💠#قسمت_ششم
💠#عشق_آسمانی
قرارمون ساعت ۹ بود🕘
که پیام داد یکم با تاخیر میام💬
گفتم مشکلی نداره🙂
ساعت ۹:۴۰ دقیقه بود که پیام داد جلوی در هستم🖐
رفتم پایین 🚶♂
با ماشین پدرشون اومده بودن🚗
سوار شدم ، روم نمیشد زیاد سرمو بالا بگیرم😢
سلام دادم احوال پرسی کردیم🙃
بهم گفت میشه داشبورد رو باز کنی❓
تعجب کردم😳
اروم بازش کردم🙂
دیدم یک گل رز قشنگ برام گرفته😍
بهم گفت
حالا دلیل دیر اومدنمو فهمیدی😉
اونروز جمعه بود و همه گل فروشیا بسته بودن🌹
خیلی خوشحال شدم ، حس خیلی قشنگی بود😍
رفتیم برای خرید دفتربله برون🗒
یکی رو دیدم تا اومدم نشون بدم که قشنگه👈👌
با دست همونو نشون داد👈
برام خیلی جالب بود🤩
نظرامون خیلی شبیه هم بود😇
گرفتیم و سوار ماشین شدیم🙃
قرار شد صحبت کنیم که کجا بریم برای محرمیت✍
ایشون طلبه بودن و یکی از استاد هاشون رو هماهنگ کردن که برامون عقد محرمیت بخونن😇
هردومون دوست داشتیم عقدمون رو یکجا معنوی و متفاوت بخونیم🏡
قرار شد عقدمون تو سرداب یکی از امامزاده های معروف شهرمون باشه💍
خیلی خوشحال بود که کسی قراره همسرم باشه که انقدر تو معنویات همراهمه😍
از ابتدا باهم قرار گذاشتیم همه چیو ساده بگیریم😌
دلم نمیخواست خرج اضافه ای بکنم
یک روسری و مانتو رنگ روشن که داشتمو انتخاب کردم که همون رو برای اونروز بپوشم🙂
ایشونم همون لباس هایی که داشتن رو تن کردن🙃
همه وسایلمو آماده کردم
بالاخره اون روز رسید که با خانواده درجه یکمون قراربود یک مراسم کوچیک توی سرداب داشته باشیم☺️
هردومون روزه بودیم ☝️
وقتی عاقد از من بله رو خواست 🧠
گفتم :« با اجازه امام زمانم و امام رضا و پدرم ، بله»😍
هونجا دستم رو روی مزار شریف گذاشتم و گفتم « رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً»
تنها آرزوم داشتن یک زندگی امام زمانی بود🤲
تو این فکر بودم که آروم دستشو گذاشت روی دستم گفت «الحمدالله» ......💍😍
👇عکس عقد در پایین قرار داده شده😍
⬅️ ادامه داستان واقعی
#عشق_آسمانی فردا🌱
از همین کانال 👇
🔰@ezdevage_asemani
بیا که تو #پنج_دقیقه ثبت نام بشی‼️
👇👇👇👇👇
@pasokhgou_1
👆👆👆👆👆
💠#قسمت_ششم
💠#عشق_آسمانی
قرارمون ساعت ۹ بود🕘
که پیام داد یکم با تاخیر میام💬
گفتم مشکلی نداره🙂
ساعت ۹:۴۰ دقیقه بود که پیام داد جلوی در هستم🖐
رفتم پایین 🚶♂
با ماشین پدرشون اومده بودن🚗
سوار شدم ، روم نمیشد زیاد سرمو بالا بگیرم😢
سلام دادم احوال پرسی کردیم🙃
بهم گفت میشه داشبورد رو باز کنی❓
تعجب کردم😳
اروم بازش کردم🙂
دیدم یک گل رز قشنگ برام گرفته😍
بهم گفت
حالا دلیل دیر اومدنمو فهمیدی😉
اونروز جمعه بود و همه گل فروشیا بسته بودن🌹
خیلی خوشحال شدم ، حس خیلی قشنگی بود😍
رفتیم برای خرید دفتربله برون🗒
یکی رو دیدم تا اومدم نشون بدم که قشنگه👈👌
با دست همونو نشون داد👈
برام خیلی جالب بود🤩
نظرامون خیلی شبیه هم بود😇
گرفتیم و سوار ماشین شدیم🙃
قرار شد صحبت کنیم که کجا بریم برای محرمیت✍
ایشون طلبه بودن و یکی از استاد هاشون رو هماهنگ کردن که برامون عقد محرمیت بخونن😇
هردومون دوست داشتیم عقدمون رو یکجا معنوی و متفاوت بخونیم🏡
قرار شد عقدمون تو سرداب یکی از امامزاده های معروف شهرمون باشه💍
خیلی خوشحال بود که کسی قراره همسرم باشه که انقدر تو معنویات همراهمه😍
از ابتدا باهم قرار گذاشتیم همه چیو ساده بگیریم😌
دلم نمیخواست خرج اضافه ای بکنم
یک روسری و مانتو رنگ روشن که داشتمو انتخاب کردم که همون رو برای اونروز بپوشم🙂
ایشونم همون لباس هایی که داشتن رو تن کردن🙃
همه وسایلمو آماده کردم
بالاخره اون روز رسید که با خانواده درجه یکمون قراربود یک مراسم کوچیک توی سرداب داشته باشیم☺️
هردومون روزه بودیم ☝️
وقتی عاقد از من بله رو خواست 🧠
گفتم :« با اجازه امام زمانم و امام رضا و پدرم ، بله»😍
هونجا دستم رو روی مزار شریف گذاشتم و گفتم « رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً»
تنها آرزوم داشتن یک زندگی امام زمانی بود🤲
تو این فکر بودم که آروم دستشو گذاشت روی دستم گفت «الحمدالله» ......💍😍
👇عکس عقد در پایین قرار داده شده😍
⬅️ ادامه داستان واقعی
#عشق_آسمانی فردا🌱
از همین کانال 👇
🔰@ezdevage_asemani
بیا که تو #پنج_دقیقه ثبت نام بشی‼️
👇👇👇👇👇
@pasokhgou_1
👆👆👆👆👆