eitaa logo
فکت🙂
47.2هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
1هزار فایل
خوش اومدین🌹 اینجا حـــــالمون خوبه♡ هر شب یک موزیک بیکلام مجموعه تبلیغاتی حس خوب 👇 https://eitaa.com/joinchat/2813591894C77cbf56a46
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم. سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم… پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟ @fact_official
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: چه کسی بر مرده‌های شما نماز می‌خواند؟ چوپان گفت ما شخصِ خاصی را برای این کار نداریم، خودم نمازِ آن‌ها را می‌خوانم مرد گفت خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان .. چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله زمزمه کرد و گفت: نمازش تمام شد. مرد تعجب کرد و گفت: این چه نمازی بود؟! چوپان گفت: بهتر از این بلد نبودم، مرد از روی ناچاری، پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام در عالمِ رویا پدرش را دید که روزگارِ خوبی دارد، و از پدرش پرسید چه شده که این‌گونه راحت و آسوده‌ای؟! پدرش گفت: هرچه دارم از دعای آن چوپان دارم. مرد فردای آن روز، به سراغِ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنارِ جنازه پدرش چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: وقتی‌ کنارِ جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد با خدا گفتم: خدایا اگر این مرد امشب مهمانِ من بود یک گوسفند برایش زمین می‌زدم، حالا که این مرد امشب مهمان توست ببینم با او چگونه رفتار می‌کنی! "گاهی دعایِ یک دلِ صاف از صد نمازِ یک دلِ پرآشوب بهتر است" @fact_official
سالیان سال، شهر مونتری در کالیفرنیا بهشت پلیکان‌ها بود. این شهر محل بسیاری از کارخانجات کنسرو ماهی بود. در واقع خیابانی به نام راسته‌ی کنسروسازی در این شهر هست. پلیکان‌ها به این علت این شهر را دوست داشتند که ماهیگیران صیدشان را تمیز می‌کردند و پس مانده‌ها را دور می‌ریختند و پلیکان‌ها هم همیشه غذایشان آماده بود؛ طوری که در شهر مونتری هر پلیکانی می‌توانست بی هیچ تلاشی حسابی غذا بخورد. اما به مرور زمان میزان ماهیان سواحل کالیفرنیا کاهش یافت و کارخانجات کنسروسازی یکی‌یکی بسته شدند. این مساله پلیکان‌ها را دچار مشکل بزرگی کرد؛ آن‌ها سال‌های سال ماهی نگرفته بودند و چاق و تنبل شده بودند. حالا که غذایی که به‌راحتی در اختیارشان قرار می‌گرفت، از بین رفته بود، عملاً دچار قحطی شدند. طرفداران محیط زیست منطقه به مغزشان فشار آوردند تا راهی برای کمک به پلیکان‌ها پیدا کنند و سرانجام راه‌حل را یافتند. پلیکان‌هایی را از منطقه‌ای دیگر وارد کردند که عادت داشتند هر روز به شکار ماهی بروند و بسیار فعال بودند. این پلیکان‌ها را با پلیکان‌های محلی درآمیختند. درنتیجه تازه‌واردها فوراً شروع به صید غذای خودشان کردند و مدتی طول نکشید که پرندگان بومیِ گرسنه هم به آن‌ها پیوستند و بار دیگر شروع به ماهیگیری کردند. با افرادی هم‌نشین شوید که فعال، موفق و پُرتلاش هستند. آن‌ها شما را هم با خود همراه خواهند کرد. @fact_official
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟ يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟ ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ! ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود.. @fact_official
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند... یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند حداقل در آسایش زندگی کند!   برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.   او همین‌که به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.   او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!   همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد!   کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش همه وجودش را می‌گرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.   روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!   این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماهاست. قبل از رسیدن واقعه براش غصه میخوریم و خودمان را عذاب میدهیم . خیلی‌ها بخاطر استرس و ترس و نگرانی نابود میشن نه از خود مشکلات یا بیماری... @fact_official
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟ یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم تربیت درست این شکلیه ، دنبال مچ گیری نباشیم ، دنبال اصلاح باشیم @fact_official
شبی که باران شدیدی می بارید، " پرویز شاپور " از " احمد شاملو " پرسید : چرا اینقدر عجله داری؟! شاملو گفت : می‌ترسم به آخرین اتوبوس نرسم. شاپور گفت : من می‌رسانمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری؟ شاپور گفت. : نه، اما چتر دارم! " دوست واقعی کسی است که یاری رسان شما باشد حتی اگر دقیقا آنچه شما می‌خواهید را نداشته باشد . " @fact_official
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم. سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم… پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟ @fact_official
انوشیروان را معلمى بود. روزى معلم او را بدون تقصیر بیازرد. انوشیروان کینه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسید. روزى او را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟ معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهى برسى . خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ... 📘 امثال و حکم ✍🏻 علی اکبر دهخدا @fact_official
مردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند مرد به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند ! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!! مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟! مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟! هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش، حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند. @fact_official
سگی نزد شیر آمد گفت: بامن کشتی بگیر! شیر سر باز زد و نپذیرفت. سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من می هراسد!! شیر گفت: سرزنش سگان راخوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام ...! یادمان باشد هر کاری و هر سخنی ارزش جواب دادن ندارد... @fact_official
در بین آلمانی ها قصه ای هست كه این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده ، شک كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت! متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند ، اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد! زنش آن را جابه جا كرده بود، مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار میكند! *همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم! @fact_official