eitaa logo
ازدحام عشق
427 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌روم کلوت. می‌خورم بلوط. میای بریم لوت؟! بزنیم بهش شوت؟! بچینیم ازش توت؟! بشینه عقاب روت؟! اونم توی سه سوت! وای وای وای چقد کیوت! 🖋♣️
ای بَبَنوهای عزیز.‌.. من نمی‌دانم نفهمید یا خودتان را زده‌اید به نفهمی. اما من اِل نود به آن جیگری و ماهی و عاروسی را نفروختم و این نیسان_این خر آبی_ را نخریدم که شما کفش را پر کنید از مروارید‌های سیاه و تقلبی‌تان. پس تکلیف مای بیبی‌ها چه می‌شود؟! به جان خودتان که اگر پررو نمی‌شوید، دوستتان دارم، پریروز دیدم با این بچه زپرتو‌هایی که توی تبلیغش بازی می‌کنند، مصاحبه شد. و چه فغانی سر دادند از اینکه شما از مای بیبی بهره نمی‌برید... - «بع ععع! آه مای بیبی من.‌.. شرت و...» مرگ! پستانت را نبریده‌اند که اینگونه فریاد می‌کنی بی‌حیا! شیر که نمی‌دهی، ازدواج که نمی‌کنی، بچه‌ هم که نمی‌آوری. برای من خواننده هم شده‌ای؟! هر چند سه تای اولی یکی است کلا... اما من خواستم پیاز داغ‌ها را حیف کنم. عه وا پیازم سوخت... الان اصغر آقا میاد، نهار می‌خواد. من برم عصمت خانوم... باشه باشه خبر می‌دم... سلام برسون خداحافظ خدا نگه مراقب با... 🖋♣️
درود خدا بر تو باد. فقط باد نبرتت... 🖋♣️
سه روز بعد... دل‌های شکسته و خاکشیر شده و کوچه‌هایی که به خاک و شیر کشیده شدند... 🖋♣️
زیاد زنده نمی‌مانم. فردا ساعت ده و بیست و‌ شش دقیقه و ‌سی و شش ثانیه‌ی صبح به دنیا خواهم آمد. انتظار دارم تولد سی سالگی‌ام باشد. عجیب نیست. با فرد چهل ساله‌ای موفق که زندگی می‌کند... زندگی می‌کند، تفاوتی ندارم. فردا پانزده سالم می‌شود. بیشتر از این زنده نمی‌مانم. شاید تا هجده سالگی... می‌گویند همه‌ی افراد رسالتی دارند. من رسالاتم را انجام داده‌ام. رساله‌ام را نوشته‌ام. رسولم را مبعوث کرده‌ام. ریسمانم را، گلبافته‌ام. ریاستم را کرده‌ام. ریاضتم را هم... ریاضی‌هایم را نوشته‌ام و داده‌ام به حاج علی ایمانی تا به دست دبیر ریاضی‌مان، آقای بهزادی برساند. آرادهایم را تیری پخته، موهای خرمایی‌ام را شانه زده، غذا پخته‌ام و روی گاز گذاشته‌ام برایتان و دوغ گازدار توی یخچال است. شیر گاز را باز نگذاشتم. ترسیدم بلایی سرم یا سرتان یا سرش بیاید که سر همسایه‌مان آمده بود. خانه‌اش شده بود دخمه‌ی جهنمی. پاتوق زغال و مبل‌های سوخته و متکاهایی پنبه‌ای و ‌نیم سوخته که نیمه شب ازشان دود‌ بلند می‌شود و گر می‌گیرند. خلاصه اگر کاری دارید به عزراییل بگویید. قرار است توی بهشت با من باشد و برایم کمپوت قورمه سبزی و ته دیگ تخم مرغ و ماست بیاورد. شاید قیامت که شد، یا شاید قبل‌تر از آن، مهدی جان قیام که کرد، باز بیایم ببینمتان... شاید هم..‌. آنقدر بد شانس باشم که خدا تا شصت هفتاد سالگی نگاهم دارد و نگاهم کند و... 🖋♣️ 🌱
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 شب تولد یه پسر بهمن ماهیه که ... که معروفه به مهربونی، منطقی بودن و توانمندی اگه قراره بهمن همچین متولدایی رو کنه، ماه‌ها بهمن باد. تولدت مبارک پسر بهمن ماهی. دلت شاد؛ از غم آزاد و توانایی‌هات شکوفا باد. 💐💐💐💐💐💐💐💐💐
یک ساعت و نیم دیگر... حالا کمی اینور و آنور، عقربه‌ی ساعت شمار رو به روی دوازده می‌ایستد. و نوجوانی پانزده ساله، جلوی من. نه او حرفی می‌زند نه من. اما از کنار هم رد می‌شویم. من می‌روم. او می‌آید.‌.. و اینجا می‌ایستد. ✒️♣️ 🌱
می‌شود تا دو سه ساعت دیگر، دنیا شب. و جهان تاریک! معبر باریک... ✒️♣️ 🌱
و تو چه می‌دانی باید بگذاری و بروی؟! تو می‌روی. خاطرات چهارده سالگی‌ات می‌ماند. بوی گندشان مهدی پانزده ساله را می‌آزارد. بی‌خیال. لطفا سر راه آشغال‌ها را هم ببر... کلیدها را هم بگذار. چراغ‌های توی حیاط خاموش است؟! ✒️♣️ 🌱
پنج دقیقه دیگر می‌آید. من پانزده ساله... کاسه آب بیاورید و من چهارده ساله را از قرآن رد کنید... به سلامتی برود. ✒️♣️ 🌱
خوش آمدی مهدی جان...