا!! ب
پرواز در قفس📔 می‌دانستم فضولی در کارش کار درستی نیست. پاروچین پاورچین ته راهرو رفتم و به اتاق، نزدیک و نزدیک‌تر شدم. باریکه‌ی نور زردرنگی از زیر در به گل‌های قرمز و سبزرنگ قالی می‌خورد و این منظره‌ی هنری قشنگی را پدید آورده بود!! زیر لب زمزمه کردم: کاش گوشیم باهام بود یه عکس از این شاهکار می‌گرفتم!! یک قدم به در اتاق نزدیک‌تر شوم و خیلی آرام، گوشم را روی در اتاق گذاشتم. هیچ‌ صدایی از درون اتاق نمیامد. فقط هر چند ثانیه‌ای که می‌گذشت، صدای ورق خوردن چیزی مثل یک کتاب قدیمی... یا یک آلبوم عکس شنیده می‌شد. صدای ورق خوردن که تمام شد، بابا شروع به خندیدن کرد. اما تردید داشتم که واقعا خنده باشد. صدایش کمی به هق زدن می‌ماند!! به هر حال نباید بیشتر از آن، پشت در اتاق می‌ماندم. قدمی به عقب برداشتم که صدای قیس گفتن صندلی قدیمی‌ای در اتاق پیچید. انگار از روی صندلی بلند شده بود. لحظه‌ای دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و خدا خدا کردم که در باز نشود و بابا از اتاق بیرون نیاید. چند ثانیه بیشتر برای دور شدن از آنجا وقت نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های عجول و کم سر و صدا سمت اتاقم رفتم. دستگیره‌ی در را عقب کشیدم و بازش کردم. بعد وارد اتاق شدم و در را بستم. به دیوار تکیه دادم و نفس نفس زدم. عرق پیشانی‌ام را با پشت دست پاک کردم. سمت تخت خواب رفتم و هنوز ننشسته بودم که تقه‌های محکمی پی‌در‌پی که به در اتاق خورد و باعث شد بایستم. - بب... بله. بفرمایید!! در باز شد و بابا وارد اتاق شد. بعد با لبخند گفت: ترسوندمت بابا؟! - نه فقط... یکم محکم در می‌زنی!! - شما هم وقتی می‌ترسی رسمی صحبت می‌کنی. قبلا می‌گفتی بیا داخل باباجون، الان می‌گی بفرمایید!! خندیدم و گفتم: خب... کارم داشتی باباجون؟! - خواستم بگم فردا دیر میام خونه... صبح که می‌خوای بری مدرسه کارتمو بردار و برگشتنی یه چیزی بگیر تا گرسنه نمونی... با آقای طیبی هماهنگ کردم. روی تخت نشستم و با لبخند گفتم: فردا که پنج‌شنبست بابا. منم تا ظهر کلی کار دارم!! چشماشو گرد کرد و کشدار گفت: اهان، حواسم نبود!! لبخند زدم که شب‌به‌خیر گفت و از اتاق بیرون رفت. درست تا پنج دقیقه بعد از رفتنش، مدام به چال گونه‌اش موقع خندیدن و خجالت‌‌زدگی فکر کردم. در اینجور مواقع چهره‌اش جذابیت مردانه خوا را دارد!! سرم را روی بالش گذاشتم و بعد از قرائت کلام نور چشم‌هایم سنگین شد و به دنیای خواب دعوت شدم... - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 می‌دانستم فضولی در کارش کار درستی نیست. پاروچین پاورچین ته راهرو رفتم و به اتاق، نزدی
پرواز در قفس📔 چشم‌هایم که باز شد، دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و در همان حالت منگی گفتم: وای مدرسم!! چند لحظه‌ که گذشت یادم آمد امروز پنج‌شنبه است. اما دیگر خواب از سرم پریده بود. - مامان؟! بابا؟! چند ثانیه بعد بابا و مامان را بلند‌تر صدا زدم. اما جوابی نشنیدم. انگار هیچ‌کدام در خانه نبودند. چشم‌هایم را مالیدم و از اتاق بیرون رفتم. پله‌ها را پایین رفتم و تمام خانه را برانداز کردم. نور خورشید تمام هال را گرفته بود. جان می‌داد برای آنکه روی مبل بنشینم. آب جوشم را هورت بکشم و درس بخوانم!! دست و صورتم را شستم و برای صبحانه خوردن به آشپزخانه رفتم. دلم هوس املت خرما کرده بود. اما خرما نداشتیم. نیمرویی پختم و مشغول خوردن صبحانه‌ام شدم. بعد از شستن تابه کتری را روی گاز گذاشتم تا جوش بیاید. از آشپزخانه بیرون رفتم و چند لحظه‌ای وسط هال ایستادم. احساس سردرد خفیفی داشتم. مثل دفعات قبل، میان انگشت شصت و اشاره‌ام را ماساژ دادم و بعد، از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم و گوشی‌ام را از پاتختی برداشتم و باز به هال برگشتم. روی مبل نشستم و مشغول چک کردن وضعیت‌های واتس‌اَپ شدم. مثل همیشه وضعیت سحر ضد انقلابی بود. اتفاق خاصی هم نیفتاد. فقط انگشتم را روی وضعیتش نگه داشتم و گزینه بی‌صدا کردن وضعیت را فعال کردم!! اينترنت گوشی‌ام را خاموش کردم و از جایم بلند شدم و بعد برای خاموش کردن زیر کتری به آشپزخانه رفتم. *** پنجمین صفحه‌ی پی‌دی‌اف درس هشت علوم را خواندم که صدای اذان انتظار را شنیدم. بلند شدم و با عجله از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. پنجره را باز کردم و به مناره‌های مسجد خیره شدم. انگار هر روز قشنگ‌تر می‌شوند. شاید واژه‌ی "تکراری" هیچ‌وقت نمی‌تواند برایشان کاربرد داشته باشد. همیشه برای من نمای تازه‌تری دارند! پنجره را باز گذاشتم و از اتاق خارج شدم. پله‌ها را تندتند پایین رفتم. بعد از وضو گرفتن، به اتاقم بازگشتم و سجاده‌ام را پهن کردم. چادرنمازم را سر کردم و به نماز ایستادم. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، نیت کردم و قضای ظهر و عصر دیروز را خواندم. با هر رکوع و سجود شرمندگی‌ام بیشتر می‌شد. سلام را دادم و بعد از تسبیحات حضرت زهرا، دعای الهی عظم البلا را خواندم. شیرین ترین عادتی بود که تا به حال داشته‌ام. سجاده‌ام را جمع کردم و روی دراور گذاشتم. چادرم را به چوب‌لباسی آویزان کردم و از اتاق بیرون رفتم. یک قدم از پله‌ها پایین رفتم که یاد دیشب افتادم. قبل از خواب... فضولی در کار بابا... خندیدنش در آن اتاق ترسناک... که آن خنده بیشتر به گریه کردن می‌ماند... از رفتن به طبقه پایین منصرف شدم. به طرف اتاق قدم برداشتم. هر چه نزدیک‌تر می‌شدم، ضربان قلبم بیشتر می‌شد و قدم‌هایم آرام‌تر. دودل بودم. رفتن به آن اتاق، با آنهمه تاکید بابا به نرفتن کار درستی نبود. جلوی در اتاق بودم و کم‌کم داشتم منصرف می‌شدم. اما باید می‌فهمیدم چه چیزی در آن اتاق است... باید می‌فهمیدم چه چیزی در آن اتاق است که مامان حتی برای گردگیری هم به آنجا نمی‌رود. - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 چشم‌هایم که باز شد، دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و در همان حالت منگی گفتم: وای مدرسم!!
رواز در قفس📔 نمازم را خواندم و بعد از قرائت سوره الرحمن، روی تخت دراز کشیدم. ذهنم تا یکی دو ساعت بعد، هنوز درگیر آلبوم بود. هر چقدر تلاش کردم خودم را مشغول خواندن رمان یا نوشتن تحقیق‌هایم کنم، نشد که نشد!! سوالاتی از قبیل "در آلبوم چه بود؟!" و یا "آن تابلوها کار کدام خوشنویس ماهری بودند؟!" مانند خوره به ذهنم افتاده بود. تصویر جلد آلبوم هاله، ثانیه‌ای از فکرم بیرون نمی‌ماند و درست مثل پنکه سقفی در سرم می‌چرخید. آنقدر به آن اتاق پر رمز و راز فکر کردم که وقتی به خودم آمدم هوا تاریک شده بود!! از روی تخت بلند شدم و خواستم از اتاق خارج شوم که صدای اذان انتظار را شنیدم. مانند هر شب، پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم. همزمان که خنکای نسیم به صورتم می‌خورد، به مناره‌های مسجد نگاه کردم. با آن چراغ‌های سبز رنگ، قشنگ‌ترین نور جهان را به کوچه‌ی باریکمان می‌بخشد. به رسم عادت خداراشکر کردم. اتاقم در طبقه دوم خانه‌ایست که درست مقابل مسجد ساخته شده. مسجدی به نام نور... به نام مهدی فاطمه. من خوشبخت‌ترین هستم. چون ماه را، خورشید را، طلوع و غروب را از این پنجره می‌بینم. چون مناره‌‌های منیر مسجد نور را از این پنجره تماشا می‌کنم. چون صدای اذان از این پنجره داخل اتاق می‌آید و گوش‌هایم را قلقلک می‌دهد. من از پشت این پنجره، چیزی زیباتر از ماه را می‌بینم. اصلا ماه کجا و مناره کجا؟! خورشید کجا و گنبد کجا؟! *** برای وضو گرفتن به طبقه پایین رفتم. مامان در حال پهن کردن سجاده‌اش بود. کنارش به نماز ایستادم. نماز که تمام شد، روی همان سجاده‌ها، سرم را روی پایش گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. مثل همیشه چادرنمازش بوی عطر حرم می‌داد. نوازش دستانش را که روی صورتم احساس کردم، چشم‌هایم باز شد. به لبخند آمیخته به بغضش چشم دوختم و لبخند زدم که صدای زنگ آیفون خلوت دونفره‌مان را به هم زد. بلند شدم و گوشی آیفون را برداشتم. صدای بابا را که شنیدم انگشتم را روی کلید آیفون گذاشتم. مشغول جمع کردن سجاده‌ام بودم که بابا وارد خانه شد. سلام کردم و خسته‌ نباشید گفتم. مثل همیشه با لبخند ملایمی جواب داد. در کل خوش‌ اخلاق بود. اما گاهی اوقات نه. ای کاش می‌فهمیدم دلیل پافشاری‌اش روی اینکه من بیرون از خانه تنها نباشم چیست... بابا هنوز لباس‌هایش را در نیاورده بود که گفت: زهرا لباساتو بپوش. شام می‌ریم بیرون.‌‌.. برای حاضر شدن به اتاقم رفتم. از آنجا که هوا هنوز کمی سرد بود، بافت سفیدم را پوشیدم. همانطور که از پله‌ها پایین می‌رفتم، آخرین شبی که برای شام خوردن بیرون رفتیم یادم آمد. وارد هر خیابانی که می‌شدیم بابا نامش را به من می‌گفت تا مثلا یاد داشته باشم. انگار که اگر تنها باشم، نمی‌توانم یاد بگیرم!! بابا آنقدر روی این مسائل حساس بود که نمی‌‌گذاشت از ده‌قدمی‌اش دور تر شوم... نقاب بستم و چادرم را سر کردم و روی سرم تنظیمش کردم. نگاهی به ساعت انداختم. "نه و سی دقیقه" به حیاط رفتم و در تاریکی، مشغول وارسی کردن غنچه‌های محمدی شدم. بابا از کنارم رد شد و با لحن شوخی گفت: دخترای همسن و سال تو همشون درآمد دارن و تو... حرفش را بیش این ادامه نداد. پوزخند زد و از پله‌ها پایین رفت. سوار ماشین شد. با خود گفتم: دخترای همسن و سال من مستقلن. نه منی که در طول روز، فقط می‌رم مدرسه و میام و چی بشه که برای شام یا کاری بریم بیرون!! تا جایی که یادم می‌آمد، وقتی کلاس پنجم بودم بابا و مامان در حیاط مدرسه قدم می‌زدند تا امتحان من تمام شود. حالا کدام امتحان؟! امتحان میان‌ترم!! همین حرف را وقتی بابا حرکت کرد زدم. از کوچه که خارج شدیم گفت: توم که فقط بلدی جواب بدی. برای اینکه بی‌ادبی نکرده باشم، این یکی را جواب ندادم. اما در دلم گفتم: جالبه واقعا!! اگه حرف نزنم می‌گن: جواب بده، ما آدمیم باهات حرف می‌زنیم. و اگه جواب بدم هم می‌گن: یه دختر شونزده ساله و شیش متر زبون!! مامان سرش را برگرداند و نگاهی به عقب انداخت و ابرو‌هایش را بالا و پایین داد. از زیر پلی که حدس می‌زدم نامش "دانش" باشد رد شدیم که نمای سنگی گنبد جبلیه را میان چمن‌های محوطه شهربازی دیدم. مامان، برای آنکه جو را عوض کند گفت: کی سیل اومده ما نفمیدیم؟! نیگا گنبد جبلیه رو آب آورده وسط شهر!! بابا نخندید. اما من برای آنکه مامان به جمعمان اضافه نشود، زدم زیر خنده. خنده‌ام تلخ بود. طعم هسته‌ی هلو می‌داد... همینطور که می‌خندیدم چشمم به گنبد و مناره‌های مسجدی افتاد... با ذوق فراوان گفتم: اینجا کجاست؟! مسجده؟! چرا انقد خوشگله؟! نگا تا نصف شهرو روشن کرده!! - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
رواز در قفس📔 نمازم را خواندم و بعد از قرائت سوره الرحمن، روی تخت دراز کشیدم. ذهنم تا یکی دو ساعت بع
پرواز در قفس📔 مامان، بدون هیچ احساسی نگاهم کرد و گفت: «مسجد دانشگاهه». "اهان"کشداری گفتم. «کدوم دانشگاه؟!» «دانشگاه باهنر». چشم‌هایم را گرد کردم و گفتم: «مسجد یه دانشگاه انقد خوشگل و بزرگه؟! خودش چیه پس!» «خب دیگه... دانشگاه باهنر کرمان یه قطب تحصیلی کشوره...» بابا میان حرفمان پرید و گفت: «بله!! همونجایی که مامانت قبول شد و از تحصیل انصراف داد.» «من شما رو ترجیح دادم آقا مهدی!!» بابا لبخند زد. از همان لبخندها که گونه‌اش چال می‌افتاد‌. همان چال افتادن‌هایی که فقط می‌توان با کلمه‌ی "دلبر" توصیفشان کرد. چند ثانیه بعد گفت: «من که بهت گفتم اون زمانا. هم می‌تونی به درست ادامه بدی همم...» مامان به من‌ نیم‌نگاهی انداخت و گفت: «حرف از هیجده سال پیش می‌زنی مرد! اون موقع کدوم دختری ازدواج می‌کرد و دانشگاه هم می‌رفت؟!». «چی بگم!!». مامان خندید و گفت: «چیزی نگو جلوتو نگا کن». کم‌کم وارد مرکز شهر می‌شدیم. بابا وارد بزرگراهی شد و مامان گفت: «از همین دور و برا شام می‌گیریم خب... جای دوری نرو!» «مگه داریم کجا می‌ریم مامان؟!» «بلوار حمزه...» بابا وارد خیابانی شد مامان و ادامه داد: «الانم هزار و یک‌ شب!!» احساس کردم نام این مکان‌ها را قبلا شنیده‌ام. برایم آشنا بودند... اما نمی‌دانستم کجا هستند. .«خب... کجا می‌شه؟!». نزدیک خونه‌ی خاله لیلا...» سری تکان دادم و به خیابان‌ چشم دوختم. از نمای خانه‌ها و نورافشانی برج‌ها و می‌شد متوجه شد اینجا بالاشهر کرمان است. از جلوی برج بلندی به نام "الماس هزار و یک‌ شب" که رد شدیم گفتم: «اینجا چقد آشناست برام...». «من اینجا کار می‌کنم. تو یکی از واحدای اداری... وقتی کلاس اول بودی آقای طیبی بعد مدرسه میاوردت اینجا. فک‌ کنم یادت نیست چقدر کارمندا دوست داشتن...». «یه چیزایی یادمه بابا. بهت می‌گفتن این دختر هفت سالشه. چجوری انقد خوب تربیت شده؟!». برگشت و نگاهم کرد. ای‌کاش می‌فهمیدم لبخندش چگونه محرکی است که قلبم را به تپش هر چه تندتر تحریک می‌کند. چال گونه‌اش هنگام خندیدن، تنها سلاهچاله‌ایست که نگاهم را فرو می‌برد. «چرا باباتو همچین نیگا می‌کنی دختر؟!» تحویل بگیر. باز هم مامان حسادتش بر انگیخته شد!! «هی... هیچی. خاطراتم زنده شد». کدام خاطره؟! خاطره برای قدیم‌هاست!! لبخند بابا تازه‌ترین چیزیست که می‌توان هر بار دید. تازه تکراری هم نمی‌شود. مهر پدرانه‌اش هم همیشه ضمانت آن لبخند است. به خودم که آمدم دیدم ماشین جلوی یک فست فود به اسم "اسنک سه سوت" ایستاده؛ بابا و مامان عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کنند و من هنوز سرم را تکیه داده‌ام و با ذوق به بابا فکر می‌کنم. «مهدی این دختر خنگ نیست به نظرت؟!». «نه خانوم... به دختر من توهین نکن». بابا که این حرف را زد احساس کردم تا گلو پر شدم از حسی ناشناخته. از همان حس‌ها که وقتی شکل می‌گیرد، حس می‌کنی کسی با پر مرغ زیر قلبت را قلقلک می‌دهد!! «پیاده شو دیگه!! چقد فک می‌کنی؟!». خواستم شیشه را بالا بکشم که نگاهم به محوطه‌ی فست فود خورد. چند پسر جوان پشت میزی نشسته بودند و مشغول بگو بخند بودند. در میان گارسون‌های فست بود هم هیچ خانمی دیده نمی‌شد. برای پیاده شدن دودل بودم. اما وقتی دیدم یکی از پسرها به من چشم دوخته منصرف شدم. با خودم گفتم: «چه پسر چش چرونیه» فکر کردن به آن پسر، در آخر ختم شد به استغفار. باز هم قضاوت کرده بودم. یک انسان را... سرم را از خجالت پایین انداختم و شیشه را پایین کشیدم. آرام گفتم: «می‌شه اینجا نخوریم؟!» - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ارج و سوار ماشین شدیم. - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
ارج و سوار ماشین شدیم. - مهدینار🖋♣️ #پرواز_در_قفس🕊 #قسمت_نهم9⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
پرواز در قفس📔 همانطور که راه بازگشت را طی می‌کردیم، سرم را به شیشه تکیه داده بودم. انگار اتاق مرموز ته راهرو پا در آورده بود و روی مغزم پیاده روی می‌کرد. حالم دوباره به حالت عادی‌اش برگشته بود. به یک نقطه زل زده بودم و بدون هیچ احساس به موضوعی که معمولا ریشه در کنجکاوی‌ام داشت فکر می‌کردم. در حالی ‌که فکرم درگیر اتاق بود چشم‌هایم سنگین شد. همانطور که به مزه‌ی شیرین خواب زبان می‌زدم با خنکای هوا بیدار شدم. چشم‌هایم را باز کردم و دیدم مامان در ماشین را باز کرده و نگاهم می‌کند. «پیاده شو، رسیدیم.» در حالی که چشم‌هایم را می‌مالیدم گفتم: «هام... ام؟! ساعت چن... هوا چرا سرده انقد؟!» خم شد و دستی روی سرم کشید. «بیا بریم تو بگی بخواب‌... داری بی‌هوش می‌شی.» تمامی‌ جملاتش برای گنگ بود. سرم را باز به صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم که بلند تر ادامه داد: «بچه بیا بریم تو!!» گیج و مبهوت نگاهش کردم. «ها؟! کجاییم... الان؟!» وقتی جواب نداد جلوتر رفتم و بیرون را برانداز کردم. حیاط را که دیدم خواب از سرم پرید. آنقدر خسته بودم که دلم می‌خواست تا صبح همانجا بخوابم‌. اینکه از سرما یخ بزنم هیچ برایم مهم نبود. با بی‌میلی از ماشین پیاده شدم. «نمی‌خواد کاری کنی، برو یه راست بخواب» "باشه‌ی بی‌حوصله‌ای گفتم و در را باز کردم. هرم گرما که به گونه‌ام تنه زد، هوشیارتر شدم. پله‌ها را با چشم‌هایی بسته بالا رفتم و وارد اتاقم شدنم. چادرم را کندم و به جالباسی آویزان کردم. خودم را روی تخت ولو کردم که در باز شد. «کارم داری بابایی؟!» «نه بخواب... خواستم اینا رو بذارم تو اتاقت» به جعبه‌‌ی خرید هایم نگاه کردم. «دستت درد نکنه بابایی» همانطور که لبخند به لب داشت، آرام در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. در حالی که به اتاق مرموز فکر می‌کردم پلک‌هایم یکدیگر را در آغوش کشیدند. - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣1⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 همانطور که راه بازگشت را طی می‌کردیم، سرم را به شیشه تکیه داده بودم. انگار اتاق مرموز
پرواز در قفس📔 چشم‌هایم را با صدای زنگ هشدار گوشی باز کردم. «الهم عجل لولیک الفرج» گزینه‌ی تعویق را انتخاب کردم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. اما خوابم نبرد. چند دقیقه‌ای روی تخت نشستم و بعد ملحفه را جمع کردم. از اتاق خارج شدم و پله‌ها را پایین رفتم که بابا را جلوی تلوزیون، در حال میوه پوست کندن دیدم. سلام و صبح به خیر گفتم. بدون اینکه جواب سلامم را بدهد آرام گفت: «دوست داری تنهایی بیرون رفتن رو تجربه کنی؟!» بعد از چند ثانیه با چشم‌های گرد شده گفتم: «شوخی می‌کنی بابا؟!» - «نه مگه بچه شدم؟!» دستی روی سرم کشیدم، بلکه از تعجب شاخ در نیاورده باشم. خداراشکر که اینطور نبود! بدون اینکه ادامه دهم وارد سرویس شدم. آبی به صورتم شستم و با دقت بیشتر به حرف بابا فکر کردم. همه چیز عین خواب بود. اصلا شاید حرف‌هایش توهم بوده باشد! کنارش نشستم و برای باز کردن سر صحبت گفتم: «مامانی کجاست؟!» برش دیگری از خیارسبزه در دهانش گذاشت. همزمان با در آوردن "قرچ قوروچ" خیار بی‌چاره گفت: «میاد.» - «بابا، واقعا می‌خوای اجازه بدی من تنها از خونه بیرون برم؟!» تلوزیون را خاموش کرد و به من نزدیک‌تر شد. «اگه ناراحتی نذارم. خوبه؟!» - «نه نه! آخه... یکم عجیبه! مگه شما نمی‌خواستی ازم محافظت کنی؟! چی شد؟!» - «اسم این کار محافظت نبود دخترم. من در اشتباه به سر می‌بردم.» لبخند زدم و با خودم گفتم بابا چه پسر خوبی شده است. همین را آرام به زبان آوردم. اول سرش را به نشانه تأسف تکان داد و بعد خندید. واقعا پسر خوبی شده بود!! - «مامان کی بر می‌گرده؟!» - «واسه نهار خونست. تا بر می‌گرده می‌تونی بری بیرون و بیای.» باشه‌ای گفتم و برای حاضر شدن به طبقه بالا رفتم. وارد اتاقم شدم و فکر کردم چه بپوشم. دکمه‌های‌ مانتوی سبزرنگم را با عجله و ذوق بستم و مقنعه‌ی مشکی‌ام را سر کردم. چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم‌. پله‌ها را‌ پایین رفتم که دیدم بابا آماده شده است. - «مگه قرار نبود تنها برم؟!» نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت: «تو رو می‌رسونم مشتاق، خودم می‌رم اطلس کلینیک. کار دارم...» - «اها! بریم‌.» همانطور که از خانه خارج می‌شدیم پوشیه‌ام را محکم کردم. سوار ماشین شدیم. ضبط را روشن کردم. آنقدر انگشتم را روی دکمه‌های ضبط فشار دادم که "الهی عظم البلا" پخش شد. پرچم‌های ایران نصب شده در میدان مشتاق که نمایان شد، بابا ماشین را نگه داشت و گفت: «حالا کجا می‌خوای بری؟!» مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣1⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 چشم‌هایم را با صدای زنگ هشدار گوشی باز کردم. «الهم عجل لولیک الفرج» گزینه‌ی تعویق را
پرواز در قفس📔 به سؤالش فکر کردم. در حقیقت نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم! آنقدر ذوق زده بود که بدون فکر کردن گفتم: «کتابخونه ملی! می‌خوام برم اونجا!» - «خب پس. باید بری پارک ریاضیات» نامش برایم آشنا بود. پارک ریاضیات از بوستان‌های عمومی و بعد از باغ ملی بود که در محوطه کتابخانه ملی ساخته بودند. ادامه داد و گفت: «من اینجا پیادت می‌کنم. سوار تاکسیا شو و برو خیابون شریعتی. وقتی رسیدی باغ ملی پیاده شو. تا پارک ریاضیات زیاد فاصله نداره. یه مقدار پیاده روی کن!» با ذوق از بابا تشکر کردم و لبخند زدم‌. کیف پول دخترانه‌ای از داشبورد ماشین بیرون آورد و سمتم گرفت. - «برات یه مقدار پول گذاشتم تو این کیف. حرز امام جوادم هست توش» همانطور که لبخند به لب داشتم از ماشین پیاده شدم. بابا دور شد و من را با نفس‌های عمیق تنها گذاشت. به درازای بازار نگاه کردم. طولانی‌ترین راسته بازار ایران. بازار بزرگ کرمان... سمت تاکسی ها رفتم. محض احتیاط سوار تاکسی آقای مسنی شدم و آرام گفتم: «باغ ملی لطفا. دربست حساب می‌کنم!» دنده را جا به جا کرد و از میدان مشتاق دور شد. پنج دقیقه بعد ماشین را نگه داشت و مبلغ کرایه‌اش را به زبان آورد. کرایه‌اش را از کیف پولم حساب کردم و پیاده شدم. هوا گرم‌تر شده بود. آنقدر گرم که پوشیه‌ام خیس عرق بود. پس به این خاطر بود که هیچ کس در خیابان دیده نمی‌شد! همانطور که قدم بر می‌داشتم، دستمال خیس و مرطوبی روی صورتم احساس کردم. دستمال بوی مواد آزمایشگاهی می‌داد. شروع کردم به جیغ زدن اما‌ فقط ته گلویم می‌سوخت؛ جیغ‌های بلندم اینطور بود! بعد از چند ثانیه توان جیغ کشیدن نداشتم. انگار رها شده بودم. لحظات آخری که چشم‌هایم باز بود، سوار ماشین در حال حرکتی بودم و احساس کردم دستی موبایلم را در کیفم بیرون آورده... مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣1⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 به سؤالش فکر کردم. در حقیقت نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم! آنقدر ذوق زده بود که بدون ف
مهدیناری‌ها، نظرتون رو راجع به در پیام ناشناس بگید😌🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/544177 پ.ن: جواب پیام‌های ناشناس در کانال "رادیو مهدینار" داده می‌شه. رادیو مهدینار، فرکانس ۲۱ بهمن‌ماه: @MAHDINAR2
سلام و نور عزیزانم🙂🌱 امروز هم پارت خواهیم داشت، هم پارت 😎❣ فقط تا شب که پارت‌ها پست می‌شه باید حمایت کنید و خودتون هم لف ندید🤓
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 به سؤالش فکر کردم. در حقیقت نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم! آنقدر ذوق زده بود که بدون ف
پرواز در قفس📔 چشم‌هایم را به سختی باز کردم. شکمم آنقدر درد می‌کرد که با هر دم و بازدم می‌مردم و زنده می‌شدم. پایین کمرم به شدت می‌سوخت. شاید درون ستون فقراتم مار می‌خزید. احساس کردم قطار بزرگی به همراه واگن‌هایش از روی پهلویم رد شده. سردی هوا به شدت عذابم می‌داد. خیابان شریعتی کجا و جنگل سرد و تاریک کجا؟! دستانم را بر زمین عمود کردم و خواستم بلند شوم که احساس کردم چادرم خیس است. دستی به ناحیه مرطوب چادرم کشیدم. به دستم زل زدم. نمی‌دانم درد شدیدی که سلول‌های مغزم را می‌فشرد دلیلش چه بود. خون روی دست‌هایم؟! بوی مشروبی که در هوا پیچیده بود یا... یا درد شکمم و کمر و پهلویم؟! زبانم خشک شده بود و چشم‌هایم خیس. هر چقدر زمان بیشتری می‌گذشت اشک ریختنم بیشتر می‌شد. حالا دیگر حالت تهوع و دلپیچه هم به همه‌ی اینها افزوده شده بود. یعنی واقعیت داشت؟! چرا من؟! خونم با دیدن زمین خونی به جوش آمد. - «چرا خدا؟! چرا من؟! مگه من چه گناهی به درگاهت کردم که باید اینجوری سیاه بختم کنی ای خدا!» همانطور که جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم صدای واضح قدم‌هایی که نزدیکم می‌شد را شنیدم... پلک زدم. چشم‌‌هایم را باز کردم و دیدم بابا و مامان در حال صدا زدنم هستند. همه چیز خواب بود. اما دل‌درد شدیدی که داشتم نه! سوزش کمرم نه! ملحفه‌ی خونی‌ام را که دیدم خشکم زد. برای چند ثانیه نفسم رفت و برگشت. چیزی که می‌دیدم واقعی نبود. نه! واقعی نبود! نگاهی به ملحفه‌ی خونی و بعد به سقف اتاق انداختم و فریاد زدم: «خدایا نه... نه... مامان این چیه؟!» همانطور که جیغ می‌زدم و به سرم می‌کوبیدم مامان سمتم آمد دستم را گرفت؛ خونسردی‌اش برایم مایه تعجب بود. اما رنگ سفید صورتش نگرانم می‌کرد. اشک‌هایم را پاک کرد و تند و بی‌وقفه گفت: «زهرا مامان... دخترم جیغ نزن! چیزی نشده که، خانوم شدی واسه خودت!» اما من این حرف‌ها حالی‌ام نبود. به جیغ زدن ادامه دادم و همانطور که هق می‌زدم گفتم: «مامان تورو خدا! این حرفا چیه می‌زنی؟! خدایا منو مرگ بده! بی‌چاره شدم... رفت بابا» بابا بر خلاف مامان که خودش را باخته بود، به چارچوب در اتاق تکیه داده بود و بدون پلک زدن به ملحفه‌ی خونی روی تخت نگاه می‌کرد. به صورتم چنگ زدم و آرام اما با حرص گفتم: «خدایا جلوی بابام خاک بر سرم کردی!» مشت دیگری به سرم کوبیدم و ادامه دادم: «خدا لعنتتون کنه عوضیا! خیر نبینید نامردای کثیف!» بابا وقتی دید "عوضی" و "نامرد" را کشدار تلفظ کردم اخم کرد و گفت: «کدوم عوضی زهرا؟!‌ نامرد کدومه؟!» از توضیح دادن خوابم برای بابا شرم داشتم. فقط می‌توانستم ضجه بزنم. - «همونا که بی‌هوشم کردن! همون عوضیا که بردنم جنگل و...» بقیه‌اش را نتوانستم به زبان بیاورم. فقط شالم را روی صورتم کشیدم و به حال بدبختی‌ام زار زدم. چرا من؟! چرا این اتفاق باید برای من می‌افتاد؟! آنقدر جیغ زده بودم که ته گلویم می‌سوخت. حالت تهوع عذابم می‌داد و وقتی به خوابم فکر می‌کردم تمام وجودم درد می‌گفت. انگار رد دست‌های آن عوضی از روی بازوهایم پاک نمی‌شد! چند بار سرفه زدم و احساس کردم اتاق تیره و تار شده است. سرم را روی بالش گذاشتم و لحظات آخر، صدای جیغ کشیدن مامان را شنیدم. پریدن رنگ بابا را به وضوح دیدم و در حالی که احساس می‌کردم شکمم تیر می‌کشد چشم‌هایم را بستم... مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣1⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────