بااجازهتون بگمکه اَپشِنامون اینجاچیه✨:
•[ #چالش و جوایزنفیس
معرفے کتاباۍروز جهان📖
#شهیدانه🌷
#آشپزی_تایم(جهت تو دلی شدن😅)
#پرو هایدلبر دخترونه و پسرونه
#بصیرٺ های سیاسی چالشبرانگیز ]•
دیگہ بیشتر نمیگمـ کهبیاۍ اینجادورهم آمادهشیم. اخہمیدونۍ! ما ݩسلظهوریم💪
_ پساول یه صلوات تقدیم مولاجان کن بعد وارد شو 👇
@ahalie_behesht
🔻.. زمین گِلی و خیلی لیز بود. هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به سمت جلو راهنمایی می کردند: «برویدجلو، ماشاالله، عراقی ها فرار کردند.»
🔸چند قدم که رفتیم از روی بدنی رد شدم که در حال جان دادن بود جانم فشرده شد. اولین بار بود که چنین لحظه ای را مشاهده می کردم چه حالی به من دست داد ۲-۳ متر آن طرف تر نوجوان کم سن و سالی آه و ناله می کرد و کمی آن طرف تر، دو نفر یکی را که ترکش خمپاره خورده بود می بستند ولی هیچ کدام را در تاریکی نمی شناختم.
🔸ناگهان به خود آمدم خدایا چه می بینم؟ خدایا چه دردناک و چه مظلومانه بچه ها درون خاک و گِل و خون می غلتند. دلم خدا را صدا کرد و قلبم فشرده می شد. خدایا این بچه ها به چه جرمی مظلومانه و چطور در این جزیره ی دور افتاده جان میدهند.
کجایند مادرانشان؟ اشک میخواست فوران کند که با خود گفتم، آیا الآن وقت گریه و زاری است؟ آیا باید سست شد؟ یا حسین مظلوم، الآن دیگر وقت رزم است و باید الآن مقاوم بود،
گریه به جای خودش..
📚 خاطرات شهید اسدالله قاضی
برگرفته از کتاب «عملیات فریب»
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
✳️ راز آن دسـتور
🔻نيروهای دشمن و اشرار ضدانقلاب دست بدست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدی می ريختند. از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زير آتش.
#كـاوه گاهی با وسواس خاصی دوربين می كشيد روی مواضع دشمن، گاهی هم از طريق بیسيم با علی قمی صحبت میكرد و وضع دقيق نيروها را جويا می شد.
🔹بعد از اقامه نمـاز ظـهر، یک تصميم ناگهانی گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه مينی كاتيوشا راصدا زد. نقشه منطقه را پهن كرد روی زمين و نقطه ای را به او نشان داد.گفت: «اين سه راهی را بكـوب.» كـاوه ايستاده بود کناراو و هرچند لحظه فرياد میزد: «رحــم نكن، مهمــات بده، بــزن، بــزن!».
🔸طولی نكشيد كه علی قمی تماس گرفت، صدايش هيجان و شادی خاصی داشت، گفت:
«محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتيم.» گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد، يادم هست همان روز مطلع شديم حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب، در سه راهیِ پشت سياه كوه، به درك واصل شده اند و اين برای همه ما عجيب بود.
🔹راز آن دستور كاوه پس از سالها هنوز برايم كشف نشده باقی مانده است.
📚 برگرفته از کتاب «حمـاسـه کـاوه»
خـاطرات و زندگیـنامه؛
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
✳️ خيلی عصبانی بود.
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن. ولی يك هفته نشده،خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد، يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل، تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شده بود كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب « يادگاران ۲ »
شهيد همت، نويسنده مريم برادران
انتشارات روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
✳️ دم دمای عروسی، که پدرم داشت لیست مهمانان را آماده می کرد، عده ای از آنها خانواده هایی بودند که خانم هایشان بدحجاب بودند. احترام پدرم را داشت و جلویش چیزی نگفت؛ اما دو روز خانه مان نیامد.
در همین دو روز زنگ زده بود به پدرم که:
«من مریم را در ۲۹ سالگی پیدا کردم. اگه این مسئله باعث بشه که شما بگین مریم را بهت نمیدم، بدونید تا آخر عمرم زن نمی گیرم؛ اما اجازه هم نمیدم خانم بدحجاب تو مراسم عقد و عروسی من بیاد و گناه تو مراسم بشه».
🔸 پدرم هم راضی شده بود. من هم راضی بودم. من دلم با مهدی بود. پنج شنبه که آمد گفت: «بیا بریم قم هم زیارتی بکنیم و هم مددی بگیریم از حضرت معصومه (س) برای بقیه کارها».
🔹 حرم که بودیم. زنگ زد به یکی از علما تا از قرآن مدد بگیریم. آیه ای درباره زوج های بهشتی آمد که آن دنیا هم کنار همدیگر خواهند بود. آنجا با همدیگر عهد بستیم که با هیچ خانواده بدحجابی رفت و آمد نکنیم.
موقع برگشت، النگویم را از دستم درآوردم و هدیه کردم به حرم حضرت معصومه (س).
راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب «دیدار پس از غروب »
بقلم منصوره قنادیان
نشر روایت فتح
#شهید_مهدی_نوروزی
#شیر_سامراء
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 مداحی روح بخش حسن
قبل از عزیمت به مسلخ خونین شلمچه
✳️ وقتی اواخر بهمن ۱۳۶۴ در ادامه عملیات والفجر ۸ در جاده فاو–ام القصر دیدمش؛ باهاش روبوسی کردم و بابت کتکهایی که زده بودم، حلالیت طلبیدیم.
خندید و گفت: «دمتـون گـرم. همون کتکهای شما باعث شد که حالا دیگه موقع تنهایی هم از خودم میترسم پشت سر کسی حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم.»
🔸 حـسن با گـردان عمــار آمده بود.
با هم داخل سنگر نشستیم به ذکر خیر دوستان. در آن میان از دهنم پرید: «این بچههای گردان هم گندش رو درآوردن.» حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم: «واسه چی میزنی؟» خندید و گفت: «مگه قرار نبود هر کی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!»
وقتی فهمیدم حسن در عملیات کربلای ۵ مفقودالاثر شده و ۱۰ سال بعداستخوانهایش بازگشت؛ هم خندیدم، هم گریستم.
▫️راوی: حمـید داودآبـادی
🔸 حسن اردستانی متولد ۱۵ خرداد ۱۳۴۷ بود و ۲۳ دی ۱۳۶۵ تو عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش ۱۴ بهمن ۱۳۷۵ به آغوش خانواده بازگشت.
🌷 مزار پاکش بهشت زهرا (س)
قطعه ۲۶، ردیف ۶۹، شماره ۵۳
🌹 به روح پاک همه شهدا صلواتی هدیه کنیم
#شهید_حسن_اردستانی
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
🔅 نمی دانم مجید چه کرده بود
که آن همه ثروت پدرش نتوانست پابندش کند.
یک روز بعد از صبح گاه دیدمش؛ احساس کردم به او بیش از همه سخت می گذرد.
ازش پرسیدم: «مجـیـد! این جا خوب است یا ویلای تان در خیابان پاسداران؟»
🔹 سرش را پایین انداخت و گفت:
«اینجــا خیلی خـوش می گذرد.»
📝 در وصیت نامه اش نوشته بود:
«خــدایا! تو شـاهد باش که همه مظـاهر دنیــا را به سویی افکندم و به سمت تــو آمدم.»
▫️مـزار شهید: امامزاده علی اکبر(ع) چیـذر
📚 «مربع های قرمز»
خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا
بقلم زینب عرفانیان/ نشر شهید کاظمی
#شهید_مجید_صنعتی
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
✳️ قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت.
به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.»
🔸 اتفاقا نتیجه تست مثبت شد.
بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر.
بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛
اما مطلب دیگری گفت:
«بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.»
🔹 برای ما می گفت؛
وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود.
📚 «با دست های خالی»
بقلم مهدی بختیاری
نشر یا زهرا (س)
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
✳️ بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری.
علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛
می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.»
🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد.
🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند.
بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم:
«این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.»
💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت.
📚 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات #سردار_شهید_علی_هاشمی
انتشارات شهید ابراهـیم هــادی
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318
✳️ هشت روز مانده به اربعین سال ۹۳ ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه آمد خانه:
«وسایلم را جمع کنید که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند.
🔸 چه رفقـایی و چه سفر اربعیـنی!
تا برسند مرز مهران، صدای آهنگ و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند.
🔹 مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع) کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می رفت حرم، دیر برمی گشت؛ آنهم با چشم های قرمز. رفقا مانده بودند که این خود مجید است یا نقش بازی جدیدش.
🔸 پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید. پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکـر لبـش یا حسـین یا حسـین بود و مشغول اشـک و نـالـه.
🔹 وقتی می خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امـام حسین ع خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم.»
🌹 او حـرّی دیگر شده بود.
فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود.
📚 برگرفته از کتاب " مجید بربری "
بقلم کبری خدابخش
#شهید_مجید_قربان_خانی
#شهیدانه
🔸فانوس🔸
https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318