#کتاب #شهدا #عمار_حلب
📖برشی از متن کتاب عمار حلب:
...صبح بین ساعت شش و هفت بود که آن مکالمات پشت بی سیم را می شنیدیم، فرماندهی ایشان را صدا کرد و گفت اتفاقی در محور کناری ما افتاده، الان مسلحین از نقطه ای می خواهند به این محور نفوذ کنند، اگر آنجا سقوط کند محور ما هم آسیب می بیند. او با این که شناختی از آن زمین و آن منطقه و آن محور کنار دستی نداشت، قبول کرد. شب قبلش می گفت: «متنفرم از این که توی زمینی که نمی شناسم عملیات کنم.»
چهار، پنج نفری راه افتادند. شبانه رفتند برای شناسایی. صبح عملیات درگیر شدند. به روشنایی خورده بودیم. یک مقدار کار گره خورد. شش، هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد...
پشت بی سیم گفتیم «فلانی! نگو حاج عمار شهید شده، نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیه شان را از دست بدهند.» از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود...به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم. کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد. واقعا کسی را نداشتیم.
حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت «کمرم شکست.» ...
@faanoo3