پرواز در قفس📔
انگشتم را از روی زنگ برداشتم و همانطور که نفسنفس میزدم زیر لب گفتم:
مگه یه در باز کردن چقدر طول میکشه؟!
بالاخره در باز و چهره خندان مامان رو دیدم.
سلام کردم و وارد خانه شدم. به محض اینکه پا توی راهرو گذاشتم، نقابم را برداشتم و با چادرم به جاکفشی آویزان کردم. وارد هال شدم و مقابل باد کولر ایستادم. داشتم از گرما میمردم. یاد آیتالله بهاالدینی افتادم که میگفت عرقی که زیر چادر ریخته میشه، سه جا تبدیل به نور میشود...
- زهرا جان مامان، بیا نهار بخور. صبح گرسنه رفتی مدرسه.
تازه حرفهای آقای طیبی یادم آمد. عصبی شدم و سمت آشپزخانه رفتم. اخم کردم و گفتم:
راستی، چه معنیای میده که به راننده آژانس گفتین غیر از مدرسه منو جای دیگه نبره؟!
لبخند زد و گفت:
ناراحتی دخترم؟!
- بله که ناراحتم!! قرار بود امروز بعد از کلاس، با دوتا از همکلاسیام برم کتابخونه ملی. ولی راننده آژانس گفت حق ندارم جای دیگهای ببرمت!!
- خب. حالا مگه چی شده؟!
دستی به پیشانیام کشیدم و بلند گفتم:
چی شده؟! آبروی من جلوی آیدا و سارا رفت. آخه واسه چی اینهمه منو محدود میکنید؟!
- خب. عصر با بابات برو فروشگاه کتاب سرو. هرچی دلت میخواد کتاب بخر. خوبه؟!
روی صندلی نشستم و گفتم:
آخه مگه درد من کتابه؟! چرا من نباید با دوستام یا تنها از خونه بیرون برم؟! چه اشکالی داره آخه؟!
مامان همراه با اخم گفت:
اول اینکه تو با بقیه همکلاسیات خیلی فرق داری. تو باید جور دیگهای باشی. دوم اینکه من چیزی به آقای طیبی نگفتم. بزار بابات بیاد و باهاش حرف بزن. الانم بیا ناهار بخور!!
میدانستم اگر با بابا حرف بزنم، جوابی که میشنوم فقط یک جملست. این جامعه پر از گرگهاییه که لباس بره پوشیدن!! با اینکه گرسنه بودم گفتم:
نمیخوام. فقط میخوام برم تو اتاقم و بخوابم. برای چند ساعتم که شده، فکر کنید دختری به اسم زهرا راستین وجود نداره!!
همانطور که دندانهایم را محکم روی هم فشار میدادم، از پلهها بالا رفتم و نگاهی به طبقه پایین انداختم. انگار نه انگار که قهر کرده بودم!!
با دلخوری وارد اتاقم شدم و کیفم را پرت کردم سمت کمد و خودم را روی تختم انداختم و با همان فرم مدرسه، به خواب رفتم.
- مهدینار🖋♣️
#پرواز_در_قفس🕊
#قسمت_اول1⃣
╭┈┄
│❀MAHDINAR•••🖋♣️
╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 انگشتم را از روی زنگ برداشتم و همانطور که نفسنفس میزدم زیر لب گفتم: مگه یه در باز
پرواز در قفس📔
چشمانم را باز کردم. تنها چیزی که میتوانستم ببینم، نور ماه بود که به قفسه کتابخانه میخورد. در اتاقم، فقط صدای تیکتاک ساعت میامد و البته صدای گوینده اخبار که کاملا گنگ بود. چشمم را ماساژ دادم و سر جایم نشستم. گوشی موبایلم را از کشوی پاتختی آوردم بیرون و به ساعتش نگاهی انداختم. با صدایی که گرفته بود، آرام زمزمه کردم:
نه و نیم شب... چرا انقدر زیاد خوابیدم؟!
پا شدم و از اتاق بیرون رفتم. چند قدم که برداشتم، خم شدم و به هال نگاهی انداختم. مامان و بابا روی مبل نشسته بودند و اخبار میدیدند.
از پلهها پایین رفتم و به بابا سلام کردم و خسته نباشید گفتم. خونه رو بوی آبگوشت برداشته بود و از آشپزخانه صدای سوت دیگ میامد. به توالت رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و بعد، رو به روی بابا نشستم.
همانطور که به تلوزیون خیره بود گفت:
مدرسه چطور بود زهرا؟!
- مثل همیشه...
بهم نگاه کرد و گفت:
یعنی چطور؟!
چشمامو توی حدقه چرخوندم و لب زدم:
عالی... مثل همیشه!!
نگاهش را ازم برگردوند و باز شش دانگ حواسش را به گوینده اخبار داد. موضوع اخبار گستاخی دونالد ترامپ بود!! به چهرهی کریحش نگاهی انداختم و با حضرت آقا مقایسهاش کردم. از همه لحاظ، آیتالله خامنهای از این قلدر زورگو سره!!
به گلهای فیروزهای رنگ قالی چشم دوختم که مامان گفت:
زهرا، برو سه تا چای بریز و بیار. تازه دمه...
"چشم" گفتم و از جایم بلند شدم. وارد آشپزخانه شدم که گفت:
زیر آبگوشت رو هم خاموش کن. زیر دیگ را خاموش کردم و بعد، سه تا استکان برداشتم و توی سینی گذاشتم. با احتیاط، چای ریختم و داخل سینی قند و بيسکوئيت گذاشتم. سینی را برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون و سر جام نشستم.
- دستت دردنکنه بابا...
برای صحبت کردن با بابا لحظهشماری میکردم؛ از طرفی مطمئن بودم این دفعه هم جواب دلخواهم را نخواهم شنید. بابا با لبخند بهم زل زده بود و این من را نگران میکرد...
ربع ساعت بعد اخبار تموم شد و صفحه تلوزیون، چیزی جز انعکاس تصویر من و مامان و بابا نداشت.
مامان پا شد و سمت آشپزخونه رفت. با صدایی که میلرزید گفتم:
بابا، شما به آقای طیبی گفتید منو جز مدرسه جای دیگهای نبره؟! چرا آخه؟! امروز جلوی دوستام خیلی ضایع شدم!!
- آره. چطور؟!
چهرمو دلخور نشون دادن و گفتم:
چرا اینجوری گفتی بهش؟! من این حق رو ندارم که با دوستام برم کتابخونه؟!
بابا دقیقا همون جوابی رو بهم داد که مامان، ظهر داده بود.
- خب بیا با هم بریم فروشگاه کتاب سرو و کتابایی که میخوای رو اونجا بخر. خب؟!
نفسم رو با ناراحتی دادم بیرون و گفتم:
مگه من از بیکتابی هلاک شدم آخه؟! تو قفسهی کتاب اتاقم کلی کتاب جدید دارم که هنوز فرصت نکردم بخونم!! مشکل من اینه که شونزده سالمه و یادم نمیاد کی تنها از خونه بیرون رفتم. چرا واقعا؟! من هنوز هیچ کدوم از خیابونای کرمانو نمیشناسم.
- چون تو دختری زهرا. این جامعه پر از گرگهاییه که لباس بره پوشیدن...
- نکنه سارا و آیدا پسرن و من خبر ندارم. هوم؟!
اخم کرد و کمی بلند گفت:
تو با بقیه فرق داری. دلت میخواد عین دخترهایی باشی که...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
چه فرقی دارم آخه؟! فرق من با سارا چیه؟!
- ببین زهرا. این جامعه خیلی خطرناکتر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی. به خودت میای و میبینی یه نامرد اومده و بهت... لا اله الا الله!!
دستی به پیشونیم کشوندم و با عجز عجز گفتم:
به خدا خودم همهی اینا رو میدونم!! پس وظیفه حجاب چیه این وسط؟! هیچ میدونی امنیت یه دختر محجبه چقدر بیشتر از یه دختر بدحجابه؟! اصلا یه سوال ازت میپرسم!!
- خب، بپرس!!
- مرواریدی که توی صدف باشه گیر صیاد میفته یا مرواریدی که...
- مرواریدی که توی صدف باشه.
با لبخندی مصنوعی که بیشتر معنی تعنه میداد گفتم:
پس قرار نیست اتفاقی برای من بیفته!! این همه جاهای تاریخی و دیدنی و فرهنگی و غیره و غیره توی کرمان هست که من هیچ کدومو نمیشناسم.
سرش زا روی دستهایش انداخت و پوفی کشید و رگهای پیشانیاش بزرگ و بزرگ تر شد. حالا دیگر پوست صورتش قرمز شده بود و این یعنی جوابی برای گفتن نداشت. این دفعه من برنده شده بودم!!
با ذوق گفتم:
پس فردا تنها برم بیرون؟!
همون حالتی که بود گفت:
نخیر!!
لبخندی که روی لبم بود جایش را به بغض داد. اما وقت جا زدن نبود. خودم را لوس کردم و گفتم:
پس شما میخواید منو حبس کنید!! شونزده سال تحمل کردم، دو سال دیگه هم روش.
دستامو بلند کردم و گفتم:
خدایا، کاش زود تر هیجده سالم بشه و از این جهنم بر...
اینبار بابا وسط حرفم پریده بود. منتها روشش با همیشه فرق میکرد. روشش درد داشت. حتی از صدتا زخم زبون دردناکتر بود. سیلی دردناکی خورده بودم...
- مهدینار🖋♣️
#پرواز_در_قفس🕊
#قسمت_دوم2⃣
╭┈┄
│❀MAHDINAR•••🖋♣️
╰───────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 دستم را روی صورتم گذاشتم و سرم را برگرداندم. احساس میکردم گردنم شکسته... به مامان که
فردا یه غافلگیری داریم!
- مهدینار🖋♣️
#پرواز_در_قفس🕊
#قسمت_سوم3⃣
╭┈┄
│❀MAHDINAR•••🖋♣️
╰───────
یک فرودگاه
در قفسم ساختهام
در قفسی که آنها
با افکارشان
و اعتقادشان
و حرفشان...
برایم ساختهاند
هر صبح
هر ظهر
هر شب
بر این فرودگاه
مینشینم
و مینویسم:
پرواز در قفس
پرواز در قفس...🕊
- مهدینار🖋♣️
#پرواز_در_قفس✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────