eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_شصت‌و_نه 9⃣6⃣ شوکه شده بو
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 0⃣7⃣ من با شلوار و لباسای کثیفم توی آب و ماسه پا می‌زدم و آرمیا سمتم می‌دوید. اینم یه امتحان ناخواسته دیگه!! واقعا چرا انقد براش مهمم؟! هر لحظه بیشتر حس می‌کردم شن ها دارن قورتم می‌دن. یه لحظه فک کردم کلا برم تو زمین!! جیغ کشیدم که آرمیا تند تر دوید و‌سریع خودشو بهم رسوند. دستپاچه و ‌رنگ پریده بود و آروم و قرار نداشت. وقتی دیدم فقط داره بالا و پایین می‌شه بلند گفتم: جای بپر بپر کردن منو نجات بده!! _چجوری آخه؟! بعد از چند ثانیه با لبخند گفتم: خب دستمو بگیر بیارم بالا!! _قول می‌دی فقط گچشو بگیری و دستامون به هم نخوره؟! از حرفش خندم گرفت. تو اون موقعیت به فکر این بود که دستامون به هم نخوره!! _باشه دستتو بده... اینو که گفتم بهم نزدیک تر شد ‌و دستِ گچ گرفتشو سمتم گرفت‌ و گفت: دستمو از روی گچ محکم بگیر و نترس. من میارمت بالا!! دستشو گرفتم و گفتم: آماده؟! _اماده!! اولش نمی‌تونست تکونم بده اما بعد به کمک خودم از توی ماسه ها درم آورد. دستشو ول کردم که آخ و ‌اوخش بلند شد. یعنی اون حاضر بود ‌به خاطر من از دست شکستش کار بکشه؟! شاید بیش از حد بهم احساس مسئولیت داشت. شاید!! برگشتم و ‌به چاله نگاه کردم که یه تخته چوبی و‌ خیس خورده که از وسط شکسته شده رو دیدم. به آرمیا نگاه کردم که صدای خنده چند تا پسر بچه توجهمو جلب کرد. بهشون نگاه کردم. داشتن ما رو با انگشت به همدیگه نشون می‌دادن و‌می‌‌خندیدن. پس تله گذاری کار این وروجکا بوده. رو‌به آرمیا گفتم: نگاه کن اینا رو... چطوری می‌خندن!! به بچه ها نگاه کرد. عصبی بود... خیلی عصبی بود. ممکن بود هر لحظه سمتشون بره و ناکارشون کنه. مثل اون شب... وسط اون کوچه تاریک. وقتی از دست سه تا مزاحم نجاتم داد... وقتی یه تنه سه تاشونو کتک زد و منو رسوند خونه. هیچوقت فکر نمی‌کردم باز ببینمش. هیچوقت!! هر لحظه خنده های بچه ها بیشتر می‌شد و این عصبانیت آرمیا رو ‌بیشتر می‌کرد. آرمیا رو به من آستیناشو بالا زد و گفت: من می‌رم حساب اینا رو برسم. بعد بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه سمت بچه ها دوید. بچه ها ترسیدن و‌ تکون نمی‌خوردن. حالا دیگه مسخره نمی‌کردن و از خندیدن می‌ترسیدن؛ چون آرمیا داشت با عصبانیت می‌رفت سمتشون. دلم به حالشون سوخت. با اون لباساشون شباهت به بچه های دور و بر چراغ قرمز می‌دادن. رو به آرمیا که در حال دویدن بود گفتم: آرمیا ولشون کن تو رو خدا... به خاطر من. گناه دارن!! وایساد سر جاش. نفس نفس می‌زد. با عصبانیت گفت: این بی شعورا تله گذاشته بودن که رفتی تو چاله... الانم دارن می‌خندن. تا حسابشونو نذارم کف دستشون ولشون نمی‌کنم!! _آرمیا تورو خدا... به خاطر من. ما که بچه نیستیم!! به درک من که لباسم کثیف شد!! سر جاش وایساد. بدون هیچ حرکتی. بدون هیچ‌حسی. بعد با قدم های عجول و ‌عصبی سمتم برگشت. بهم که رسید رو به روم وایساد و گفت: یعنی چی؟! یه مشت نخاله بخوای اذیتت کنم اونوقت من هیچکار نکنم؟! یعنی چی که به درک من؟! اینجوری من باید سرمو بذارم و‌ بمیرم که!! از حرفاش تعجب کردم. چقد شباهت به پهلوونایی می‌داد که لب ساحلم می‌خوان از ناموس مردم دفاع کنن. بهش زل زده بودم که حالت لاتی گفت: چی هان؟! زدم زیر خنده. خیلی شیرین و با نمک بود. دلم درد گرفت از بس خندیده بودم. روی زمین خم شدم و دستامو روی شکمم توی هم گره زدم که زد زیر خنده. حالا هردومون داشتیم از ته دل می‌خندیدیم. یکی از آرزو‌ هام برآورده شده بود. دیوونه بازی، لب ساحل، با اونی که روت حساسه. بی دلیل... بی قائده... بدون قانون. بی قید و‌ بند!! @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دکتر الهی قمشه ای چه زیبا میگوید وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود. و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد🌱🍁 صبحتون به خیر مهدیناری ها😎 @ezdehameeshgh 🔉🖇
گاهیـ‌‌‌اوقات..‌. آدمای مجازی حالت رو خیلی بهتر می‌فهمن. بهتر از خانواده... بهتر از اونایی که حضوری می‌بینیشون. به قول بانو ملکه شوکسان: آدمای حضوری توی اتفاقات فقط همراهتن. کنارت نیستن!! [مهدی پورمحمدی، آذر نویس ۱۴۰۰..🍁] @ezdehameeshgh 🔉🖇
طعمـ پائیـ🍁ــیز می‌دهد، لیوان سفالی و ‌نم خورده‌ای کـهـ برایم به یادگار گذاشتی. لیوان هستـ🍺؛ پاییز همـ هستـ🍂؛ اما روح و‌ روانش دیگر نیست!! دیگر نیست آن کسی که صدایش می‌کردم: پدر زیبایی ها... [مهدی پورمحمدی👨‍🎓 آذرنویس ۱۴۰۰..✒️] @ezdehameeshgh 🍁🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_هفتاد 0⃣7⃣ من با شلوار و
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 1⃣7⃣ همیشه دوس داشتم یکی مواظبم باشه و هرکی خواست اذیتم کنه حسابشو کف دستش بزاره. الان اون یه نفر آرمیاست که نمی‌خواد کسی بهم نگاه چپ کنه. حالا دیگه خنده هامون داشت کش میومد. عین دیوونه ها می‌خندیدیم. من روی زمین می‌خندیدم و اون وایساده غش غش می‌کرد. دلیل خنده هامونو نمی‌دونم. ولی ای کاش از این دلایل بیشتر پیدا بشه تا من بتونم خنده های رویایی و‌ بچگونه آرمیا رو‌ببینم. کم کم خندمون تموم شد. اما لبخندی که روی لب آرمیا بود رو با انگشتامم نمی‌تونستم کمرنگ کنم!! از اون لبخندایی بود که آدم خودشم از وجودشون خبر نداره. به لبش زل زده بودم که گفت: دلارام می‌دونی این اولین باره که بعد از اون دورهمی من خندتو می‌بینم؟! نمی‌دونستم انقد شیرینه... خوشحالم که بعد چند روز خندوندمت!! با حرفش سرمو انداختم پایین و لبخند خجولی زدم. بعد زیر لب گفتم: ازت ممنونم. خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم. بی دلیل اما از ته دل. _می‌گم دلارام‌. بیا سؤالایی از هم بپرسیم که بیشتر آشنامون کنه. مثلا رنگ مورد علاقه من مشکیه. تو چی؟! بعد از کمی مکث گفتم: قرمزه... مشکی و سبز هم دوس دارم. _خب... غذای مورد علاقت چیه؟! میوه؛ عطر، اسم... کلا مورد علاقه هات چیه؟! بعد از یه کم فکر کردن با لبخند گفتم: غذای مورد علاقم قورمه سبزیه. الویه هم خیلی دوس دارم. میوه‌ای که عاشقشم آلبالوئه... عطری که استفاده می‌کنم چلسیه. بوگات هم می‌زنم. برای بیرون و اینا. راستی عاشق ترشک و چیزای ترشم... عاااشقشونم. اسم مورد علاقم محمد. اگه اسم مورد علاقه دختر در میون باشه نهال رو انتخاب می‌کنم. _چه جالب... من غذای مورد علاقم الویه و میوه مورد علاقم اناره. ترشک هم دوس دارم. عطر مورد علاقم بوگاته... کاپتان هم قبلا می‌زدم. الان دیگه نه. این سوال و جواب ها ادامه داشت تا اینکه آرمیا یه نگاه به صفحه گوشیش کرد و گفت: بریم بشینیم رو نیمکت؟! یه ساعت داریم سر پا حرف می‌زنیم!! زدم زیر خنده و‌گفتم: آدم با تو زمان از دستش در می‌ره. اصلا این یک ساعتو حس نکردم . بریم!! سمت یکی از نیمکت ها رفتیم و روش نشستیم. بعد از چند دیقه با صدای امین و آرمان و نیهان و ‌آیه، خنده هامونو تموم کردیم. @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صبح، تنها چیزیست که می‌توان از طراوت زندگی فهمید؛ آذر که در میان باشد، طراوت به عشق تبدیل می‌شود. عشقی زرد رنگ و نارنجی گونه🍁🖇 [مهدی پورمحمدی، آذر نویس ۱۴۰۰..🍂] @ezdehameeshgh 🖇🔉
روز ها که جریان میابند، تو در کویر خشک قلبم فواره می‌زنی... و من مانند آبادی قحطی‌ زده‌ای می‌شوم. با تو عاشق بودن زیباست، با تو، زندگی یعنی یک چای پررنگ مادر بزرگ در دل سرمای پائیز...🍁🖇) @ezdehameeshgh🖇🔉
هر انسان سه بعد ماهیتی داره... بعد اول: اون تصوری که خودش از خودش توی ذهنش داره. بعد دوم: شناختی که مردم و اطرافیانش ازش دارن‌. و بعد سوم که می‌شه حقیقت شخصیت اون. نه به فکر خودش مربوطه، نه به شناخت مردم. حالا به نظرتون ما توی کدوم بخش خوشبخت تر و موفق تر باشیم بهتره؟! پاسخ از شما............❓ @ezdehameeshgh 🖇🔉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_هفتاد‌و_یک 1⃣7⃣ همیشه دوس
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 2⃣7⃣ از روی نیمکت بلند ‌شدیم و‌ سر جامون وایسادیم. جوری که ضایع نباشه، پشت آرمیا قایم شدم و سر وضعم رو مرتب کردم. شالمو جلو‌کشیدم و لباس پر از خاکمو تکوندم. از کنار آرمیا‌ رد شدم که دیدم بین ما و‌ اونا چند قدم بیشتر نمونده. سمت نیهان رفتم و سلام کردم که اخم آرمیا رو دیدم. برام مهم نبود این مغرور چطور باهام برخورد می‌کنه. اما اینکه از کارای من ‌لجش می‌گیره یا نه برام خیلی مهم بود. سمت آیه رفتم و دستاشو گرفتم. بعد سلام کردم که گفت: چرا اونجوری حالا؟! بی خبر و ‌یهو. لباستم خاکیه که!! _خب دیگه. از دست برادر جنابعالی عصبی شدم و ‌اومدم بیرون از خونه. لباسمم که خوردم زمین و‌خاکی شد. _خوبه. فک نمی‌کنی بیش از حد به آرمیا نزدیک شدی؟! لبخند زدم و ‌خیلی خونسرد و‌ بیخیال گفتم: ایشون خودشون اومد دنبالم. تا لب ساحلم باهام بود. ظاهرا نمی‌خواد تنها جایی برم!! “اهان”ی زیر لب زمزمه کرد که نیهان سمتون اومد و با لبخند ریزی که روی لبلش نشسته بود گفت: چی پچ پچ می‌کنید شما دوتا با هم؟! خبریه برای آرمیا؟! _آره نیهان جان. یه خاستگاری برای آرمیا با مامانت ترتیب بده. این دفعه نوبت آیه بود که نیهان رو‌ بپیچونه. اما با جوابی که داد بلند زدم زیر خنده و‌سرمو انداختم پایین. پسرا سمتمون اومدن و ‌امین پرسید: چی شده شما سه تا می‌خندین؟! جوری که انگار اتفاقی نیفتاده گفتم: هیچی بابا. فقط یه جک بود‌ همین!! _خوبه. سمت بقیه رفتیم حالا دیگه هممون با هم بودیم. آرمان گفت: خب. برنامه امروز چیه؟! امین یه نگاه به خورشید وسط آسمون کرد و گفت: الان که دیگه برای فوتبال و اینا دیره. وقت نهاره. بریم خونه و ‌برگردیم. نیهان و ‌آیه انگار ناراحت بودن. ولی من داشتم از گرسنگی می‌مردم. باید هرچی زود تر لباسای پر از خاکمو عوض می‌کردم تا کپک نزدم!! رو به بقیه گفتم: اره بریم که دارم از گرسنگی می‌میرم. راه افتادیم و آرمان جوری که من متوجه بشم زیر لب گفت: آره دیگه. از صبح در حال بازی لب ساحل با آرمیا جونت بودی!! برام مهم نبود. دیگه تصمیم گرفته بودم زندگیمو جوری بسازم که کسی حق دخالت نداشته باشه. از لج آرمان رو به آرمیا گفتم: می‌شه عکسایی که گرفتیم رو واسم توی واتساپ بفرستی؟! همین الان لطفا!! _باشه. آنلاین شو زود. شمارتم سیو ندارم. پیام بده سیوش کنم. لبخند ‌زدم و‌ سریع گوشیمو باز کردم. رمزش که اسم آیه بود رو‌ زدم و توی وات رفتم. یه نقطه برای آرمیا فرستادم که آنلاینشو دیدم. چند لحظه بعد سه تا عکس و ‌یه فیلم فرستاد. دانلودشون کردم که دیدم عکسا عکسای خودمن!! اون موقعی که آرمیا روی نیمکت نشسته بود و من لب آب قدم و‌ می‌زدم و با دستام توی هوا شکلک در میاوردم. توی یکی از عکسا دستامو حالت پیروز نشون داده بود که خیلی جالب و‌ هنری بود. با حالت پرتره که دریا و صخره هارو تار کرده بود. توی ذهنم تحسینش کردم. اما از اینکه این موقع این عکسارو ‌فرستاده بود ناراحت بودم. فیلم رو‌ دانلود کردم و بعد از اینکه نگاهش کردم به خودم گفتم: این دیوونه بازی ها کار توان دلارام؟! اما به حالت دستام که دقت کردم دیدم خیلی جالب می‌رقصن و باد چقد باحال‌ شنلمو تکون می‌ده. رو ‌به آرمیا گفتم: مرسی. چقد قشنگ شدن اینا... مخصوصا اون حلزونی که روی خرچنگه!! _خواهش می‌‌کنم. کار عکاسش خوب بود دلارام.... نیهان سمتم اومد و با لبخند بازیگوشی در گوشم گفت: مثل اینکه واقعا باید با مامانم گل و‌شیرینی آماده کنم. آرمیا رو‌به غلامی قبول می‌کنی دلارام جان؟! @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁