چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#حی_علی_الحیا_میرسد_به_گوش 👇👇
┄━•●❥سرعت غیرمجاز❥●•━┄
بنت الحسین..اخت الحسین..
چه شکیل بانو!
دختر حسین..خواهر حسین..
اما..نه..اندکی صبر کن!
به گمانم یک جای کار می لنگد!
عکس و متن همخوانی ندارد..
عکس با میکاپ کامل و حجاب مدرن،
اما متن با هشتک بنت الحسین!!
حی علی الحیا..
رقیه را میشناسی؟!
3ساله جان را میگویم،دختر حسین بود..حجابش الحق مانند مادر، زهرایی!
حی علی الحیا..
ام کلثوم را چطور؟!
همان که از شمر درخواست کرد تا از دروازه ای آنها را وارد شهر کند که تماشاچی کمتری باشد..هر چند که حرف در گوش شمر خواندن مانند خواندن یاسین در گوش الاغ بود!
حی علی الحیا...
از سکینه بگویم برایت؟
همان دختری که از سهل بن سعد درخواست کرد تا به کسی که سر حسین در دست اوست بگوید سر را جلوتر ببرد تا چشم مردم به اهل بیت رسول الله نیفتد..!
حی علی الحیا..
از زینب که لابد شنیده ها داری اما..
بگذار او را یکبار دیگر با هم مرور کنیم؛بانوی صبر..خواهر حسین..مظهر تقوا..گوهر زهرا..حقا که خواهر حسین بود و ثمره ی عشق علی و زهرا..!قد و قامتش از دید نامحرمان پنهان..آری همان زینب،زینب بااقتدار..که فرمود:
[آیا این عدل است که زنان و کنیزان خود در پشت پرده و حجاب نگه داری و دختران رسول خدا در حالت اسیری،در حالی که به پوشهایشان هتک حرمت شده چهره هایشان آشکار،آنها را،دشمنان از شهری به شهر دیگر برانند؟!جلوی دید نامحرم بگردانی؟]
حی علی الحیا..
هجده ساله ای..بین در و دیوار..جلوی چشمان حسنین!افتاد بر زمین..اما نیفتاد حجاب و حیا..!
انقدرها این امر برایش مهم بود که سفارش کرد هنگام حمل جنازه،محفوظ بماند بدنش از دید نامحرمان..!
و اما میخواهم برسیم به اینروزها..
بازار داغ هشتک چادرخاکی ها..
چادر خاکی که تبدیل شده به
نسل چادر با هفت قلم آرایش و میکاپ!
حی علی الحیا..
حی علی الحیا..
کمی درنگ،همین حالای حالا..!
چرا این همه سرعتت بالاست؟
یعنی تو داری؛
از رقیه،ام کلثوم،سکینه..
زینب یا که فاطمه جلو میزنی..؟
با ژست و لبخند..
با رژ و خط چشم..
با طرحی روی دست و صورت..
با چال لپ و عشوه هایی عیان..!
بانو سرعتت غیر مجاز شده،
حواست نیست..
محض اطلاع!
#فاطمه_قاف #حجاب_حیا
#حی_علی_الحیا_میرسد_به_گوش !
#جاهلیت_مدرن_عصر_جدید
🇮🇷|| @fadaei_hazrat_zahra
┄━•●❥ مرا عهدیست با مادر ❥●•━┄
متحول شده بود اساسی، قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی. انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!»
پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد: «عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه! بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما» رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!»
توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد. قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..! با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد.
رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد. رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد.
رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد. یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..!
انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! " بغضش شکست، اشک هایش جاری شد. آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد! مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت: «دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!»
دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد. پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، داغ نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند!
چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش...
نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر،
نگاهی به امامزاده،
نگاهی به آسمان...
عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان... ❥•━┄
#فاطمه_قاف |
#مشکی_آرام_من | #حجاب_حیا
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡∞| @fadaei_hazrat_zahra|∞♡