طلای خوشبخت
💖 اهدا شده توسط یکی از فرهنگیان عزیز
برای کمک به مردم مظلوم لبنان و فلسطین🇵🇸🇱🇧
#ایران_همدل
#همدلی_طلایی
#طلای_خوشبخت
#ارسالی_مخاطبان
╔═══🌿🕊🍃════╗
🆔 @faegh_kawthar
╚═════🌿🕊🍃══╝
به نام خدایی که فرصتها در اختیار اوست✨
– فکر میکنی نمیتوان یک شبه ره صد ساله رفت؟
نمیدانم چه کسی با من حرف میزند. شاید آن بخش از وجودم باشد که همیشه یادش دادهام خدا بزرگ است. حالا یقهام را گرفته. مثل پَر در دستانش گیر کردهام. مرا با شدت به عقب و جلو هول میدهد. فکر کنم سیلی هم زد. چون یک باره صورتم گر گرفت و سوخت. صدایش را بالا برد و گفت:
– جنگ بود که حسن باقری رو شکوفا کرد. جنگ! وگرنه اون یه خبرنگار ساده بود نه فرماندهی اطلاعات! میدونی چه نقش بزرگی تو فتح خرمشهر داشت؟
گلویم سنگین شد. انگار یک سیب درسته وسطش گیر کرده باشد. لبهایم لرزید.
– آخه خب چطوری؟
رهایم کرد. انگار پشت به من ایستاده باشد، صدایش دور شد.
– آدمی که مصیبت میبینه، ترس تو تنش خیمه میزنه، خوب بلده خودشو واسه معبود لوس کنه، غرورشو زمین بزنه و همه امیدشو به خدا ببنده. آدم وقتی راهی نداره، خدا رو تنها راه نجات میبینه!
به دیوار تکیه میدهم. سر میخورم روی زمین. اشکهام پشت سر هم میچکند. حرفش را کامل میکنم.
– پس این همون یه قدمیه که اگه برداریم، خدا صد قدم میاد جلو...؟
دست جلوی دهان میگذارد و برایم کل میکشد. صورتم را دو دستی میگیرد و آفرین میگوید. لحظهای بعد بلند میشود. عقب عقب راه میرود. دور شدنش را تماشا میکنم. احساس میکنم خدا به رویم لبخند زده. انگار خون تازه توی رگهایم دویده. حالا خودم رجزخوان میشوم.
– بین امت حزبالله ما تنها امتی بودیم که بهخاطر امنیتمون، مضطر نبودیم. این همون فرصت خدادادیه که امام رو از ته دل بخوایم. با اضطرار! باید لباس سربازی بپوشم. باید...
+فاطمه زهرا شمسیان ✍🏻
#ارسالی_مخاطبان
#مساجد_سنگرند
#نویسندگی_فایق
چشمانم پر از اشک بود. نمیدانستم قرار است با چه صحنهای روبهرو شوم اما مطمئنا صحنهای که پیش رو داشتم دلخراش و ناراحت کننده بود.
ماجرا از جایی شروع شد که طبق معمول خسته و گرسنه از مدرسه آمده بودم و اتفاقات مدرسه را برای مادرم شرح می دادم که یک دفعه صدای تلفن بلند شد، تلفن را برداشتم و به مادرم دادم، دستش بند بود برای همین تلفن را روی بلندگو گذاشت.
_ الو سلام عماد جان خوبی؟
_ سلام خدا رو شکر شما خوبید؟
_ الحمدالله
_ خانمم یک بسم الله بگو.
_ برای چی؟
_ اول یک بسم الله بگو.
_ بسم الله الرحمن الرحیم خب بگو.
_ دیشب خانه حمید آقا رو زدن
_ یا حسین غریب. شهید شدن؟
_ آره
_ تنها بودن یا مهمانم داشتن؟
_ فهیمه خانم و شوهرش و بچه هاشون رفته بودن خونشون همشون با هم شهید شدن.
_ یا ابوالفضل
به ستون تکیه دادم پاهایم سست شده بود طوری که انگار جان ایستادن در پا نداشتم. صداهای اطراف قطع شده بود و در سرم هیچ صدای دیگری نمیشنیدم مگر صدای دلم
حمید آقا... پسر عمه بابا... فهیمه خانم دختر حمید آقا ... فهیمه خانم مامان ریحانه... یعنی ریحانه سادات دوست صمیمی و همبازی بچگیام ، فاطمه سادات خواهر ده سالهاش و سید علی برادر دو ساله اش همه شهید شدند.
مادرم تلفن را قطع کرد و به سمت من آمد.
_ مطهره مامان منو ببین.
وقتی دید که در شوک هستم مرا در آغوش گرفت. همان موقع بود که بغضم مانند بادکنکی که با سوزن برخورد کرده ترکید. شروع کردم به جیغ کشیدن و در سر زدن: "مامان اون بچهها که گناهی نداشتن ریحانهسادات هنوز کلاس ششمش هم تموم نشدهبود. فاطمهسادات تازه تکلیف شدهبود. سیدعلی هنوز حرف زدن یاد نگرفتهبود. این همه ظلم رو چطور میشه تحمل کرد؟"
احساس می کردم در سرم طوفانی بهپا شده که افکار و حرفهایم را در هم میپیچاند و من نمیدانستم چگونه باید این طوفان بهپاشده را روان کنم.
_ مطهره جان قربونت برم ریحانه سادات و خانوادهاش الان همه در کنار هم هستن و غم دوری هم رو تحمل نمیکنن به این فکر کن که همهی اونها عاقبت بخیر شدن.
حرف های مادرم درست بود اما نمیدانم چرا در آن لحظه توانایی آرام کردن من را نداشت. در این حال و هوا بودیم که صدای در آمد. پدرم وارد خانه شد.
اشکهایم را پاک کردم چرا که میدانستم حال پدرم اگر از من بدتر نباشد بهتر هم نیست. پدرم به محض ورود به خانه روی سرامیکهای سرد دم در نشست. انگار بغضش را از اداره تا خانه حمل کردهبود.
ناگهان با گفتن یک یا اباعبدالله بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. تا حالا ندیده بودم پدرم برای کسی جز اهل بیت گریه کند. چقدر دیدن گریه یک پدر برای دخترش سخت است. بهسمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب آوردم و بهدستش دادم. پس از خوردن آب از جا برخاست.
_ با من میاین بریم؟
_ ما بریم چیکار کنیم؟
_ زهرا خانم رفته بس نشسته دم خرابه ها باید بریم بیاریمش.
_ خاک بر سرم
راه افتادیم. میدانستم صحنهای که پیش رو داریم دلخراش و ناراحت کننده است.
زهراخانم خواهر حمید آقا که در کنار خرابه ها برای برادرش گریه میکند بلا تشبیه مرا یاد حضرت زینب سلام اللّه علیها میاندازد که برای فراغ برادرش دلسوخته است، اما باز هم در برابر دشمن میایستد.
آنقدر در افکارم غرق شدهبودم که حتی متوجه گذر زمان و چگونگی رسیدنمون به مقصد نشدم.
از ماشین پیاده شدم و به روبهرویم نگاه کردم.
دو خانه در کنار هم کامل ویران شده بود، جوریکه انگار از اول خانهای وجود نداشت. نگاهم به زهراخانم افتاد که با حسرت به خانه برادرش نگاه میکرد و مادر و پدر و چند تن از فامیل داشتند زهرا خانم را آرام میکردند تا بتوانند از خرابهها او را بیرون بیاورند .
رفتم جلوی خرابهها ایستادم، همه چیز با خاک یکسان شده بود. وقتی به این فکر میکردم که عزیزان ما زیر این آوارها هستند زانوانم سست میشد.
در حال نگاه به این خرابهها بودم که دیدم عروسکی سوخته در گوشه ای از آوارها مانده، عروسکی که از بچگی با ریحانهسادات با آن بازی میکردیم، خرس صورتی و مخملی که دور گردنش پاپیون قرمز بستهبود.
تمامی این صحنهها دلم را خراش میداد اما از یک چیز مطمئن بودم آن هم این بود که این صحنه قوتی خواهد بود برای نابودی دشمن و محو کردن اسرائیل از زمین و زمان.
به امید دیدن آن روز یا حیدر کرار✊🏻
✍🏻 مطهره حاجیمرادی
#نویسندگی_فائق
#ارسالی_مخاطبان
#جهاد_ادامه_دارد
#مسجد_زنده_است
#روایت_مسجد
#شور_زندگی
#مساجد_سنگرند
1️⃣ قسمت اول
«من و فرشته ها»
۱۴٠۴/۳/۲۳جمعه
درست سحر پنجشنبه بود.
تهران، محله ایران،ساعت؛۳:۲٠
کمی بعد نماز صبح.
صدای رعد و برق شدیدی دل آسمان را شکافت. سراسیمه توی رختخواب نشستم. همزمان با من همسرم با چشمانی گشاد نگاهم کرد. پرسیدم: «صدای چی بود رعد و برق بود»؟
همسرم با مکث و تردید
گفت: «آره فک کنم، اع، ما که تومذاکره ایم»! هر دو میدانستیم این شکن صوت در آن وقت سحر در آسمان صاف و پرستاره تهران هر چیزی می توانست باشد جز آنچه درباره اش حرف زده بودیم. دیگر خوابم نبرد. همسرم بعد نمازگوشی به دست شد و من بعد مدت ها نماز صبح اول وقت، خواندم. فرشته های صبح، غریب نگاهم می کردند.
۱۴٠۴/۳/۲۴ شنبه
پایم از راهپیمایی کیلومتری غدیر درد می
کرد. هرچند قلبم سبک شده بود.
اولین باری بود که روز عید، غم داشتم. در حالی از شربت خنک جشن مینوشیدم که چشم در چشم تصاویر سرداران شهید اشک داغ میریختم.
امشب هم با سر و صدای توی آسمان از خواب پریدم. ساعتِ ۳:۱٠ دقیقه.
دیگر می دانستم رعد و برقی در کار نیست. رعد و برق ها را فرستاده اند جای دیگر. رعد هایی که بارش آتش داشت.پدافند تهران خصوصا محله ما حسابی مشغول بود. او را مردی ورزیده تصور می کردم، که با دستهای قوی و بازوان توانمندش پهپاد و ریز پرتابه ها را از سر مردم شهر می پراکَنَد.
نماز صبح را باردیگر اول وقت خواندم.صوت نماز با موسیقی متن پدافندی که گوشم را می نواخت در هم آمیخته بود. بعد نماز گرچه قلباً میخواستم نخوابم اما خواب، نرم و سبک مرا در ربود. همسرم در مذّمت خواب بعد نماز صبح حدیث می خواند. من اما همه را نیمه هشیار می شنیدم...
الهی العفو
۱۴٠۴/۳/۲۵ یکشنبه
کشور مقتدرانه، عزادار است وخشمگین.
انتقامخواه است و امیدوار.
گوشی ام این روزها مدام زنگ می خورد. مامانم جویای احوالم بود. همسرم گفت:
چقدر مهم شده ای»!
خودش هم با شاگردانش که امتحاناتشان هنوز باقی مانده مشغول چت(گفت و گو) بود. پیرزن تنهای واحد روبهرویی با بشقابی پر از شیرینی و شکلات آمد دم در، همان جا از همسرم پرسید:« پسرم شما که معلمی اوضاع را چجوری می بینی؟»
همسرم گفت:
«رنگی، صدا استریو، کیفیت بالای تلویزیون». مغز پیرزن داشت حرف ها را پردازش می کرد که عذرخواهانه گفتم؛
« حاج خانم نمیشه با این مرد سرِ سیاست جدی حرف زد.»
همسرم با لبخندگفت:
«بی شوخی، تهش اسرائیل نابوده، انشاالله ظهور نزدیکه و ما سمت قله ایم.»
پیرزن متبسّم سر تکان داد و ان شاالله گویان رفت واحدخودش.
شام حاضری متفاوتی داشتیم.
بستنی، شکلات، شیرینی، میوه.
هنوز خستگی دیروز توی تنم بود.زود خوابیدم.
همزمان با اذان صبح با صدای پدافند از خواب پریدم. نمازم را با آهنگ پدافند و شکن های پی درپی صوت که گاه دلهره آور بودخواندم. هیچ وقت این همه حروف نماز را با دقت تلفظ نکرده بودم. با فرشته های صبح رفیق شده ام.
۱۴٠۴/۳/۲۶ دوشنبه
فکرش را هم نمی کردم وسط تماشای شبکه خبر، خلق شجاعت و حماسه ملی را به صورت زنده و با دهانی باز تماشا کنم.
تاشب صدبار با انگشت اشاره اللهاکبرگویی و رجزخوانی زیر موشک را مثل مجری شبکه خبر، تمرین کردم. میان قنوت نماز صبح انگشت اشاره ام میجنبید.
۱۴٠۴/۳/۲۷ سه شنبه
شب از مسجد پرچم رایگان گرفتیم برای نمای بیرونی ساختمان.
مثل سر درِ خیلی از خانه های محله، ردیف پرچم سه رنگ از خانه ما هم به اهتزار درآمد.
ساعت ۳:۱۵ باصدای پدافند از جا پریدم.نماز را با نگاه به رقص پرچم در باد خواندم.
فرشته ها رد نگاهم رادنبال کردند و بعد هم را نگریستند. این روزها من، آنی که بودم نیستم.
۱۴٠۴/۳/۲۸ چهارشنبه
در محله چند خانه عزادار شده اند. از تشییع و گریه و شیون هیچ خبری نیست. فقط بنر تبریک عزتمندانه، سر درخانهشان آویزان شده است.
در خیابان هم عبور پسرکان دوچرخهسوار، پشت سر کاروان جوانان موتورسوار پرچم به دوش و پخش سرودهای حماسی، عطر اقتدار و شرافت ِدفاع از وطن را در فضا آکنده است.
زندگی پرشور جریان دارد.
۱۴٠۴/۳/۲۹ پنجشنبه
با تاخیر رفتیم خانه پدرم دیدن سادات.
فدای حضرت آقا که فرمود:
« به دور از ترس و اندوه زندگیتان را بکنید».
وگرنه چطور می توانستم همسرم را راضی کنم وقتی می گفت:«تو این اوضاع جنگ، کی می ره دیدن سادات آخه».
توی مهمانی هم صدای پدافند بلند بود.
اینبار سرشب شروع کرده بودند. تهرانی ها در هر منطقه ای که باشند صدای پدافند را میشنوند.
فرقش در موج صداست که به نسبت فاصله شان تا محل شلیک پدافند با لرزش و نور همراه باشد یا غیر آن. سر و صدای مهمانی، باقی صداها را در خود خفه کرده بود.
ادامه دارد....
📝 شیدا سادات آرامی
#نویسندگی_فائق
#ارسالی_مخاطبان
#جهاد_ادامه_دارد
#مسجد_زنده_است
#روایت_مسجد
#شور_زندگی
#مساجد_سنگرند
خواهران مسجد فائق، پایگاه کوثر
1️⃣ قسمت اول «من و فرشته ها» ۱۴٠۴/۳/۲۳جمعه درست سحر پنجشنبه بود. تهران، محله ایران،ساعت؛۳:۲٠ کم
2️⃣ قسمت دوم
ادامه «من و فرشته ها»
دیروقت به خانه برگشتیم. نگران نماز صبح بودم یک نوع تجربه تازه.
رودربایسی با فرشته های صبح. شاید.
۱۴٠۴/۳/۳٠ جمعه
اوضاع جنگی بود. زندگی امّا راه خودش را می رفت. از همسرم خواستم وسط خریدهایش برای سالمندان محل، برای خودمان تخمه بخرد تا شب موقع دیدن تصاویر فرود موشک های ایرانی بر فرق حیفا و تل آویو تخمه بشکنیم.
تعدادی از جوانان خرید نان و ارزاق سالمندان محل را تقبّل کرده اند تا مجبور نباشند در این اوضاع تو صف نانوایی معطل بمانند. مامانم همچنان دلواپس بود و پیگیر. از اصابت پهپادها در نارمک، فرمانیه، میدان قدس تجریش، پیروزی و افسریه سوال می پرسید و خودش هم جواب می داد. آزمونکهای تست هوش. من هم با خنده می گفتم:
«نمی دانم، اطلاعی ندارم». آخرش دچار تردید شد که نکند واقعا از اوضاع بیخبرم و مراقب خودم نیستم. به او اطمینان دادم که به فرموده ی قرآن و توصیهی حضرت آقا، سست نمیشویم و اندوه نداریم.(۱) و فعلا زندگی میکنیم، به علاوه تبیین و البته دعا میکنیم تا وجود صهیونیزم مثل خانه هایشان، نیست و نابود شود.
۱۴٠۴/۳/۳۱ شنبه
پدافند از بعد از ظهر تا غروب همچنان پر سر و صدا مشغول بود و ما وسط این هیاهو آمده بودیم پیادهروی گنجشکی. اذان مغرب نزدیک بود. می شد رد ریسه تیرهای سرخ رادر آسمان غروب زده دید. مسجد عجیب شلوغ بود و حال خوب کن.
۱۴٠۴/۴/۱ یکشنبه
نیمه شب با صدای پدافند از خواب پریدم. لابلای پدافند، صدای جنگنده هم می آمد. همسرم گوشی به دست
تو جایش دراز کشیده بود. نگاهی گذرا به من انداخت و گفت:« جنگنده خودیه نترسی»
بی هیچ حرفی بلافاصله رفتم وضو گرفتم. سرنماز کسی با سر انگشت زد به شانه ام و همزمان پچ پچ همسر تنگ گوشم که گفت:
«دختر خانوم جسارتا غرش پدافند رو با صوت اذان اشتباه گرفتی».
بعد مذبوحانه خندید:
_«پدافند نیم ساعت زودتر شروع کرده، تازه دو و نیم نصفه شبه. اینا فرشته های شبن نمیشناسنت. رفیقات هنوز شیفتشون عوض نشده برو بگیربخواب».
خوابم نبرد. جناب همسر روش جدیدی إتخاد کرده بود. فیلم و عکس هایی از آسمان خراشهای سوخته و تلّ آوار و زبانه های وحشی آتش نشانم داد و گفت:«ببین هالیوود چی ساخته»
گفتم:«برووو، این واقعیه، غزه س».
گفت:«واقعیه رو خوب اومدی ولی تلآویوه»
با حس غرور رفتم سر نمازصبح، نباید فرشته ها را بیش از این منتظر میگذاشتم.
۱۴٠۴/۴/۲ دوشنبه
عصری میخواستم بروم برای محرم لباس مشکی بخرم همسر موافقت نکرد.
چون امروز سر ظهر پدافندها حسابی مشغول بودند. صدای انفجار بلند و لرزش خفیفی را حس کردیم. بعدا فهمیدیم پارکی در جنوب تهران با پهپاد دست و پنجه نرم کرده است.
همسرم گفت:« آمریکا دم درِ فُردو و نطنز ترقه در کرده دِ بدو که رفتیم» هر ساعت از روز خبرها و اتفاقات پشت سر هم متنوع تر می شود.
سرشب با خبرهای موشک باران پایگاهای امریکایی در قطر توسط ایران شام خوردیم و خوشحال خوابیدیم.
نیمه شب شکر خدا با صدای پدافند بیدار شدم. 3:۵دقیقه بود. وضو شلاقی، نماز جنگی و تسبیحات انگشتی، حسن ختام هم رختخوابی که مرا به سوی خود میطلبید.
همسرم گفت:«چجوری تو این سر و صدا خوابت می بره لااقل نیم ساعت بیدار باش»
گفتم:«با پدافند ندار شدم صداش نباشه خوابم نمی بره»
همسرم یک دست گوشی و دستی دیگر تسبیح، تعقیبات میخواند، بلافاصله دست بلندکرد که:«خدایا شهادت مارو در خواب مکروه بعد نماز صبح قرار نده. خدایا لااقل کمی جلو بیانداز وسط نماز باشه».
باچشمانی خمار«الهی امین»گفتم و خوابیدم.
۱۴٠۴/۴/۳ سه شنبه
۳:۲٠صبح
جیغ خفه ای کشیدم:«یعنی چی؟ وسط جنگ»
_«وقتی وسط مذاکره،جنگ شروع میشه،وسط جنگم آتش بس میکنن دیگه»
ادامه دارد...
#نویسندگی_فائق
#ارسالی_مخاطبان
#جهاد_ادامه_دارد
#مسجد_زنده_است
#روایت_مسجد
#شور_زندگی
#مساجد_سنگرند
خواهران مسجد فائق، پایگاه کوثر
2️⃣ قسمت دوم ادامه «من و فرشته ها» دیروقت به خانه برگشتیم. نگران نماز صبح بودم یک نوع تجربه تازه.
3️⃣ قسمت سوم (قسمت آخر)
ادامه «من و فرشته ها»
۱۴٠۴/۴/۳ سه شنبه
۳:۲٠صبح
جیغ خفه ای کشیدم:«یعنی چی؟ وسط جنگ»
_«وقتی وسط مذاکره،جنگ شروع میشه،وسط جنگم آتش بس میکنن دیگه»
همسرم عُنُق، ادامه داد:
«یه ماه،به بهانه مذاکره داشتن مقدمات حمله به ایران رو میچیدند، حالا که دیدن ایران قَدَره، رهبر حکیم داره، پشت همو دارن. یه دفعه، میگن استپ»
سری از تاسف تکان داد.
مرا بگو که به بیدار شدن با صدای پدافند عادت کرده بودم.
بعد نماز صبح هم، دیدن تصاویر جدیدترین ویرانی های تل آویو تا طلوع آفتاب.
نمازم را روی سجادهی همسرم خواندم. فرشته ها تو شوک آتش بس، رفقایشان را خبر کرده اند.
۱۴٠۴/۴/۶جمعه
واحد روبرویی بودیم . پیرزن هی از همسرم تشکر میکرد:
«پسرم،تو روزای جنگ خیلی کمکم بودی خدا خیرت بده انشالله. اما مادر ما که به فرمایش حضرت آقا اسرائیل را تقریباً له کردیم، پس این صلح این وسط چیه»؟
همسرم داشت پرچم رااز پنجره سمت خیابان آویزان میکرد گفت:« حاج خانم ما صلح نکردیم آتش بس رو قبول کردیم.»
پیرزن پرسید:« فرقش چیه هر دوتاش یعنی جنگ نه»
_«ببینید مثلاً وسط جنگ شمشیر رو بردی بالا سر که ضربه بزنی. دستور میاد صلح شده. باید شمشیرتو پرت کنی اونور بیخیال ادامه جنگ بشی. اما آتش بس که میگن، یعنی شمشیرتو همون بالا نگه دار. یعنی فعلاً پایین نیار»
نگاهی گذرا به پرچم انداخت و گفت: «البته اینم عرض کنم شمشیر مال قدیم بود.ما الان دکمه موشکو زدیم. موشکم تو راهه. اون که دیگه صلح و آتش بس، سرش نمیشه باید بره برسه به مقصد.
۱۴٠۴/۴/۷ شنبه
هفته را با تشییع شهدای اقتدار شروع کردم. میدان انقلاب تا آزادی از جمعیت موج میزد.
ظهر رسیدیم خانه. در این بیست و پنج سال عمرم بارها تشییع شهید رفته ام. اما این بار بیش از همیشه دلم سوخت
شاید یک دلیلش شهدای خانوادگی بود: تابوت شهید سردار باقری و همسر و دخترش که رویهم قرار داشت.
تابوت دانشمند شهید ساداتی و دختر و پسر موفرفری۳ساله اش.
شاید هم تابوت سبک و کوچک دیگر بچهها
که روی تریلی مخصوص کودکان شهید آذین بسته شده بود.
تا اذان صبح، خوابم نبرد.
بعد نماز، درِگوشی آرزویم را با فرشتهها در میان گذاشتم تا به خدای مهربان برسانند.
اینکه خدا چند فرزند به من بدهد تا اسامی بچههای شهید را روی آنها بگذارم. فرشتههای صبح ازخوشحالی دور سرم میگشتند.
(۱) آیه ۱۳۹/آل عمران
«ولا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون إن کنتم مؤمنین».
📝 شیدا سادات آرامی
#نویسندگی_فائق
#ارسالی_مخاطبان
#جهاد_ادامه_دارد
#مسجد_زنده_است
#روایت_مسجد
#شور_زندگی
#مساجد_سنگرند