eitaa logo
ازدحام عشق
424 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 شب تولد یه پسر بهمن ماهیه که ... که معروفه به مهربونی، منطقی بودن و توانمندی اگه قراره بهمن همچین متولدایی رو کنه، ماه‌ها بهمن باد. تولدت مبارک پسر بهمن ماهی. دلت شاد؛ از غم آزاد و توانایی‌هات شکوفا باد. 💐💐💐💐💐💐💐💐💐
یک ساعت و نیم دیگر... حالا کمی اینور و آنور، عقربه‌ی ساعت شمار رو به روی دوازده می‌ایستد. و نوجوانی پانزده ساله، جلوی من. نه او حرفی می‌زند نه من. اما از کنار هم رد می‌شویم. من می‌روم. او می‌آید.‌.. و اینجا می‌ایستد. ✒️♣️ 🌱
می‌شود تا دو سه ساعت دیگر، دنیا شب. و جهان تاریک! معبر باریک... ✒️♣️ 🌱
و تو چه می‌دانی باید بگذاری و بروی؟! تو می‌روی. خاطرات چهارده سالگی‌ات می‌ماند. بوی گندشان مهدی پانزده ساله را می‌آزارد. بی‌خیال. لطفا سر راه آشغال‌ها را هم ببر... کلیدها را هم بگذار. چراغ‌های توی حیاط خاموش است؟! ✒️♣️ 🌱
پنج دقیقه دیگر می‌آید. من پانزده ساله... کاسه آب بیاورید و من چهارده ساله را از قرآن رد کنید... به سلامتی برود. ✒️♣️ 🌱
خوش آمدی مهدی جان...
آقا خروسه بیداره. خروسه به آغل نمی‌رفت وقتی می‌رفت ظهرا می‌رفت. مام تو ماشین مش مندلی. لاک پشتمتون تعمیرگاهه. شبا که می‌خوابیم، آقا خروسه درس می‌خونه. اگه بیدار باشیم هم می‌ریم پارک جنگلی و‌ بعدش کلبه جنوب. عه وا لاک پشتمون خراب شده. اختر واسش شهاب شده. پس می‌رم پیش مامانم، آنجا می‌مانم. آقا خروسه، این لاکپشته کی میاد بیرون؟! یه وقت واسه زمستون تو همون تعمیرگاه نخوابه وا! اصلا من می‌رم خونه مامانم مهرمو بذارم اجرا. قد قد. قد قد. قُداس! 🖋♣️
تا آتش نگیری که نور نمی‌دهی! اصلا آن فندک و ژل آتش‌زا را بیاور ببینم. البته تو ببینی. من را. آتش. نور.... را! نه خاک بر سر، نورا نه! نور را... نمی‌گی پدر نورا بیاد آتیشمون بزنه؟! اها راستی خودمون می‌خواستیم خودمونو آتیش بزنیم... خب بگو بیاد. سماور روشنه؟! 🖋♣️
باغچه را که بیل می‌زنی مراقب ویل باش. من ویل را با بیل می‌کشم... و به قول امروزی‌ها دیل می‌زنم. برو بیلت را بزن بابا! 🖋♣️
یک ساعت و نیم دیگر... حالا کمی اینور و آنور، عقربه‌ی ساعت شمار رو به روی دوازده می‌ایستد. و نوجوانی پانزده ساله، جلوی من. نه او حرفی می‌زند نه من. اما از کنار هم رد می‌شویم. من می‌روم. او می‌آید.‌.. و اینجا می‌ایستد. ✒️♣️ 🌱
و تو چه می‌دانی باید بگذاری و بروی؟! تو می‌روی. خاطرات چهارده سالگی‌ات می‌ماند. بوی گندشان مهدی پانزده ساله را می‌آزارد. بی‌خیال. لطفا سر راه آشغال‌ها را هم ببر... کلیدها را هم بگذار. چراغ‌های توی حیاط خاموش است؟! ✒️♣️ 🌱