eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 چشم‌هایم که باز شد، دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و در همان حالت منگی گفتم: وای مدرسم!!
رواز در قفس📔 نمازم را خواندم و بعد از قرائت سوره الرحمن، روی تخت دراز کشیدم. ذهنم تا یکی دو ساعت بعد، هنوز درگیر آلبوم بود. هر چقدر تلاش کردم خودم را مشغول خواندن رمان یا نوشتن تحقیق‌هایم کنم، نشد که نشد!! سوالاتی از قبیل "در آلبوم چه بود؟!" و یا "آن تابلوها کار کدام خوشنویس ماهری بودند؟!" مانند خوره به ذهنم افتاده بود. تصویر جلد آلبوم هاله، ثانیه‌ای از فکرم بیرون نمی‌ماند و درست مثل پنکه سقفی در سرم می‌چرخید. آنقدر به آن اتاق پر رمز و راز فکر کردم که وقتی به خودم آمدم هوا تاریک شده بود!! از روی تخت بلند شدم و خواستم از اتاق خارج شوم که صدای اذان انتظار را شنیدم. مانند هر شب، پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم. همزمان که خنکای نسیم به صورتم می‌خورد، به مناره‌های مسجد نگاه کردم. با آن چراغ‌های سبز رنگ، قشنگ‌ترین نور جهان را به کوچه‌ی باریکمان می‌بخشد. به رسم عادت خداراشکر کردم. اتاقم در طبقه دوم خانه‌ایست که درست مقابل مسجد ساخته شده. مسجدی به نام نور... به نام مهدی فاطمه. من خوشبخت‌ترین هستم. چون ماه را، خورشید را، طلوع و غروب را از این پنجره می‌بینم. چون مناره‌‌های منیر مسجد نور را از این پنجره تماشا می‌کنم. چون صدای اذان از این پنجره داخل اتاق می‌آید و گوش‌هایم را قلقلک می‌دهد. من از پشت این پنجره، چیزی زیباتر از ماه را می‌بینم. اصلا ماه کجا و مناره کجا؟! خورشید کجا و گنبد کجا؟! *** برای وضو گرفتن به طبقه پایین رفتم. مامان در حال پهن کردن سجاده‌اش بود. کنارش به نماز ایستادم. نماز که تمام شد، روی همان سجاده‌ها، سرم را روی پایش گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. مثل همیشه چادرنمازش بوی عطر حرم می‌داد. نوازش دستانش را که روی صورتم احساس کردم، چشم‌هایم باز شد. به لبخند آمیخته به بغضش چشم دوختم و لبخند زدم که صدای زنگ آیفون خلوت دونفره‌مان را به هم زد. بلند شدم و گوشی آیفون را برداشتم. صدای بابا را که شنیدم انگشتم را روی کلید آیفون گذاشتم. مشغول جمع کردن سجاده‌ام بودم که بابا وارد خانه شد. سلام کردم و خسته‌ نباشید گفتم. مثل همیشه با لبخند ملایمی جواب داد. در کل خوش‌ اخلاق بود. اما گاهی اوقات نه. ای کاش می‌فهمیدم دلیل پافشاری‌اش روی اینکه من بیرون از خانه تنها نباشم چیست... بابا هنوز لباس‌هایش را در نیاورده بود که گفت: زهرا لباساتو بپوش. شام می‌ریم بیرون.‌‌.. برای حاضر شدن به اتاقم رفتم. از آنجا که هوا هنوز کمی سرد بود، بافت سفیدم را پوشیدم. همانطور که از پله‌ها پایین می‌رفتم، آخرین شبی که برای شام خوردن بیرون رفتیم یادم آمد. وارد هر خیابانی که می‌شدیم بابا نامش را به من می‌گفت تا مثلا یاد داشته باشم. انگار که اگر تنها باشم، نمی‌توانم یاد بگیرم!! بابا آنقدر روی این مسائل حساس بود که نمی‌‌گذاشت از ده‌قدمی‌اش دور تر شوم... نقاب بستم و چادرم را سر کردم و روی سرم تنظیمش کردم. نگاهی به ساعت انداختم. "نه و سی دقیقه" به حیاط رفتم و در تاریکی، مشغول وارسی کردن غنچه‌های محمدی شدم. بابا از کنارم رد شد و با لحن شوخی گفت: دخترای همسن و سال تو همشون درآمد دارن و تو... حرفش را بیش این ادامه نداد. پوزخند زد و از پله‌ها پایین رفت. سوار ماشین شد. با خود گفتم: دخترای همسن و سال من مستقلن. نه منی که در طول روز، فقط می‌رم مدرسه و میام و چی بشه که برای شام یا کاری بریم بیرون!! تا جایی که یادم می‌آمد، وقتی کلاس پنجم بودم بابا و مامان در حیاط مدرسه قدم می‌زدند تا امتحان من تمام شود. حالا کدام امتحان؟! امتحان میان‌ترم!! همین حرف را وقتی بابا حرکت کرد زدم. از کوچه که خارج شدیم گفت: توم که فقط بلدی جواب بدی. برای اینکه بی‌ادبی نکرده باشم، این یکی را جواب ندادم. اما در دلم گفتم: جالبه واقعا!! اگه حرف نزنم می‌گن: جواب بده، ما آدمیم باهات حرف می‌زنیم. و اگه جواب بدم هم می‌گن: یه دختر شونزده ساله و شیش متر زبون!! مامان سرش را برگرداند و نگاهی به عقب انداخت و ابرو‌هایش را بالا و پایین داد. از زیر پلی که حدس می‌زدم نامش "دانش" باشد رد شدیم که نمای سنگی گنبد جبلیه را میان چمن‌های محوطه شهربازی دیدم. مامان، برای آنکه جو را عوض کند گفت: کی سیل اومده ما نفمیدیم؟! نیگا گنبد جبلیه رو آب آورده وسط شهر!! بابا نخندید. اما من برای آنکه مامان به جمعمان اضافه نشود، زدم زیر خنده. خنده‌ام تلخ بود. طعم هسته‌ی هلو می‌داد... همینطور که می‌خندیدم چشمم به گنبد و مناره‌های مسجدی افتاد... با ذوق فراوان گفتم: اینجا کجاست؟! مسجده؟! چرا انقد خوشگله؟! نگا تا نصف شهرو روشن کرده!! - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────